۰
plusresetminus
یادداشت دکتر حاج کاظم پدیدار؛

از کربلای 4 تا کربلای 5- بخش 11

تاریخ انتشاريکشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۹ ساعت ۱۸:۴۵
با حمله‌ي شديد ما، عراقي‌ها فرار را بر قرار ترجيح دادند و از همان راهي كه آمده‌بودند برگشتند. منطقه‌ي حضور آنان را عليرغم ديد كافي زير آتش شديد خود قرارداديم ولي از تعداد تلفات آنان بي خبر بوديم.
سردار شهید هرمز دهقان
سردار شهید هرمز دهقان
به گزارش حافظ‌خبر؛ صبح و با روشن شدن هوا، محل استقرار مادر ديد وتير دشمن قرار گرفت.البته ما هم از وضعيت و موقعيت خودمان اطلاعاتي‌كسب كرديم. آتش بازي دشمن روي خطوط محل استقرار ما شروع شد. در همان ابتداي صبح‌ در يك نقطه از خط ما كه كاملاً در ديد و تير رس قناسه‌هاي عراقي‌ها بود دو نفرشهيد داديم و چند مجروح. مشخص گرديد كه ما رفته‌ايم در دل عراقي‌ها و آن‌ها هنوز اطراف ما در حال مقاومت هستند.
قناسه زن‌هاي عراق از همان محلي كه شب گذشته به‌بولدوزر شليك مي‌كردندو تقريباً حالت پشت سرما داشت بچه‌هاي ما را مي‌زدند. خيلي تلاش كرديم تا محل دقيق تيراندازي عراقي‌ها را پيدا كنيم ولي به دليل پوشش‌گياهي و وجود نخلستان امكان پيدا كردن جاي دقيق ميسر نبود. فقط مي‌شدحدس زد كه‌از كجا شليك مي‌كنند.
تدبيري انديشيده شد و آن تكه‌اي از خاكريز كه در تيررس آن‌ها بود خالي كرديم. در همان اوايل صبح حاج كاظم(حسینعلی پور) را ديدم. خوشحال شدم كه ‌هنوز سالم است و سرپا. دو ساعتي با هم بوديم.
اين قدر گلوله‌هاي خمپاره و توپ‌كنار ما به زمين خورد كه در نهايت حاج كاظم گفت فلاني من موج خوردم. من هم ازخدا خواسته سريع او را به عقب فرستادم. بعدها شنيدم که در برگشت مجروح شده ‌است.
تعدادی از فرماندهان و مسؤولان لشکر به ما ملحق شدند. طولي نكشيد كه ‌برادر محمد شكيبا يكي از برادران مسئول محور توسط تيراندازهاي عراقي تير خورد و مجبور شد به عقب برگردد.درموقع برگشت گفتم آقای شکیبا کجا؟ گفت من تیرخوردم ودارم میروم عقب. برادر مؤمن باقري از برادران اطلاعات لشكر و واقعاً مؤمن جنگ پا به پاي ما ايستاده بود و كمك مي‌كرد.
تعدادي ديگر از جمله برادر حاج‌علی قنبر زاده آمده بودند تا منطقه را شناسايي كرده و شب هنگام ادامه عمليات‌توسط گردان ايشان(گردان امام مهدي(عج)) صورت گيردکه ایشان هم مجروح گردیدند.برادرجعفر عباسی از فرماندهان گردان امام مهدی هم درهمین جاشهیدشد.
 مسئوليت خط را به برادر هرمز(دهقان) دادم و سري به گروهان برادر امين افشار زدم.
كمتر از يك ساعت بعد برگشتم ديدم هرمز با تير تك تيراندازان از ناحيه سر به شدت مجروح شده وبی هوش بود و او را به عقب‌مي‌بردند. او را بوسيدم و ديدار را به قيامت موكول كردم چرا كه مي‌دانستم با اين جراحت اميدي به بهبودي نيست.
به فاصله چند دقیقه بعد یکی دیگر از برادران ‌بسیجی را با برانکار آوردند. ایشان به شدت مجروح شده بود و از تمام سر و صورتش خون می‌ریخت.
با دیدن من، شروع به حرف زدن کرد. خلاصه کلامش این بود که مرا حلال کن، مرا ببخش و اصرار داشت که بگو که ترا حلال می‌کنم و ترا بخشیدم. دست مرا گرفته بود و اصرار می‌کرد. به او گفتم که شما باید ما را ببخشید و حلال کنید. اما این حرف‌ها او را راضی نمی‌کرد. چند بار با صدای بلند گفتم که ‌بخشیدمت، حلالت کردم. آن وقت راضي شد که دست مرا رها کند. از شدت جراحات وارده معلوم بود که او هم عن‌قریب به جمع دوستان شهیدش می‌پیوندد.
پيش از ظهر بود؛ ناگهان عراقي‌ها كه از وضعيت منطقه بهتر از ما اطلاعات داشتند از سمت وسط جاده ‌به ما حمله كردند.آن‌ها از گودال‌ها و شيارها و در پناه نخل‌ها تا 20 متري خط‌ما آمده بودند و ما متوجه حضور آن‌ها نشده بوديم. بچه‌هاي ما پشت جاده و درسنگرهاي تعجيلي يعني سنگرهايي كه با عجله ساخته مي‌شود مستقر بودند.
من اولين‌عراقي‌ را كه آمد روي جاده ديدم. ابتدا تعجب كردم كه اين فرد كيست و اين‌جا چه‌مي‌كند. بعد ديدم كه سراسلحه را رو به سنگرهاي تعجيلي گرفت و يكي از برادران‌بسيجي را كه از فرط خستگي خوابش برده بود با تير زد. همزمان عراقي‌‌هاي ديگر هم آمدند. با ديدن عراقي‌ها ما از سمت راست و گردان امام محمد باقر(ع) به ‌فرماندهي برادر حاج منوچهر رنجبر از سمت چپ به عراقي‌ها حمله كرديم.
با حمله‌ي شديد ما، عراقي‌ها فرار را بر قرار ترجيح دادند و از همان راهي كه آمده‌بودند برگشتند. منطقه‌ي حضور آنان را عليرغم ديد كافي زير آتش شديد خود قرارداديم ولي از تعداد تلفات آنان بي خبر بوديم.
در اين درگيري تعدادي از عراقي‌ها به اسارت ما درآمدند. يكي از آنان يك سرهنگ عراقي بود كه‌يك قبضه كلت هم همراه خود داشت. كلت ايشان را گرفتيم. دست‌هايشان رابامکافاتی بستیم،آخرما امکانات دست بستن نداشتیم و توسط يكي از نيروها به عقب فرستاديم. (بعدها كلت غنيمتي را تحويل حفاظت لشكردادم).بعداز یکساعت باموتور رفتم که بروم عقب وبرگردم.کمی عقب تر دیدم سه اسیری که فرستاده بودیم عقب درسینه خاکریزافتاده وکشته شده بودند.اسلحه رامسلح کرده وگفتم کدام ازخدابیخبری اینهاراکشته.آن برادری که کنارشان ایستاده بودفورا گفت یکی از بسیجیان بود ،زد ورفت.راستش ناراحت نبودم که عراقیها کشته شده بودند،ناراحت بودم که ما یکساعت معطل شدیم تا توانستیم طنابی پیداکنیم ودستهای اینهاراببندیم،ومی گفتم اگرقرار برکشتن بود خب همانجا خودمان آنهارامی کشتیم. برادر علي باقري برادر شهيد ابراهيم باقري(كه در عمليات مرحله‌ي اول كربلاي5 هم مفقود شده بود) و هنوز از سرنوشت برادرش خبری نداشت به سختي مجروح شد. نگران بودیم که نکند او هم مانند ابراهیم شهید شود، او را بدون فوت وقت توسط برادر محمود رززازان به عقب فرستاديم.
پس از نهار و نماز كمي آرامش بر منطقه حاكم گرديد. گفتيم خوب است كمي استراحت كنيم وچُرتي بزنيم. همه رزمندگان در خط براي خودشان يك سنگر تعجيلي داشتند.
من كه خودم‌گرفتار بودم. یک پیکی هم داشتم از خودم بدتر. (برادر محمد علی عسکری از برادران مرودشتی) ایشان برادری نترس و شجاع بودند که اعتقادی به سنگر و جان پناه نداشتند و برای خودشان هم کاری نکرده بود. ناراحت شدم و با عصبانيت به او گفتم ؛ اگر به فكر خودت نيستي لااقل كمي به فكر ما باش. به سرعت يك گودال كوچكي براي من درست كرد. هنوز در گودال مستقر نشده بودم كه متوجه شدم زمين دارد مي‌لرزد. تا بلند شدم ديدم يك تانك عراقي خواسته يا ناخواسته، بي هدف يا با هدف مستقيم به سمت ما مي‌آيد.
ظاهر امر نشان مي‌داد كه تانك بيچاره خبر از حضور ما نداشت. تا بلند شديم و آماده شديم ملاحظه كرديم كه تانك روي سرمان ايستاده است. هم ما غافلگير شده بوديم و هم راننده و خدمه تانك.
راننده و يك خدمه‌ي تانك به سرعت از تانك خارج شدند و قصد فرار داشتند كه آن‌ها را زديم. يكي‌از بچه‌ها هم رفت و از بالاي تانك يك نارنجك به درون تانك انداخت. شانس با ما يار بود كه تانك منفجر نگرديد وگرنه موج و تركش آن، همه‌ي ما را تلف مي‌كرد. پشت ‌سر اين تانك، تانك‌هاي ديگري هم بودند كه قصد داشتند به سمت ما بيايند. كمي عجله‌كرديم و زود به سمت آن‌ها شليك كرديم. با كمي فاصله مقابل ما ايستادند و شروع به شليك كردند.
 رفته رفته تعداد تانك‌ها بيشتر مي‌شد. نياز مبرم به موشك آرپي جي‌هفت داشتيم. در همين اثنا برادر ماشاءا... امين افشار كه پيك ما هم بود از طريق ‌بيسيم مرا صدا زد.کاظم ،کاظم،ماشاءالله
کد مطلب : ۲۲۹۵۷
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما