کتاب بیخویش، به سرگذشت آموزگار شهید مصطفی دیانتینسب، را از کودکی تا شهادت با ویژگی برجستۀ آشنایی با مردم کازرون در سالهای 1345 تا 1365 با نوشتاری داستانی، میپردازد.
از شگفتیهای این کتاب میتوان به بررسی گاه ریزترین رخدادهایی پرداخت که با گذشت این همه سال، بیشتر بازماندگان کمتر به یاد دارند یا آن که نمیخواهند به یاد آورند؛ هرچند این را نیز به خوبی میتوان دریافت که صادق کیاننژاد ...
میگفت: حبیب چندین ماه کنارم کار میکرد و لب به مسقطی نمیزند... بچهها هر گاه میخواهند به جبهه بروند، میآیند و برای حبیب درخواست مسقطی میکنند... میدانم که شوخی است... برایشان مسقطی میفرستم... آنها هم فرزند ...
خانه تاریک بود و هیچ صدایی بر نمی خاست .قرار شد حرف نزنیم تا دشمن محلمان را شناسایی نکند .با صدای تنفس با هم حرف میزدیم وبا دست زدن به یکدیگر پیام را میرساندیم .اگرچه همدیگر را نیز بدرستی نمیدیدیم .
این چپزدگی باعث شد که شعارهایی همچون انحلال ارتش (شعار مبارزین با استبداد)، تصویب بند ج (شعار مبارزه با فئودال) و ملی کردن صنایع (شعار مبارزه با بخش خصوصی) سر داده شد و بعد به بدنبال اجرایی کردن آن شدیم.
دشمن ما را دور زد؛ هرچند نیروها رهایی یافتند... لوله تانک دشمن روی خاکریز بود و بچهها، زیر آن با سکوت جابجا میشدند؛ سربازان دشمن هم میترسیدند که از تانک بیرون بیایند.
با شنیدن این سخنان، نگاهی به خود انداختم و با آگاهی از تندرستیم، به سوی سنگر فرمانده گردان دویدم تا آمبولانس را پیدا کنم... نزدیک به ۸۰۰ متری امده بودم که احساس کردم دیگر پایم مرا یاری نمیکند... نگاهی به پاهایم ...
گریهام گرفت.... چندین بار خواستم بگویم شفاعت یادت نرود... دلم اجازه نمیداد... به هر روی با احتیاط و چشمی گریان او را بیرون آوردم و در گوشهای خواباندم.
هر سه فرهنگی و دبیر مدرسه بودند. حضورشان در جبهه متناوب بود و معمولاً هنگام عملیات، خود را به منطقه میرساندند.
اکنون هر سه کنار هم، برای نبردی دیگر آماده میشدند.
همراه بودن با دوست و همرزم شهیدش محسن خسروی، از آنها دوقلوی دوستداشتنی ساخته بود. هر دو همیشه در کنار هم، چه در جبهه و چه در پادگان آموزشی، اهل راز و نیاز و دعا و سلوک بودند.