مژگان دستوری
سر نیست، که این تاج سپیدار بلند است
گیسوی تو ای سرو، چه حلاجْ پسند است
ای سرخ تر از سرخ تر از سرخ تر از سرخ...
ای سرخ تر از خون، چه نگاه تو بلند است
چون سرور و سالار شهیدان دو عالم
رستی که بفهمیم جهان یکسره بند است
هر زهرِ هلاهلْ که به حلقومِ تو کردند
حیرت زده دیدند که در کامِ تو قند است
همخانه ی دیروز که از خاک گذشتی
بر خاکِ قدم های تو یک بوسه به چند است؟
ای کشته ی بی سر، همه نوش تو شهادت
ای رستم میدان که غمت هم غم و پند است_
پندی که جهان را همه مبهوتِ خودش کرد
چون شعرِ زلالی که چنان قافیه مند است_
کز رأسِ تو جوشانده سراپای زمان را
سرَ نیست، که این تاجِ سپیدارِ بلند است
داغِ تو سر از سینه ی عُشّاق در آورد
این سر به هواخواهی ابرویِ کمند است
سربازِ سر افرازِ وطن! ، معنیِ غیرت!
بر شانه ی تو نقشه ی البرز و سهند است
جاری ست گلوی تو در آوازِ شقایق
فریادِ سکوت تو بر آفاق ْ بلند است
:ما برکه نبودیم که در خواب بمیریم
رودیم که مرگ از تپش ما به گزند است
سجاد حیدری قیری
غزل سربلند
تقدیم به سردار بی سر حاج عبدالله اسکندری...
سروده،،حسین کیوانی
چه سربلند رسیدی وبا سری که نداری
تو خود خلاصه ی عشقی وپیکری که نداری
زقصر ودشت گذشتی،به شهر عشق رسیدی
چه بی بهانه پریدی وبا پری که نداری
سرت به نیزه بلند وحرامیان همه سرمست
شبیه حضرت عشقی تو با سری که نداری
همیشه محترمی تو ،مدافع حرمی تو
ودر کمین حرامی به سنگری که نداری
الا مسافر زینب،چرا شکسته ای امشب
چقدر خاطره داری ،به دفتری که نداری
توآیه آیه ی عشقی ،تویی تو سوره بی سر
فصل ربک وانحر چه کوثری که نداری
تمام حج تو مقبول ،تمام سعی تو مشکور
کنون که قصد توقف به مشعری که نداری
بگو که سعدی وحافظ و مولوی که بیاید
دوباره از تو سراید ،تو شاعری که نداری
از زبان همسر بزرگوار شهید والامقام سردار عبدالله اسکندری:
به آیه آیهی چشمت قسم که میدانی
«زعاشقی نتوان لاف زد به آسانی»
فقط به مسلخِ عشقِ حسین فاطمه (س) است
که اهل حادثه سر را کنند قربانی
ببین عبور پر از بغضِ ابرهای جنون
هوا هوای غم است و هوای بارانی
به بیت بیت دلم گوش کن بهانهی من
که بی تو همسفری نیست جز پریشانی
بگو چگونه نلرزم به زیرِ چتر غمت
غمی که داده به قلبم نویدِ ویرانی
به نام نامی تو شهر من درخشیدهست
چه سرفراز رسیدی به خطِ پایانی.
پروین جاویدنیا
((تقدیم به شهید بزرگوارمدافع حرم شهید اسکندری))
تنی را روی سر آورده عاشورای خونباری
که سر داده به راه عاشقی در کوی دلداری
تنی را که گذشته از سرش آشوب طوفان ها
که با سوغات خون برگشته از آشفته بازاری
خبر آورده پیک باد در گوش خیابان ها
دوباره از دل شام بلا برگشته سرداری
برایش سایه بان بستند در غربت شقایق ها
طوافش کرده بی شک ماه در صحرای غمباری
تمام شهر را تزیین بفرمایید با خورشید
که دارد از زیارت میرسد امروز زواری
لیلا فکور
تعریف تازه ای ست که انگار می کند
آری زمانه است که این کار می کند
این رسم تازه ای شده سر را بدون تن
با صد هزار قاعده بر دار می کند
شاید نشانه ای شده از یک مشخصه
مجهول در معادله تکرار می کند
یک روز می رسد حججی دل سپرده تر
حجت تمام کرده و بیدار می کند
یا قاسم است که صد باره بیشتر
یک راز سر به مهر پدیدار می کند
یک روز باکری علوی مهدوی ،حسین
یا اینکه باقری است که اصرار می کند
یا مثل آن مدافع حرم امن زینبی
با خون گرم حنجره افطار می کند
سردار سربلند سرافراز سر به دار
تعبیر دیگریست سپیدار می کند
آمد ستاره ای که پس از سالهای دور
او با خرافه هاست که پیکار می کند
این معجزه است که سر را بریده ،کار..
مانند یک پیمبر غفار می کند.
پدرام اکبری