۰
plusresetminus
یادداشتی از عبدالحسین پیروان؛

شب یلدا در جبهه

تاریخ انتشارچهارشنبه ۳ آذر ۱۴۰۰ ساعت ۱۶:۱۶
خانه تاریک بود و هیچ صدایی بر نمی خاست .قرار شد حرف نزنیم تا دشمن محلمان را شناسایی نکند .با صدای تنفس با هم حرف میزدیم وبا دست زدن به یکدیگر پیام را میرساندیم .اگرچه همدیگر را نیز بدرستی نمیدیدیم .
سوسنگرد
سوسنگرد
به گزارش حافظ خبر؛ به مناسبت شکست حصر سوسنگرد، عبدالحسین پیروان، یکی از رزمندگان کازرونی که محاصره سوسنگرده بوده است، درباره حال و هوای آن روزها نوشت:
همه نیروها عقب‌نشینی کرده‌اند و به درون شهر پناه برده‌اند. کسی چیزی نمی‌داند. همه مبهوتند در این که چه باید بکنند و چگونه راهی برای رهایی خویش از محاصره دشمن بیابند.
و من نیز در این قافله، سردرگم، همراه شب می‌روم تا به صبح برسم. اگر صبحی باشد؟!
برای یافتن جائی امن تا صبح...
پس از جابجا شدن در چند خانه، هنوز ترس اینکه دشمن کمین کرده باشد ، بالاخره در خانه ای مسکن گزیدیم .
قرارمان به نگهبانی شد .تا دشمن ما را غافلگیر نکند و اگر تقدیرمان به رفتن است لا اقل با شهادت و در جنگ باشد نه در خواب و غافلگیری .
خانه تاریک بود و هیچ صدایی بر نمی خاست .قرار شد حرف نزنیم تا دشمن محلمان را شناسایی نکند .با صدای تنفس با هم حرف میزدیم وبا دست زدن به یکدیگر پیام را میرساندیم .اگرچه همدیگر را نیز بدرستی نمیدیدیم .
هر کس در ذهنش تصویرهایی را برای امشب وفردا میکشید وخیالاتی در سر میپروراند.
اما "ترس" و"اضطراب" و"دلهره"و" تاریکی " و کمی هم "سرما "درد مشترک این چند نفر بود .
ومن نیز در افکار مختلف :
اگر دشمن به خانه حمله کند
اگر محل استراحتمان لو رود
اگر کسی بی توجهی کند وبی پروا شلیک کند .
اگر فردا نتوانیم از خانه بیرون شویم
اگر هنگام خروج از خانه مورد تیربار دشمن قرار گیریم
واگر شهر بدون هیچ حرکتی از ما بدست دشمن بیفتد
واگرهای زیادی .......
که فقط ذهن را درگیر یک مبارزه درونی با خود و محیط میکرد .
نگهبان اول رفت پشت بام و بعد نوبت من .
در پشت بام وتاریکی وسکوت چیزی عایدت نمیشد ولی گاهی شلیک گلوله ای از طرف دشمن فضای آسمان را روشن کرده و سکوت را میشکست .
ندانستن اینکه گلوله از کدام سمت است نگرانی را بیشتر میکرد .
پایین آمدم تا نگهبان بعدی جایگزین شود . اما کسی امادگی نداشت . نمیدانم چرا ؟
ترس .خستگی .نیاز به خواب .گرسنگی (اخر ان روز ، تمام قد جلو نفوذ دشمن به شهر ایستاده بودیم )
دوباره برگشتم با هزاران افکار دیگر .
نه خیابان را میبینی ونه کوچه ای ونه رهگذری ونه صدایی ونه جهتی برای فهمیدن موضع دشمن .
هم سرما و هم ترس .
ترس و سرما بد حالتی در انسان ایجاد می کند .
گاهی بفکر افراد درون ساختمانم . همرزمانی که میدانم بیدارند اما با من نیستند .
گاهی اگر گربه ای نیز در کوچه ویا خیابان پرسه زند صدای قدم دشمن میشنوم .
باد نیز به کمک دشمن آمده بود تا با لرزش برگ های درختان ما نیز بلرزیم .
همه چیز در اختیار دشمن بود یک محاصره تمام عیار .
جالب اینکه ، از خوردن آب درون خانه نیز ترس داشتیم .نکند دشمن در آب سم ریخته باشد .و مفت و مجانی بمیریم .

گاهی برای تسکین خودم سری به پایین میزدم وباز به پشت بام میرفتم نه در اتاق آرام داشتم ونه روی پشت بام قرار .
اولین شب" یلدای جبهه "را نه با نقل وشیرینی وآجیل و دوستان و خانواده گرم و.... ، که با ترس واضطراب وگرسنگی وتشنگی وبی خوابی و...گذراندم .

حسین پیروان
شب محاصره سوسنگرد ابان ۵۹
کد مطلب : ۲۴۲۶۰
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما