به گزارش حافظخبر؛ جسم مطهر او و تعدادي از شهدا را سوار بر خشايار نموديم. وقتي خشايار به جادهاي رسيد كه تويوتا تردد داشت اجساد مطهر شهدا را تحويل تويوتا داديم و با او خداحافظي كردم به اين اميد كه در فرداي قيامت دستگيرم باشد و او را در آنجا زيارت كنم. با مسلم به محل استقرار گردان در پل هفت دهنه رسيديم.
هنوز عراقيها تلاش ميكردند تا شايد بتوانند بخشي از لطمات وارده به خود را جبران نمايند. شب هنگام و با ادامهي عمليات توسط يگانهاي ديگر مأموريت گردان ما در اينجا موقتاً به اتمام رسيد و به اهواز(پادگان معاد) برگشتيم.
مختصر سازماندهي و هماهنگي انجام گرفت.مشکل کمبود نیرو به سرعت جایگزین ورفع گردید. تنور جنگ داغ داغ بود. راديو و تلويزيون پيوسته از فتوحات رزمندگان اسلام سخن به ميانميآورد. شوق فتح و پيروزي اندكي از غم و غصههاي ما را در خصوص مصايب ومشكلات كربلاي4 كاسته بود. آمارهاي اوليه نشان ميداد كه تلفات زيادينداشتيم و از اين كه توانسته بوديم اجساد مطهر شهداي كربلاي4 را به عقب بفرستيم خداوند را شاكر بوديم.
در اين ميان بعضي از نيروها هنوز وضعيت نامشخصی داشتند.نه در آمار مجروحين بودند و نه در آمار شهدا. مسؤول تعاون گردان رامسؤول پيگيري امور شهدا، مجروحين و مفقودين قرار دادم و
بدون فوت وقت گردان را جهت ادامهي عمليات راهي شلمچه نمودم.
لشكر در مناطق آزاد شدهي دشمنيك مقر تاكتيكي درست كرده بود. ما در يك كانال نسبتاً امن در نزديكيهاي مقر تاكتيكي مستقر شديم. آتش توپخانه و كاتيوشاي دشمن به صورت پراكنده منطقهي استقرار ما را در هم مينورديد. در مقر تاكتيكي، هاشم را ديدم. مختصر توضيحاتي دربارهي عمليات امشب گردان ما ارائه كرد. در حال توضيح دادن، يكي از برادران تبليغات لشكر آمد و از من خواست وساطت كنم تا هاشم اجازه دهد او امشب با ما وارد عمليات شود.
هاشم اجازه نميداد. به هاشمگفت: اگر الان برادر رودكي به شما بگويد عمليات را رها
كن و به عقب برو چه حالي پيدا ميكني؟ گفت فورا اطاعت می کنم.گفتم تعارف میکنی، چرا؟گفت اينقدر خسته و كوفتهام كه اگر بگويد يك لحظه هم مكث نميكنم و به عقب ميروم.(البته نه سردار رودكي به او ميگفت برو عقب و نه هاشم به عقب ميرفت).
قرار بود بعداز ظهر نيروها را از محل استقرار خود يعني كانالهاي عراقيها بيرون آورده و با خودرو تويوتا به سمت خط مقدم جهت عمليات ببریم.
وقتي خودروها آمدند و صف كشيدند، هر چند خودرو را، به يك گروهان داديم. همينكه قصد سوار شدن داشتند، عراقيها شروع به ريختن كاتيوشا روي سر ما نمودند.آخر در دید وتیر کامل عراقیهاقرار داشتیم.
فاصله بين كانال محل استقرار
نيروها تا خودرو زياد نبودولي يك سردرگمي بسيار بدي بوجود آمده بود. موشکهای کاتیوشا که از طرف عراقیها به ما شلیک می شد، قدرت تصمیم گیری را از ما گرفته بود. همینکه نیروها از پناهگاه جهت سوار شدن بیرون می آمدند، موشکها هم می آمدند. ریختن موشکها و ترس و وحشت به وجود آمده نوعی اختلال در حرکت ما به وجود آورد.
درگیر سوار شدن و نشدن بوديم كه برادر حاج قاسم علي نژاد و برادر حاجكاظم حسينعلي پور را ديدم. مختصر صحبتي با هم داشتيم.حاج قاسم وقتی اوضاع آشفته بازار مارادید،که من باچه مصیبتی بایدبچه ها را از کانال بیرون بیاورم وباچه مکافاتی سوارکنم و.....گفت: من فکر میکردم فقط خودم گرفتارمکافاتم ،توکه حالت از من بدتر است.قبل از خداحافظی، حاج كاظم في البداههگفت، من ميتوانم امشب با شما به عمليات بيايم. من هم في البداهه وبراي اينكه جواب نه نداده باشم وبه قول معروف بفرستمش دنبال نخودسیاه، در جواب او گفتم ؛ اگر برادر اسدی(فرماندهي لشکر المهدی ) اجازه دهد میتوانی با ما بیایی. چون اگر میگفتم ،اگرحاج قاسم اجازه بدهدفورا یقه حاج قاسم را میگرفت ویقه گرفتن همانا وبله گرفتن همانا.وراستش من مایل به حضور ایشان باخودمان نبودم.(نمیخواستم بامامجروح ویاشهیدبشود).
با هر دو بزرگوار خداحافظي كرديم و آنها رفتند. به هر سختي و مشقتي بود نيروها را سوار بر خودرو نموديم. براي اينكه فضاي وحشت و اضطراب حاكم بر منطقه را برايتان تجسم كرده باشم؛ اين مطلب را كه معمولاً نميگويم و نبايد بگويم، ميگويم. يكي از نيروهاي بسيجي از شدت ترس و دلهره داشت مثل بيد به خود ميلرزيد و لرز تمام وجودش را فرا گرفته بود.
وقتي با او صحبت كردم گفت، روحيهام به شدت از دست دادهام و ميترسمو نميتوانم با شمابيايم. براي اينكه در روحيهي ديگر رزمندگان اثر بدي نداشتهباشد او را در سنگري مخفي كردم تا از ديد همرزمان به دور باشد و گفتم پيرامون اين موضوع با كسي صحبت نكن.(البته بايد بگويم كه موارد مشابه اين، درجنگ چندين بار ديده بودم و ميدانستم كه اگر ترس بر كسي مستولي شدديگر نميتوان از او انتظاري داشت و گاهي حتي اين اتفاق براي افرادي از فرماندهان هم اتفاق ميافتاد. البته خيلي كم).
با شروع حركت ما، آتش موشك كاتيوشاها هم شدت گرفت. لطف حضرت حق و دعاي امام عصر(ع) كه ازسر صدق و اخلاص يار و ياور رزمندگان بود ما را از آتش اين موشكها در امان نگه داشت و بدون اينكه موشكي به خودروها بخورد از تير رس كاتيوشا خارج شديم.
كمي جلوتر، من از عقب كاروان شاهد منظرهي عجيبي بودم. ستون خودروها رادر حال حركت و گرد و خاك شديد ميديدم كه مستقيم به جلو ميروند وتانكهاي دشمن را درسمت راست خود ميديدم كه خودروهاي ما را هم چون سيبلنشانه روي، نشانه گرفتهاند و ميزنند. ظاهر امر اين بود که بنظر میرسید راننده ها از وجود تانکها و گلولههایی که به سمت آنها شلیک می شودبیخبرند، ولی واقعیت این بود که بیخبر یا با خبر کاروان باید میرفت و همینطور هم شد.یکبار دیگر عنايت حضرت حق شامل حال ما شد و گلوله تانكها به خودروهايدر حال حركت ما اصابت نكرد وگرنه عواقب كار معلوم نبود.
(آخر ما نميدانستيم كه دشمن كجاست و به كجا ميرويم. فقط ميدانستيم كه بايد برويم و امشب به قلب دشمن بزنيم)
منطقهي رزم به هم ريخته بود. يك جايي ما جلو بوديم و عراقيها عقب. يكجاي ديگر عراقيها جلو بودند و ما عقب. ما در بخشهايي به عمق عراقيها نفوذ كرده بوديم در حاليكه هنوز بخشهايي از پشت سرمان عراقيها بودند.
چونفاصلهي ما با خط مقدم كوتاه بود به سرعت به خط مقدم رسيديم. نيروها پياده شدند و پشت يك خاكريز موضع گرفتند، اينجا چون در عمق دشمن بود فعلاً از آتش خمپاره، توپخانه و کاتیوشا در امان بودیم.
سراغ هاشم را گرفتم. گفتند هاشم رفته جلو برايشناسايي. منطقه مملو از نخل بود همين نخلها ديد را براي دو طرف يعني ما و عراقيها محدود ميكرد. بعد از يك ساعتي، هاشم از بين نخلها آمد و نشستيمدربارهي عمليات شب صحبت كرديم.
هاشم گفت: سمت چپ ما شهرك دو عيجي است.
رو بروي ما جاده آسفالت دوعيجي به بصره است و سمت راست ما نهر هسجان است.
ايشان گفتند: ديشب يكي ازگردانهاي لشكر 14 امام حسين(ع) روي جاده روبرو عمل كرده و متأسفانه موفق به تصرّف جاده نشده است و تعدادي شهيد داده كه نزد عراقيها باقي مانده.
مأموريت گردان ما اين بود كه جاده را تصرف كرده و از سمت جلو و راست آن را تأمين نماييم. با فرمانده گروهانها صحبت كردم.
دو گروهان در نوك و يك گروهان در احتياط. اين تدبير ما بود جهت عمليات شب. هوا تاريك شده
بود. نماز و شام را در حالت جنگي و اضطراري خوانديم و خورديم. همه چيزو همه كار مهيا شده بود تا امشب يك عمليات خوب و مناسب داشته باشيم.
در همينلحظهها به يك باره چشمم به برادر حاج كاظم حسينعلي پور افتاد. گفتم اينجا چهكار ميكني؟ گفت: براي يك شب از آقاي اسدي اجازه گرفتهام تا در اين عمليات باشما باشم.
هم خوشحال شدم و هم ناراحت، خوشحال بدين جهت كه يك يار و ياور جديدپيدا كردهام و ناراحت بدين جهت كه ميگفتم شايد براي او اتفاقي بيفتد و مثلاً شهيد بشود.
در هر صورت او تصميم خود را گرفته بود و ما هم بايد از وجود اواستفاده ميكرديم. او را توجيه كردم و نزد خود نگه
داشتم. نيمههاي شب با دو گروهان در خط و يك گروهان در احتياط به سمت جاده حركت كرديم.