به گزارش حافظخبر؛ گفتم،خدایا،ماشاءالله توبیسیم چکارمیکنه وادامه دادم،ماشاءالله،کاظم بگوشم. چكار داري؟ گفت: يك تويوتاي پر از موشك آرپي جي هفت بهدستم افتاده چكار كنم.
گفتم،کاش چیزبهتری از خدا خواسته بودیم.لطف کن وهرچه سریعتر او را به سمت ما بياور. تويوتا رسيد. موشكها را تخليه كرديم. دو نفر از برادران موشك را مهيا و روي آرپي جي سوار ميكردند.(تا آنجا که یادم هست یکی از آنها برادر احمدیگانه از برادران پاسدار فراشبندی بود.) منهم با دقت به سمت تانكها شليك ميكردم. حركت رو به جلو تانكها متوقف شد. ما هم با فاصله و هر چند دقيقه يك موشك به سمت آنها ميفرستاديم.
برادر غلامرضا صفايي آمد پيش من و گفت كه يك تير به كلاه
آهنيام خورده واز عقب خارج شده .كلاه آهني را كه ديدم تعجب كردم حقيقتاً يك معجزه بود كه تير از يك طرف وارد شده و از طرف ديگر خارج شده ولي به سر ايشان اصابت نكرده بود وادامه داد كه تركش هم خوردهام.
گفتم کو؟جای ترکش نشانم بده.ترکش به رانش خورده بود ولی کارا واینکه اورا از کار بیندازد نبود.گفتم برو و تا وقتي از پا نيفتادهاي مشغول جنگ باش.بعدهادرجاهایی تعریف کرده بود که ماراباش دردمان رابه کی گفتیم.انگارنه انگار که ترکش خورده بودیم. در هواي گرگ و ميش غروب داشتم آخرين موشكها را پرتاب ميكردم كه ناگهان هنگام شليك يك انفجار عظيمي چشمان مرا خيره كرد. احساس كردم موشك آرپي جي هفت سرلول منفجر شده. برق سنگيني چشمانم را گرفت و تا دقايقي نميتوانستم جايي را ببينم و نميتوانستم چيزي بشنوم. مشكل بيناييام بعداز مدتی حل شد ولي مشكل شنواييام همچنان باقي ماند. از اين به بعد ديگر صداها را نميشنيدم و فقط ميتوانستم لب خواني كنم. بارها و بارها فرمانده لشكر قصد داشت با بيسيم با من صحبت كند ولي منقادر به شنيدن نبودم. بیسیم چی میگفت برادربنائیان پشت خط است وبا شماکاردارد،میگفتم بگوپیغام بدهد.هرچه بیسیم چی میگفت قبول نمیکردوگوشی را اجبارا بمن میداد.کلی وقت گوشی در گوشم بود ولی اصلامتوجه یک کلام هم نمیشدم وگوشی را برمیگرداندم.همچنین با آقای رودکی.همین روز برادر رودکی وبرادر مسلم شیرافکن هم آمدند تاسری به ماوخطوط فتح شده بزنندکه هردو براثرحجم زیاد آتش زخمی شده وبرگشتند.یک تانک از تانکهای غنیمتی آمدوچندگلوله شلیک کرد.باشلیک تانک حال ما بدتر شدوحجم آتش عراقیهابیشتر.رفتم واز راننده تانک خواهش کردم که اگر امکان دارداینجاشلیک نکن واگر میخواهی شلیک کنی لااقل بروکمی آن طرف تر.گفت چشم.زیرلول تانک ایستاده بودم که با انصاف شلیک کرد.زمین وزمان بدورسرم چرخید،یعنی اگردستم می آمددلم میخواست خفه اش کنم.فقط آنهایی که ولو یکبار چنین سرنوشتی داشته اند می فهمند چه می گویم ولا غیر.
يك بيسيم چي با حال و با جرأت داشتم كه خيلي به دردم خورد.كمك بسيار خوبي بود. عليرغم چندبار مجروحيت خودش ،مرا تنها نگذاشت و تا آخرين دقايق در كنارمان ماند. ميتوانست به بهانهي مجروحيت برود ولينرفت. پيكهايم هم تا لحظه آخر با من بودند (برادر محمدعلی عسکری از مرودشت ، برادر سعيد دهقان و برادر ماشاءالله امين افشاراز کازرون).روز وحشتناک،پراضطراب وبسیارسختی راگذراندیم.
با تاريكي هوا و آغاز مرحلهي جديدي از عمليات توسطگردانهاي ديگر، به نظر ميرسيد كه مأموريت ما به اتمام رسيده است. تا ساعت 2 بامداد مانديم. وقتي گردانها وارد عمل شدند، به دستور فرماندهي به عقب برگشتيم.دراین مرحله گروهان یک مابرادرنجف امین افشارونیروهایش وهمچنین برادر اسفندیار دهقان که شکارچی تانک بودخوب درخشیدند.
در برگشت وارد مقر تاكتيكي لشكر شدم.نزدیک اذان صبح بود. برادر سيد حسام موسوي فرمانده سپاه فارس با حجت الاسلام عبدا... ميثمي(از روحانيون برجسته سپاه) مشغول صحبت بود.آقای موسوی به برادر میثمی میگفتند که مادر فارس ازطریق بچه های تعاون پیگیر امورات ومشکلات رزمندگانی که در جبهه هستند،هستیم.هم راست میگفت وهم نه. چراکه ما انتظار بیشتری از تعاون وپشت جبهه داشتیم.ضمن اینکه همزمان با این حرف به یاد مفقودی برادر ابراهیم باقری افتاده بودم و در دلم میگفتم چرا تعاون لشکر خبری از ابراهیم به ما نمیدهد؟ اذان صبح شده بود. وضو گرفتم و به نماز ايستادم. ديگر چيزي نفهميدم. تقريباً بيهوش شدم، بعدها برادر موسويكه فرمانده سپاه وقت استان فارس بود در يك سخنراني گفته بود كه فلاني ازعمليات برگشته بوده و با سر و روي خاك آلوده و لباسهاي غرق در خون به نماز ايستاده وقتي به سجده رفته از شدت خستگي ديگر بلند نشده و همانجا خوابش برده و ادامه داده است كه وقتي برادر عاليكار ميخواسته مرا جهت ادامه نماز بيدار كند، او نگذاشته و گفته است كه اگر قرار است نمازي مقبول بيفتد، همين نمازاست(اميدوارم اين طور باشد).(بعدها ایشان شدندفرمانده حفاظت سپاه فرودگاههای کشورویادم هست با سردار علی نژادسری به ایشان زدیم.با دیدن ماخوشحال شدوگفت بروید وبه برادر شفیعی بگوئیدبیاید.وقتی برادر شفیعی آمد روبمن کرد وگفت این همان پدیداریست که تعریفش برایتان کرده بودم. برادر شفیعی کلی مارا تحویل گرفت ولی من فقط به تحویل گرفتن ایشان قانع نشدم وگفتم این معرفی چه خاصیتی برای من دارد.برادر شفیعی گفت هرکاری بگویی واز دستمان بر بیاید انجام میدهم. گفتم اوضاع بلیط خراب است وهربار که میخواهیم به تهران ویاشیراز برویم بلیط گیرمان نمی آید. شماره محل کارش را داد و چندبار که کارش داشتم الحق و الانصاف انجام دادوبلیط برایم تهیه کرد.)
فردا پيش از ظهر كه يك آيينهاي پيدا شد و خودم را در آيينه ديدمتعجب كردم. تمام صورتم دود و گرد و غبار حاصله از انفجار خمپاره و توپ پوشانده بود. خون از هر دو گوشهايم روي پيراهنم ريخته بود و لباسمرا كاملاً خوني كرده بود.به نوعی با گردوغبار و دود حاصله از انفجار خمپاره وتوپ گریم کرده بودم وفقط محدوده شستشوی صورت سفیدبود.
با اندك جماعت مانده از عمليات راهياهواز گرديدم.(تعدادي از برادران قبل از ما به اهواز رفته بودند).
بعداز قریب دوهفته رزم وپیکار بی امان فرصتی دست داد تا بابچه های گردان به مرخصی برویم.ورودمابه کازرون مصادف
بودباتشییع جنازه شهدای عملیات کربلای 4بویژه شهید علی نقی ابونصری.بعداز تشییع شهید شب در منزل ایشان برای قرائت فاتحه بودم که آقای قنبریان رئیس آموزش وپرورش کازرون تشریف آوردند.بعداز احوالپرسی گفت چه خبر؟من هم کمی از عملیات وشهادت شهیدابونصری برای ایشان تعریف کردم.گفت اگر یک خواهش بکنم جواب رد نمیدهی؟گفتم تاچه باشد.گفت از شما میخواهم فرداهمین تعریفهارادردبیرستان شهیدبستانپوربرای دانش آموزان بکن.گفتم ،چشم.فرداصبح درآن هوای سردبرای دانش آموزان صحبت کردم.(البته این مطالب کلی حرف داردکه به سرعت ازآن میگذرم تابه خاطرات اصلی برسیم).بعداز اتمام صحبت بلافاصله برادرحاج محمدجلیل پورآمدوگفت میشودفردابیائیدهنرستان وبرای هنرجویان هنرستان هم صحبت کنید.گفتم،چشم.روزبعدقائمیه.روزبعددبیرستان ابواسحق.روزبعدمدرسه حضرت زینب (س)وروزآخر دبرستان بهبهانی.درحاشیه بگم که روی یک نایلون نقشه عملیاتی کربلای 5 کشیده بودم وباخودم به محلهای سخنرانی می بردم وگاهی از روی آن توضیح میدادم.درهمین روزها پیکرپاک شهیدمحمدرحیم حق شناس هم آمدوافتخارحضور در تشییع این شهیدبزرگوارهم داشتم.
خلاصه مرخصی مابدین منوال تمام شدوبه اهواز برگشتم.یکی یکی نیروها آمدندوکادرگردان درحال تکمیل شدن بود.