به گزارش
حافظ خبر؛ در سال ۶۲، پس از عملیات پیروزمندانه والفجر ۲، در غرب کشور او را دیدم . جثه کوچکش تو را به باوری میرساند که توانایی او بیش از جثهاش است و کمک آرپیجی شدن وی نیز نشان از توانمندی او میداد. و تلاشش در پیادهرویها و کوهنوردیها نشان از آن داشت که درنمیماند.
هنگامی فرصتهایی پیش میآمد تا دور هم باشیم، حجت، رشته سخن را در دست میگرفت و داستانی شیرین برایمان میگفت.
روزی داستانش اینچنین بود:
فردی، کارگری را به کار گرفت. در پسین آن روز، هنگام دستمزد دادن، یک تومان به او داد.
کارگر معترض شد که: حق من بیشتر است.
کارفرما به کارگر میگوید: شما مسلمانی و به قرآن اعتقاد داری؟
کارگر گفت: آری.
پس برایش آیه «و تکتمون الحق» را خواند و افزود که خدا گفته یک تک تومان حق توست.
روزی که این داستان را برایمان گفت، همه خندیدم.
مینشستیم و او برایمان داستانهای قشنگی میگفت که انگار نشنیدهایم.
میگفت: روزی به خانه برادرم رفتم و زنگ زدم. بچهها گفتند عمو! نمیشناسیمت! دمت را زیر در نشان بده...
هر چه میگفتم من دم ندارم؛ دستم را زیر در میکنم... نمیپذیرفتند... این بود که برگشتم. او خودش داستان شنگول و منگول را برای بچههای برادر و یا خواهرش گفته و آنها بخاطر صداقت عمو، باورشان شده بود.
پیش از کربلای ۸، میگفت: مهدی سلیمانی، این روزها دل و دماغ ندارد و سوگوار است.
گفتم: داغ دوستان، همه را کلافه کرده است. چه خواسته مهدی...
این شد که او از مهدی خواست برای دلتنگیمان، کمی دم بگیرد... او میخواند و ما گریه میکردیم.
مهدی سلیمانی، صدای خوشی داشت... مهدی در کربلای ۸، که فرمانده گروهانی از گردان فجربود، به شهادت رسید. حجت نیز آن جا زخمی شد. زخمی که قرار شد کسی از آن با خبر نشود.
حجت از کمتر بچههایی بود که با اسحله و تجهیزاتش سخن میگفت. برایشان داستان میگفت و شاید پیش از کربلای ۱۰، داستان شهادت خویش را به آنها گفته بود... او امید داشت پس از حضورش در دانشگاه شهادت، در دانشگاه علم و صنعت به تحصیلش ادامه دهد.
اما شهادتش مانع رفتنش به علم و صنعت شد.
روحش شاد ویادش گرامی
شادي روح شهدا صلوات .