کتاب بیخویش، به سرگذشت آموزگار شهید مصطفی دیانتینسب، را از کودکی تا شهادت با ویژگی برجستۀ آشنایی با مردم کازرون در سالهای 1345 تا 1365 با نوشتاری داستانی، میپردازد.
از شگفتیهای این کتاب میتوان به بررسی گاه ریزترین رخدادهایی پرداخت که با گذشت این همه سال، بیشتر بازماندگان کمتر به یاد دارند یا آن که نمیخواهند به یاد آورند؛ هرچند این را نیز به خوبی میتوان دریافت که صادق کیاننژاد ...
در این آیین از کتاب ستاره سهیل نوشته مجید ایزدی که به زندگی سردار شهید محمد اسلامینسب که رهبر معظم انقلاب وی را شهید زهرایی خواندهاند، رونمایی شد. این کتاب را انتشارات سوره مهر به بازار کتاب آورده است.
دشمن ما را دور زد؛ هرچند نیروها رهایی یافتند... لوله تانک دشمن روی خاکریز بود و بچهها، زیر آن با سکوت جابجا میشدند؛ سربازان دشمن هم میترسیدند که از تانک بیرون بیایند.
با شنیدن این سخنان، نگاهی به خود انداختم و با آگاهی از تندرستیم، به سوی سنگر فرمانده گردان دویدم تا آمبولانس را پیدا کنم... نزدیک به ۸۰۰ متری امده بودم که احساس کردم دیگر پایم مرا یاری نمیکند... نگاهی به پاهایم ...
حتی ذهنی نیست تا در تاریکخانه آن پناه ببرم. زبانی که مدام در گودال دهان میچرخید و چریده و نچریده، حروف را ثانیهوار به هم میپیچاند، اکنون چون تکه سربی شده سرد و منجمد و سنگین و چون چوبی خشک در گوشهای از ویرانههای ...
جواني، بيتجربگي و مقداري هم ترس و دلهره باعث شده بود كه در سنگرها نشسته و از اطراف خود غافل باشند. با آنها صحبت كردم و گفتم بلند شويد و از خودتان مواظبت كنيد. مواظب باشيد تا عراقيها در صفوف شما رخنه نكنند.
از خاكريز بالا رفت و با حوصله به سمت عراقيها نگاه ميكرد. ما همگي او را ميديدم. كمي هم نگران بوديم كه پس چرا اين قدر طولش ميدهد به خودمان می گفتیم، نگاه كردي برگرد دیگر چرا اینقدر طولش میدهی. در همين حال متوجه ...
پس از يك گشت و گذار طولاني در خط يك نقطهاي مشخص گرديد، گردان را از محل دو جداره به محل جديد آورديم، آتشهاي پراكنده دشمن هميشه و همواره مُخِلِّ نظم و آرامش حركت ما بود هر گونه اصابت خمپاره و توپ به بدنهي گردان،...
با تاريكي هوا و آغاز مرحلهي جديدي از عمليات توسط گردانهاي ديگر، به نظر ميرسيد كه مأموريت ما به اتمام رسيده است. تا ساعت 2 بامداد مانديم. وقتي گردانها وارد عمل شدند، به دستور فرماندهي به عقب برگشتيم.
دشمن بيدار و آماده با ديدن ما و ديگر رزمندگان در كانال شروع به تيراندازي كرد. دژ مستحكم و كانال بتوني خودشان كه به دست رزمندگان اسلام فتح شده بود، مانع از تلفات ما ميشد.
دراز شدم و در گِل خوابیدم. دست راستم به جای سفتی برخورد کرد. کمی کنجکاو شدم دیدم جنازه است. شهید بود... در آن شرایط با گِل یکی شده بود. دست چپم را دراز کردم...