از همان روزی که بیرون زد شرار از سنگ ها عقل روشن دید رازِ بی شمار از سنگ ها کوه را تا دید سر بر آسمان ساییده، گفت: برمی آید گوییا بسیار کار از سنگ ها! دید تا آتشفشان را گفت: می گردد بلند، روزِ ناچاری بلی، حتّی بُخار از سنگ ها بر زمین تا لرزه افتاد از گُسَل های نحیف می شنید انگار او، داد و هَوار از سنگ ها از همان عصرِ حَجَر، قصرِ حجر آمد پدید زندگی این گونه شد با اعتبار از سنگ ها! عقل اما هیچ با خود اینچنین باور نداشت تا ببیند انقلاب و انفجار از سنگ ها، تا ببیند این که یک روزی، گُرازِ آهنین سخت پیدا می کند راه فرار از سنگ ها «باغِ سنگی» میوه خواهد داد روزی، بی گمان «قدس» خواهد چید تُردِ آبدار از سنگ ها گرچه می روید بهار از بارش باران، ولی در فلسطین سبز می روید بهار از سنگ ها غلامرضا کافی