۰
plusresetminus
یادداشتی از عبدالحسین پیروان؛

با سه همراه و همسنگر (سرداران شهید جلیل اسلامی، مرتضی جاویدی، رضا بدیهی)

تاریخ انتشارشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۱۱:۴۴
با رسیدن ما، غلغله‌ای بپا شد... بسیجی‌ها بر گردش به پرواز شوق آمدند و او را بر دوش خود نشاندند... و من هنوز مات این صحنه‌هایم...
سرداران شهید مرتضی جاویدی، رضا بدیهی، جلیل اسلامی
سرداران شهید مرتضی جاویدی، رضا بدیهی، جلیل اسلامی
به گزارش حافظ خبر؛ مدتی از جبهه دور شده بودم. دلتنگی امانم را بریده بود. خود را به بسیج سپردم؛ بی‌گمان این که کجا بروم. به خودم گفته بودم هر جا شد برایم مهم نیست... لشکر، گردان...
بدون آشنایی وارد اتوبوس شدم... خودم تنها نبودم... هرچند در آن اتوبوس بسیاری بودند، من، تنها حسین‌علی سبزواری را می‌شناختم.
در هنگام راه افتادن اتوبوس، جوانی باریک‌اندام و خوش‌رو، در حالی که یکی از دست‌هایش با بانداژ به گردن آویخته بود، وارد شد... بچه‌ها او را دوره کردند و ما دو تن، به تماشا نشسته بودیم... از کسی که در صندلی جلو ما نشسته بود پرسیدم: او کیست؟
گفت: مرتضی جاویدی... سردار تنگه احد...
هنوز در باورم نمی‌گنجید... فرمانده گردان... این اندازه ساده و صمیمی ... و کنار نیروهای بسیجی بنشیند و شوخی کند.
راه پیموده شد و رسیدیم.
با رسیدن ما، غلغله‌ای بپا شد... بسیجی‌ها بر گردش به پرواز شوق آمدند و او را بر دوش خود نشاندند... و من هنوز مات این صحنه‌هایم...
داشتم کم‌کم با گردان آشنا می‌شدم.
با برآمدن خورشید، به آیین صبحگاه رفتیم... در سر صبحگاه، بر سر اینکه چه کسی فرمانده باشد، دعوا بود... او می‌گفت جلیل و جلیل می‌گفت مرتضی... که جوان رعنای دیگری با ریشی پرپشت و مشکی با لبی خندان، کنار آن‌ها دو آمد... نامش رضا بود... خیمه گردان فجر، دوباره برپا شده بود. سه تیرک اصلی، جلیل، مرتضی و رضا کنار هم بودند... تیرک‌های دیگر نیز مسلم رستم‌زاده، محمدعلی فرهادیان و حیدر یوسف‌پور، انان را یاری می‌دادند.
تازه فهمیده بودم که چرا برادرم، (شهید) محسن پیروان، روزی که در خانه گفت: دیگر به مرخصی نمی‌آیم.
گفتیم: چرا؟
گفت: گردانی درست شده است که تا پایان جنگ، باید بماند و نیروهایش ماندنی باشند... باید پیمان‌نامه بنویسی تا وارد گردان شوی... باید قول بدهی تسویه نگیری... یا شهادت و اسارت یا پیروزی و فتح در جنگ.
برایم عجیب بود... داستان برادرم و آنچه درباره گردان می‌گفت.
انگار تازه یادم آمده بود که باید راه او را ادامه دهم... او از نخستین شهدای این گردان در عملیات والفجر یک، در فکه بود و از این پس، و در عملیات والفجر دو، من رسیده‌ام.
در خط پدافتدی شهید صدر حاج عمران، چند شبی با جلیل اسلامی محشور شدم... انسانی پخته ،مدیر و برنامه‌ریز که بر پایه اندیشه‌های او، گردان راه‌اندازی شده بود. منظم، منضبط و اهل تدبیر بود.
به منطقه پشت کانی‌مانکا ده شیخ لطیف، رفته بودیم ‌تا برای عملیات، کمکی لشکر باشیم. چند روزی باید آنجا می‌ماندیم و از این رو نیازهایی داشتیم. هوا بس ناجوانمردانه سرد و جاده یخ‌زده بود.سرما بیداد می‌کرد. برای جلوگیری از لیز خوردن، چوب‌دستی داشتم. برخی در ساختمان‌هایی چون طویله و برخی هم در چادر ماندند؛ ما چادرنشین شدیم.
یکی از همان روزها، مرتضی آمد و همان کنار جاده، از کمبودها گفت... و برایش توضیح می‌دادم که جیپی فرماندهی‌مانند، کنار من و مرتضی ایستاد. .پرسید: گردان فجر لشکر المهدی؟
-بله!
- از قراگاه هستیم... مرتضی جاویدی را می‌خواهیم....
مرتضی یکباره پاسخ داد: او رفته پشت آن تپه گله بچراند.
متعجم شدم از پاسخ او. جیپ که رفت، مرتضی هم به سوی بچه‌ها رفت. گفتم: چه شد؟
گفت: الان بدنبالم می‌آیند و می‌فهمند کلک زده‌ام... بروم به دوستان بگویم قضیه را درست کنند...
هنوز در این وادی بودم که روزی رضا به چادر ما آمد و نشست. شیرین‌سخن، بامزه و خوش‌گفتار بود. رشته سخن را که بدست می‌گرفت همه کتاب اخلاق را کامل می‌گفت... متعجب بودم... انگار سالیان دراز، کتاب خوانده و اهل عمل به آن است... که براستی چنین بود.
هر سه ستون این خیمه بزرگ گردان فجر بودند.
جلیل! مدیر، برنامه‌ریز و طراح خوب...
مرتضی! شجاع، بی‌باک، بی‌ریا و خاکی
رضا! ملات چسبنده نیروهای گردان به هم... آن اندازه خوشرو، که با حضورش، نیروها احساس خستگی نمی‌کردند و همیشه سرحال و آماده بودند...
یادشان گرامی
کد مطلب : ۲۳۱۵۸
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما