۰
plusresetminus
یادداشتی از عبدالحسین پیروان؛

برای بابای سجاد

و بیاد دوست شهیدم نصرالله افشار؛ شهیدی از کازرون گردان فجر لشکر ۳۳ المهدی
مولف : محمدمهدی اسدزاده
تاریخ انتشارچهارشنبه ۳۱ شهريور ۱۴۰۰ ساعت ۱۷:۵۴
او که ساندویچ همبرگر را بسیار دوست داشت، می‌گفت: اگر روزی شهید شدم، ساندویچ همبر بگیرید و بر روی قبرم بیاورید و بخورید.
شهید نصرالله افشار
شهید نصرالله افشار
به گزارش حافظ خبر؛ این روزها دختران شهید نصرالله افشار با پدر نجوا می‌کنند و کمی حال‌مان را دگرگون کرده‌اند و من نیز تا آن جا که بتوانم از این دلیرمرد شجاع هم در دفاع و هم در شوخ‌طبعی سخن خواهم گفت.
نخست سخنی را بدی گفت که کمتر به آن پرداخته شده است؛ چرا نصرالله با این که پافشاری می‌کردیم تا برای دیدن فرزندش که به تازگی زاده شده بود، برگردد، برنمی‌گشت؟ در احوال آن هنگام باید گفت که همگی می‌گفتند این نبرد پایانی جنگ است و به یک پیروزی خواهیم رسید و بنابراین رها کردن و خود را از نبرد دور کردن، شاید کمی سخت بود؛ چرا که آن هنگام اگر موسم نبردی می‌شد و کسی جا می‌ماند، تا مدت‌ها افسوس می‌خورد، ناراحت بود و گاه جلو دوستان احساس شرمندگی می‌کرد. چرایی ماندنش، پیکار در نبرد پایانی بود.
آن شب، در هنگامه خداحافظی، باز گفت: حسین... یعنی من سجادم را خواهم دید؟ پس از پیروزی به خانه خواهم رفت و او را می‌بینم...
این حسرت هنوز بر دل پدر و سجاد مانده است.
شوخ طبعی‌اش، هیچگاه فراموش‌شدنی نیست. او که ساندویچ همبرگر را بسیار دوست داشت، می‌گفت: اگر روزی شهید شدم، ساندویچ همبر بگیرید و بر روی قبرم بیاورید و بخورید.
بامدادان، پس از بیدار شدن و رساندن خود به نماز جماعت صبح، رواندازش را جمع نمی‌کرد و می‌گفت: آنانی که دنبال ثواب هستند بیایند که من مقداری برای آن‌ها گذاشته‌ام تا پتوهایم را بردارند و ثوابی ببرند؛ چرا که من بیمه هستم و نیاز به صواب زیاد ندارم...
در همان شب آخر، پس از خداحافظی، قصد فروش موتورسیکلتش را داشت. به او گفتم: حالا وقت معامله نیست.
او با خنده‌رویی گفت: پس از نبرد، این قیمتی که اکنون گفتم، نمی‌فروشم...
در آن شرایط، روحیه شوخ و شاد خویش را نگه داشتن سخت بود .
شنیدم دوستی می‌گفت: هنگامی که در خط تبور هورالعظیم بودیم و گرما و پشه، آزارمان می‌داد، او می‌گفت: خط را رها کنیم برای عراقی‌ها و ما خط‌مان را به دشت ارژن کازرون ببریم و این خط مال خودشان باشد.
هر هنگام که او را می‌دیدی و یا دمی با او می‌نشستی، چهره‌ات خندان و دلت شاد می‌شد. کمتر می‌شد که او را ببینی و با شوخی از تو پذیرایی نکند.
روحش شاد و یادش گرامی
مولف : محمدمهدی اسدزاده
کد مطلب : ۲۳۶۴۳
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما