به گزارش
حافظ خبر؛ پس از نبرد پیروز کربلای 5 در زمستان 1365، جمهوری اسلامی ایران و ارتش بعث به یک توازن نسبی در جنگ دست یافتند. به درازا کشیده شدن جنگ، هر دو سوی جنگ را خسته کرده بود و از این رو، گفتگوهای صلح آغاز شد. سال 1366، با کمترین درگیری و در آرامش سپری شد. هر دو یکدیگر را با چشمانی تیز دنبال میکردند. در حالی که ارتش بعث همزمان با گفتگوهای صلح و پایان جنگ به سازماندهی، ساماندهی، ساختارسازی و تجهیز کردن خود دست زده بود، در ایران، کشمکشهای سیاسی بالا میگرفت. ارتش بعث به بازآفرینی، سازماندهی، ساماندهی و توانمندسازی خود با پشتیبانی آشکار آمریکا، انگلیس، فرانسه، آلمان، شوروی و کشورهای عربی پرداخت و توانست در بهار 1367، بسیاری از سرزمینهایی که در نبردهای والفجر 8، خیبر، کربلای 5 و ... به دست رزمندگان ایرانی افتاده بود، پس بگیرد. ارتش بعث با آتش گسترده، پرحجم و بهرهگیری از جنگافزارهای شیمایی، برای به چنگ آوردن حلبچه، فاو و شلمچه تلاش کرد. این نبردها تند، دهشتناک و بیهمتا بودند؛ چراکه صدام پس از کربلای 5، دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت و از این رو به دنبال توانمندسازی بیشتر دیپلماتهای خود بر سر میز مذاکره بود. از این رو برای توانمندسازی دیپلماتهای خود، در یورشی تند همه امکانات و تجهیزات خود را برای بدست آوردن دست بالا در میدان هزینه کرد. فاو و حلبچه در فروردین ماه به دست نیروهای افتاد و در شلمچه نیز به گفته محسن رضایی، با آن که نیروهای ایرانی از جا و هنگام یورش، آگاهی داشتند، نتوانستند بیش از 8 ساعت ایستادگی کنند و بار دیگر شلمچه به دست نیروهای بعثی افتاد. این نبرد که به تک شلمچه شناخته میشود روز چهارم خرداد ماه 1367، با آتش تند عراق، انجام شد. به دستور صدام، این بار ارتش بعث، افزون بر بدست آوردن سرزمین، به جای کشتار نیروهای ایرانی، در تلاش بودند تا نیروهای ایرانی بیشتری را اسیر کنند؛ از این رو گاه کسانی که به شدت زخمی شده بودند را نیز به اسارت میگرفتند. بسیاری از این اسرا در سال 1369 و همان مراحل نخست آزادسازی اسرا، آزاد شدند.
حاج عبدالحسین پیروان، از بازماندگان نبرد تک شلمچه در چهارم خرداد ماه 1367، است که آن چه در یاد داشت را برایمان گفت:
نزدیک مردادماه ۶۶ بود که تسویه گرفتم و به شهر آمدم.
در این سالها کربلای ۴ و ۵ و ۸ و ۱۰ را از سر گذرانده بودیم. نبردهایی که در آن شور و هیجانها بالا و پایین میشد. گاهی در دورهمیهای دوستانه درباره چگونگی پایان جنگ به گفتگو و بررسی مینشستیم و آیات صلح و جنگ را میخواندیم و هر کسی با دانش و اندیشه خود، سخنی میگفت؛ گاهی به یک جمعبندی میرسیدیم: که اگر بسیجیها به جبهه نیایند، جنگ پایان خواهد یافت و دیگر اینکه در آیات جنگ، میتوان آیات صلح را نیز پیدا کرد.
با این درگیریهای اندیشهای، از جبهه جنگ به سوی جبهه دانش در مدرسه میآمدم.
پس از چند ماه شهرنشینی و گذر از نوروز، دوباره کولهپشتیم، که آن روزها تنها سرمایه زندگیمان بود، بر دوش انداختم و راهی جبهه شدم.
جبهه... جبهه دیگر خستهکننده و بیرمق شده بود... تنها گذران عمر بود و چشم انتظار نبردی تا شاید جنب و جوش و شادابی نیروها برگردد.
چند روز گذشت... و پس از سازماندهی، هادی زارع، فرمانده، کمال اسکندری، معاون و من نیز کمکی آنها در یکی از گروهانهای گردان فجر لشکر ۳۳ المهدی شدیم.
پس از سازماندهی، گروهان را برای پدافند، باید به جبهه اروند صغیر میبردیم.
یک گروهان از نیروها را به خرمشهر بردیم و در بیمارستان طالقانی جا دادیم. شب را آنجا ماندیم و نزدیک نیمروز فردایش، من و کمال برای شناسایی و تحویل سنگرها به آنجا رفتیم.
همراه با دو تن از نیروهای گردانی که آنجا بودند، داشتیم سنگرها را میدیدیم و گنجایش هر کدام را مینوشتیم که خمپارهای سوتزنان، ما را زمینگیر کرد و همگی به تندی بر زمین دراز کشیدیم...
گرد و خاک و دود خمپاره که فرو نشست، بلند فریاد کشیدم: بچهها چطورید؟
همگی با هم گفتند: زخمی شدهایم.
با شنیدن این سخنان، نگاهی به خود انداختم و با آگاهی از تندرستیم، به سوی سنگر فرمانده گردان دویدم تا آمبولانس را پیدا کنم... نزدیک به ۸۰۰ متری امده بودم که احساس کردم دیگر پایم مرا یاری نمیکند... نگاهی به پاهایم کردم... خون هر دو پایم را خیس کرده بود... خود را به گوشهای رساندم... نشستم و با فریاد کمک خواستم. رزمندهای به سویم آمد. گفتم: به سنگر فرماندهی گزارش بدهید تا آمبولانسی برای زخمیها برود.
چندی که گذشت آمبولانس آمد و پس از سوار کردن دیگران، مرا نیز سوار کرد و به اورژانس شهرک دوئیجی رفتیم.
هرچند درمان ما آغاز شد، چون به شدت آسیب دیده بودیم، ما را راهی اهواز کردند.
در راه به راننده آمبولانس گفتم: مرا به خرمشهر و بیمارستان طالقانی برسان و سپس دیگران را ببر...
راننده که نگاهم کرد، از نگاهش برداشت کردم که گمان میکند موج خوردهام و کمی ترسیده است.
دوباره همان را گفتم و او سرعتش بیشتر شد... شاید برای آن که زودتر از دستم رهایی یابد. (بعداً به یکی از دوستان گفته بود فلانی زخمی و موج بدی خورده بود و در راه عوضی سخن میگفت)... دیگر چیزی نگفتم تا به بیمارستان صحرایی امام حسین در جاده اهواز به خرمشهر رسیدیم. در این جا روند درمان ما بیشتر شد و کار به سرم کشید. با پایان یافتن کار درمان، ما را به نقاهتگاه کوت عبدالله اهواز بردند و آن جا بستری شدیم.
چند روز در آنجا بودیم تا کمی بهبودی یافتیم و آنگاه توانستیم مرخصی استعلاجی بگیریم.
من و کمال اسکندری به پادگان برگشتیم. او باید به کازرون میرفت.
چند روز در پادگان ماندم. هرچند هنوز به سختی راه میرفتم، هوس رفتن به خط کردم؛ از این رو با ماشین تدارکات راهی خط پدافندی شدم. پسین آن روز به خط رسیدم... برخی از بچهها، داشتند سنگر میساختند. اسماعیل رمضانی، اسماعیل اسماعیلو، کاظم باستان، کاظم غریبی، قاسم دوانی، مسلم اسکندری، صمد مهرتاش، هدایت زارعی، فرهاد احمدی، جعفر پسند، محمود صحرایی، امید دهقان، همتعلی جوکار، رحیم رهی، سید محمدتقی دیدهور، مهدی خسروی، رحیم داوودی، حسن کرمی و... هم آن جا بودند.
پس از احوالپرسی و شرایط خط، قاسم دوانی گفت: بیشتر محورها را عراق باز کرده و تحرکاتش زیاد است... عنقریب یکی از همین روزها حمله میکند و شرایط ماندن مناسب نیست و بایستی به عقب رفت.
من شرط کردم که اگر سید محمدتقی دیدهور، کاظم غریبی و مهدی خسروی هم بیایند، من هم به عقب میروم. به همه دشواری، آنها نیز پذیرفتند که با هم برگردیم.
پس از برگشت، کاظم غریبی و سید محمدتقی دیدهور به اهواز رفتند؛ من و مهدی خسروی هم به مقرمان در خرمشهر رفتیم.
شب در خرمشهر کنار گروهان دوم ماندیم.
نزدیک به ده روز از هنگامی که آمده بودم میگذشت و اکنون بامداد چهارم خرداد 1367 بود که با لرزش سهمگین زمین، همه از خواب برخواستند. همه جا میلرزید. کسی نمیدانست چه رخ داده است.
پس از صبحانه، گفتند بیسیم زده شده تا برای کمک به خط برویم. من و مهدی خسروی نیز دوباره راهی شدیم. خط ارتباطی خرمشهر و شلمچه زیر گلوله بود و رفت و آمد به سختی انجام میشد.
برای در امان ماندن از گلولههای توپ و خمپاره و آتش و دشمن، چندین بار از خودروها پیاده میشدیم. یک بار پس از پیاده شدن و پناه گرفتن، گلوله 120، روی یکی از خودرها فرود آمد و آن را به آتش کشید.
عجله در کار و سرعت، میتوانست کمی از کشته شدن بچهها بکاهد؛ بنابراین با به تندی راهی شدیم. به نونیها که رسیدیم، برای پدافند آماده شدیم. این کار آن اندازه تند انجام شد تا تنها یادگار محسن، برادر شهیدم را، که یک کولهپشتی عراقی بود و درونش یک قرآن و وسایل شخصیام جا داشت، از دست دادم تا سبکتر شوم.
روی خاکریز نونیها جا گرفتیم و آماده آمدن دشمن شدیم.
تا آن روز، این اندازه باران گلوله از هر گونه را ندیده بودم تا آن جا که اگر بگویم متر متر جلو میآمد، گزاف نگفتهام.
هنگامی که روی خاکریز نونیها بودم، میدیدیم به سادگی میشود جای فرود گلولههای پیدرپی را بدست آورد؛ از این رو دستور داده شد به سنگرهای نونی برویم تا بارش گلوله کمتر شود؛ هرچند دشمن نه تنها از بارش گلولههای خود نمیکاست که بر گستره و حجم آن میافزود؛ اینها همه زمینه دستور عقبنشینی شد. این که چگونه برگشتیم، داستانی است که روزی باید پاسخگویی شود.
جعفر پسند، محمود صحرایی، امید دهقان، رحیم رهی و همتعلی جوکار با رسیدن دستور عقبنشینی، با موتورسیکلتی که آن جا بود، برگشتند.
بیشتر نیروها، پیاده برگشتند و من یکی از آنها بودک که با پای زخمی، لنگلنگان راه را پی میگرفتم. هیچ خودرویی نبود و اگر هم بود، چند برابر، بیش از گنجایش خود، نیرو سوار میکرد تا آنجا که از هر جایش کسی آویزان دیده میشد.
تا نزدیکی پل نو، آمده بودم... دیگر توان راه رفتن نداشتم... باید خود را تا جاده اهواز به خرمشهر میرساندم تا از اسیر شدن دور بمانم... بلدوزری را دیدم که همه جای آن رزمندهها ایستاده و نشسته بودند... خود را روی بخش پشتی آن که چنکگمانند (لیور) بود، انداختم و روی آن نشستم... آن اندازه داغ بود که شکیبایی را میشکست؛ با این همه بهتر از راه رفتن با پای زخمی بود.
پسری تهرانی گفت: انجا که نشستهای میشود نشست؟
گفتم: من مجبورم که نشستهام.
او هم روی یکی دیگر از چنکگها نشست و به تندی پایین پرید و با صدای بلند گفت: تو احمقی و یا بواسیر داری که روی آهن داغ نشستهای.
گفتم: اجبار است... اگر میتوانستم راه بروم خود را به آهن داغ نمیدادم.
گفت: تو باید سوار آمبولانس شوی... چرا اینجا؟
گفتم: برادر! خوش خیالی... هیچ وسیلهای نیست... نمیبینی... هر کسی به گونهای میخواهد خود را از نجات دهد.
این شد که همراه با من تا دروازه خرمشهر آمد.
دوباره پیاده شدم تا راه اهواز را پی بگیرم. چند کیلومتری رفتم که چند اتوبوس پارک شده کنار جاده را دیدم. خوب که نگاه کردم، دیدم نیروهایشان در پشت جاده، به شیوه پدافند بودند. یکی از آنها به سویم آمد و گفت: از کدام لشکری؟
گفتم: المهدی...
گفت: کدام گردان؟
گفتم: فجر.
گفت: جعفر پسند را میشناسی؟
گفتم: بله.
گفت: میدانی کجاست؟
گفتم: با موتورسیکلت به عقب رفت.
مرا در آغوش کشید، بوسید و خوشحال شد. گفتم: جعفر با تو چه آشنایی دارد؟
گفت: برادرم هست...
دوباره راه افتادم و به هر سختی بود، گاه با ماشین و گاه پیاده، تا یگان دریایی لشکر ۳۳ المهدی در شمریه آمدم. از آن جا که گرمازدگی و تشنگی سختی داشتم، به بهداری رفتم که با زدن سرم، به خواب رفتم و بامداد فردای آن روز، بیدار شدم.