کتاب بیخویش، به سرگذشت آموزگار شهید مصطفی دیانتینسب، را از کودکی تا شهادت با ویژگی برجستۀ آشنایی با مردم کازرون در سالهای 1345 تا 1365 با نوشتاری داستانی، میپردازد.
از شگفتیهای این کتاب میتوان به بررسی گاه ریزترین رخدادهایی پرداخت که با گذشت این همه سال، بیشتر بازماندگان کمتر به یاد دارند یا آن که نمیخواهند به یاد آورند؛ هرچند این را نیز به خوبی میتوان دریافت که صادق کیاننژاد ...
با شنیدن این سخنان، نگاهی به خود انداختم و با آگاهی از تندرستیم، به سوی سنگر فرمانده گردان دویدم تا آمبولانس را پیدا کنم... نزدیک به ۸۰۰ متری امده بودم که احساس کردم دیگر پایم مرا یاری نمیکند... نگاهی به پاهایم ...
هر سه فرهنگی و دبیر مدرسه بودند. حضورشان در جبهه متناوب بود و معمولاً هنگام عملیات، خود را به منطقه میرساندند.
اکنون هر سه کنار هم، برای نبردی دیگر آماده میشدند.
همراه بودن با دوست و همرزم شهیدش محسن خسروی، از آنها دوقلوی دوستداشتنی ساخته بود. هر دو همیشه در کنار هم، چه در جبهه و چه در پادگان آموزشی، اهل راز و نیاز و دعا و سلوک بودند.
جواني، بيتجربگي و مقداري هم ترس و دلهره باعث شده بود كه در سنگرها نشسته و از اطراف خود غافل باشند. با آنها صحبت كردم و گفتم بلند شويد و از خودتان مواظبت كنيد. مواظب باشيد تا عراقيها در صفوف شما رخنه نكنند.
از خاكريز بالا رفت و با حوصله به سمت عراقيها نگاه ميكرد. ما همگي او را ميديدم. كمي هم نگران بوديم كه پس چرا اين قدر طولش ميدهد به خودمان می گفتیم، نگاه كردي برگرد دیگر چرا اینقدر طولش میدهی. در همين حال متوجه ...
پس از يك گشت و گذار طولاني در خط يك نقطهاي مشخص گرديد، گردان را از محل دو جداره به محل جديد آورديم، آتشهاي پراكنده دشمن هميشه و همواره مُخِلِّ نظم و آرامش حركت ما بود هر گونه اصابت خمپاره و توپ به بدنهي گردان،...
با تاريكي هوا و آغاز مرحلهي جديدي از عمليات توسط گردانهاي ديگر، به نظر ميرسيد كه مأموريت ما به اتمام رسيده است. تا ساعت 2 بامداد مانديم. وقتي گردانها وارد عمل شدند، به دستور فرماندهي به عقب برگشتيم.
با حملهي شديد ما، عراقيها فرار را بر قرار ترجيح دادند و از همان راهي كه آمدهبودند برگشتند. منطقهي حضور آنان را عليرغم ديد كافي زير آتش شديد خود قرارداديم ولي از تعداد تلفات آنان بي خبر بوديم.
از همان مسير شهادت هاشم به محل استقرار گروهان برادر امين افشار رفتيم. تانك عراقيها در حال سوختن بود و حاج كاظم خوشحال از اينكه اين تانك توسط او زده شده است، برگشتم.
منطقهي رزم به هم ريخته بود. يك جايي ما جلو بوديم و عراقيها عقب. يكجاي ديگر عراقيها جلو بودند و ما عقب. ما در بخشهايي به عمق عراقيها نفوذ كرده بوديم در حاليكه هنوز بخشهايي از پشت سرمان عراقيها بودند.
تعدادی از نيروها در اين مسير يا به شهادت رسيدند و يا مجروح گرديدند که با این حجم آتش و نیرو قابل پیشبینی بود. با برادر اعتمادي هماهنگيهاي لازم صورت گرفت. از اين مسير و به دليل عدم ديد عراقيها مستقيم به سمت مقر ...
دشمن بيدار و آماده با ديدن ما و ديگر رزمندگان در كانال شروع به تيراندازي كرد. دژ مستحكم و كانال بتوني خودشان كه به دست رزمندگان اسلام فتح شده بود، مانع از تلفات ما ميشد.
پس از چند روز بالاخره گردان با ورود نیروهای جدید كامل شد و نيروها، آمادهي آموزش شدند. کار آموزش شروع شد. با خودم گفتم خوب است پیش از هر كاري فرمانده گروهانهاي جديد را برای توجيه جديد با خود به منطقهي شلمچه ببرم....