با شنیدن این سخنان، نگاهی به خود انداختم و با آگاهی از تندرستیم، به سوی سنگر فرمانده گردان دویدم تا آمبولانس را پیدا کنم... نزدیک به ۸۰۰ متری امده بودم که احساس کردم دیگر پایم مرا یاری نمیکند... نگاهی به پاهایم ...
گریهام گرفت.... چندین بار خواستم بگویم شفاعت یادت نرود... دلم اجازه نمیداد... به هر روی با احتیاط و چشمی گریان او را بیرون آوردم و در گوشهای خواباندم.