بغ کرده و یک گوشه ای کز کرده،هیچ شبی این جوری پدرام رو ندیده بودمش.
به گزارش حافظ خبر، راستش رو بگم هم نگرانشم هم خوشحال که امشب از دست شیطنتاش و روی مخ رفتناش یک نفس راحت میکشم،زل زده به صفحه تلویزیون و دستاش رو زیر چونه زده...با خودم میگم حتم با بچه های ساختمون دعواش شده آتیشپاره خونه ام...لیلا جلوم چایی میذاره و با چشم و ابرو و زیر لبی آروم ازش می پرسم چشه آقا پسرمون؟...و اون هم آروم میگه چرا از خودش نمی پرسی؟...دیگه طاقت نمیارم و سر میخورم طرفش دست میندازم دور گردنش و انگاری خودش هم دلش لک زده باشه برای من انگاری یک بچه گربه گم میشه توی بغلم،آخ که چقدر دلم تنگ شده بود واسه این لحظه هایی که پنج سالی میشد باهاش نداشتم،دلم میخواد بچلونمش و بیشتر فشارش بدم ولی خودم هم فهمیدم که امروز دل پسرکم بدجوری گرفته،پس برای چلوندنش چندان وقت مناسبی نیست و بی مقدمه میرم سر اصل مطلب!
- چیزی شده بابایی؟
- دیگه چی میخواد بشه!
...حالا دیگه لیلا هم توی نگرانی احوالش با من شریک شده و اون هم میاد میشینه کنارش!
- خوب بگو چی شده مامانی،از وقتی که اومدم خونه همین جوری کز کردی جلوی تلویزیون و هیچی نگفتی فدات شم!
با دست مشت شده اش اشک چشمهای شیطونش رو میگیره و از بغل من درمیاد و خودش رو توی بغل لیلا ول میکنه و هق هق اش در میاد.حالا دیگه من و لیلا واقعا ریختیم بهم که یک دفعه از بغل لیلا درمیاد و میره میشینه جلوی تلویزیون و با اون چشمهای خوشگل بارونیش زل میزنه به قابی که داره گزارش از دست رفتن پیروز رو میگه و آروم گریه میکنه.
آخ پسرکم چقدر بزرگ شده و ما چقدر غرق توی روزمرگی روزگار و غافل بودیم ازش که نفهمیدیم پسرکمون برای پسر ایران غصه داره...حالا دیگه صورت من و لیلا هم خیس خیس شده،تصویر این توله یوز خوشمزه ای که حالا دیگه می دونیم نیست در کنار اشکهای پسرکم بیشتر جیگرم رو آتیش میزنه...لیلا پیشنهاد بیرون رفتن از خونه رو میده و این اولین بار هست که پسرک مخالف بیرون رفتن از خونه هست و حوصله هیچی رو میگه که نداره.بلند میشم و میرم توی بالکن و تنها چیزی که حس میکنم شاید آرومم کنه دوباره سر کشیدن یک لیوان چای داغ هست و همین جور که چایی رو میریزم زل میزنم به بیرون به ابرها،به کوه روبروی خونه و میچرخم توی صفحات مجازی و یکی از پیج ها رو میخونم مطمئنم که اگه برای پدرام بخونم شاید یک کمی آروم بگیره...برمیگردم توی هال و کنار مبلی که پسرک دراز کشیده می نشینم!
- خوابیدی بابایی؟
حتی حوصله نداره جوابم رو بده و یک نچ آروم میگه و برمیگرده طرفم!
- ببین اینجا چی نوشته فدات شم...ایران مادر پیروز حامله هست،چند تای دیگه جای پیروز دنیا میاره قربونت برم!
نگاهم میکنه،تا حالا هیچ کسی اینجور بهم زل نزده،یک جورایی عاقل اندر سفیه!
- تو مطمئنی بچه هاش مثل خواهر برادرهای پیروز زنده میمونند یا اگر باقی بمونند چند ماه بعد مثل پیروز تلف نمیشن؟
هیچ جوابی ندارم بهش بدم...سکوت میکنم و زل میزنم به قاب تلویزیون و غرق میشم توی هجمه خبرهای بد....زلزله ترکیه،قایق پناهجویانی که درست نمی فهمم توی بندر کجا دچار سانحه شده و چند نفر که مردند،درگیری ها... برخوردهای طالبان و باز گزارش و تصویر توله یوز پلنگ ایرانی و چهره اش که انگاری ناله میکنه پر از التماس و دوباره چشمهام خیس خیس میشه و ترجیج میدم که روی زمین کنار مبلی که پدرام خوابیده من هم دراز بکشم....لیلا پتوی نازکی رو بهم میده و پتو رو که روی سرم می کشم و ترجیح میدم که جز تاریکی و سیاهی هیچی رو نبینم و نمی بینم!