با شنیدن این سخنان، نگاهی به خود انداختم و با آگاهی از تندرستیم، به سوی سنگر فرمانده گردان دویدم تا آمبولانس را پیدا کنم... نزدیک به ۸۰۰ متری امده بودم که احساس کردم دیگر پایم مرا یاری نمیکند... نگاهی به پاهایم ...
حتی ذهنی نیست تا در تاریکخانه آن پناه ببرم. زبانی که مدام در گودال دهان میچرخید و چریده و نچریده، حروف را ثانیهوار به هم میپیچاند، اکنون چون تکه سربی شده سرد و منجمد و سنگین و چون چوبی خشک در گوشهای از ویرانههای ...
بهسمت اهواز راه افتادیم. از جاده کازرون به سمت گناوه حرکت کردیم. میدانستیم فردا باید به منطقه عملیاتی برویم. کنار من حَمَد خورشیدی نشسته بود. حمد فرمانده یکی از گروهانهای گردان فجر بود.