به گزارش
حافظ خبر؛ نخستین بار در جلدیان، با جوانی سبزهرو و خندان آشنا شدم که پیشینه حضورش در جبهه به راهاندازی گردان فجر برمیگشت.
این بازماندهی عملیات والفجر یک، خود را به والفجر ۲ رسانده بود تا بیسیمچی فرماندهان باشد.
یک روز در هنگام بازی فوتبال، کسی با لباس ورزشی تمام و بدنی ورزشی، کنار زمین ایستاد.
لحظات پایانی بازی، با بیرون رفتن یکی از بچهها، ناخودآگاه بچهها به او نگاه کردند تا وارد زمین شود. با دعوت از او و تعارف که نه نمیآیم... با اصرار زیاد وارد شد... اصلاً نمیتوانستی باور کنی که او چیزی بنام فوتبال نمیداند... چراکه شکل و شمایلش به ورزشکاران حرفهای میماند. توپ در پایش گم میشد و همین زمینه خنده ما میشد و شوخیهای خودش زمینه شادابی بیشتر را فراهم میکرد. از این جا کمکم با او آشنا شدم.
گاهی از برادرم (شهید) محسن میگفت و تازه میدانستم که اینها گروه دوستانی بودند که کنار هم و با هم به جبهه آمدهاند... مصطفی خسروی، (شهید) مهدی کوزهگری، (شهید) مصطفی بازایی، عبدالرضا صفایی، عباس نصراللهی، (شهید) صمد صفیالهی، (شهید) اسد رود (مسعودزاده)، محمدحسین مرحمتی، (شهید) صالح کظیمی، (شهید) احمد خباززاده، (شهید) وحید جهانیآزاد و (شهید) احد مسرور... ودیگر دوستاتی که نامشان یادم نیست و یکییکی در هر عملیات به پرواز در آمدند .
خندان و خونگرم بودنش، بر جذابیتش میافزود.
او تا مسئولیت بیسیمچی گردان رسید. باید توانایی همگام شدن با فرماندهای چونان مرتضی جاویدی داشته باشی که در رزمگاه، بسیار پر جنب و جوش و پرتلاش بود و هم محرم راز فرمانده، تا اطلاعات لو نرود. او در خیبر، بدر و والفجر ۸ ... تا شهادت همراه او بود .
دوستی و علاقهای بسیار با شهید حیدر شیرویسزاده داشت. حیدر در خط پدافندی فاو، کنار ما در نوک انگشتی بود... تا شبی بر اثر اصابت خمپاره به شهادت رسید .
احمد چند بار از پشت بیسیم جویای حال حیدر شد و من چون از دوستی آنان آگاه بود، گفتم: زخمی شد و به عقب رفت.
فردا برای دیدن او به بیمارستان فاو میرود و وقتی میشنود که او به شهادت رسیده است، با نگرانی به مقر گردان میآید و خبر شهادتش را به من داد... دائم بیقراری میکرد و مجبور بودم او را آرام کنم.
بامداد فردای آن روز، باز صدای بیسیم مرا به خود خواند. (سردار شهید) مرتضی جاویدی بود. گفتم: مرتضی چه خبر؟ احمد چطور است؟ دوستش شهید شده... هنوز ناراحت است، متوجه باش...
او با همان لحن همیشگیاش که همراه با صراحت و شوخی بود، گفت: فرهادیان زخمی شد... احمد پرواز کرد و اینک کنار حیدر است.
گفتم: چه شده است؟
گفت: احمد به موقعیت حیدر رفت...
۴۸ ساعت پس از شهادت حیدر، احمد نیز همراه با محمدعلی فرهادیانفرد، معاون گردان، با ترکش خمپاره به شهادت رسید. در باورم نمیگنجید که اینها طاقت دوری چند روزه هم را نداشتند... دوستانی که با عشق و علاقه به یکدیگر زندگی میکردند... چه زود به هم پیوستند .
روحش شاد و یادش گرامی