روزی که تیغ ها به شبیخون برآوریم با خون، دمارِ ماکِر و «مَکرون» برآوریم اثبات کردهایم که در روزِ ناگزیر اسبِ نفس بُریده به جیحون برآوریم فَتحُ الفُتوح میکند اسلام، بی گمان پرچم فَرازِ گنبدِ گردون برآوریم دعوت کنیم عامِ بشر را به «لاشَریک» آتش به شِرکْ خانه ی آمون برآوریم چندی اگرچه گاوِ مُطَلّا به چَرچَر است ساطور هم به کُشتنِ صَهیون برآوریم سگهایِ لاس، لاغ به مهتاب می کشند شیریم و در شَبانِ دُژَم، خون برآوریم نام مُحمَّد است اَزل تا اَبَد به جا از فخر، سر به عرشِ هُمایون برآوریم نامِ مُحمَّد است قَرَنفُل به بادها با عطر بیزِ اَبر، به هامون برآوریم نامِ مُحمَّد است اَذان بر اذان، بلند آن را به هفت گنبدِ گردون برآوریم نامِ مُحمَّد است که حرزِ یگانه است باری چه حاجت است که اَفسون برآوریم نامِ مُحمَّد است که دریای رحمت است اکنون بیا که لُؤلُؤِ مَکنون برآوریم نامِ مُحمَّد است که طوفانِ خاطر است شعری اگر زِ شعشعه مَشحون برآوریم بادا که در تَوَسُّلِ آن نامِ مهربان خود، سر از این گَریوه ی طاعون برآوریم جان می دهیم و دست از آن گُل نمی کشیم تا روزِ حَشر، چهره ی گلگون برآوریم دل، مُژده داده است که نامِ دوباره اش از کعبه ی شریف، هم ایدون برآوریم! غلامرضا کافی یارسول الله وه که چه بی نشان منم ساحت کهکشان منم اول سر خوشان منم مست کشان کشان منم بشکنم این خمار را بحربریز در سبو تابزنم به های وهو قفل نهم به گفت وگو چاک دهن کنم رفو قی کنم اختیار را بی خود ومست وگول به سرخوش حال وهول به عقل اگر ملول به عشق که بلفضول به تابرد اعتبار را باده بیار و دم مزن حال مرا به هم مزن مرگ مرا رقم مزن این همه بر سرم مزن این من هوشیار را: دامن خیس یک طرف طبع خسیس یک طرف نفس خبیث یک طرف عقل حریص یک طرف چاره کجا چهار را؟ چاره شوند نم نمک شبهه وظن وریب وشک گربمکم نمک نمک با لب خشک خون ترک آن لب خوشگوار را حیف که نیست دسترس آن لب ترد تازه رس "باغ تفرج است و بس میوه نمی دهد به کس" تن زده هر چه خار را لب چه وخوشگوار چه بوس چه و کنار چه عاشق وحال زار چه این همه وصف یار چه سرببراین نگار را خیز ونفس گدازه کن موج خیال تازه کن خاک بر این جنازه کن نیت استعاذه کن رحمت کردگار را رحمت عام می رسد لطف تمام می رسد خیر انام می رسد حسن ختام می رسد سلسله کبار را خیز به اشتیاق نه ! جام به روی طاق نه آینه در رواق نه یراق بر براق نه موکب شهسوار را خبر به کس کسان رسان یابه خبررسان رسان غاشیه برق سان رسان عبقری حسان رسان رف رف خضریار را نوح به غم سپرده نه! یوسف گرگ خورده نه موسی آب برده نه عیسی دل فسرده نه هرچه از این قرار را هرچه که شاه بنده اش خود ز طراز تا حبش هفت فلک به سُکر وغَش ماه وستاره بنده وش آن قرشی تبار را هستی هست سربه سر سایه اوست مختصر رخت "مزمل" ش به بر تاج" لعمرک" ش به سر شارع شهریار را! مشرق جان تهامه اش مشق خداست نامه اش بهشت با شمامه اش عطر خوش عمامه اش تاچه رسد بهار را سایه ذات حق همو صاحب نه طبق همو سابق ما سبق همو اول ما خلق همو ساحت روزگار را گفت به سطوت یقین امین وحی آخرین: "کنت نبی عالمین آدم بین ماء و طین" نازم افتخار را! من که دم از ولا زدم مست سبوی سرمدم محو رخ محمدم تشنه لطف احمدم حسن ختام کار را غلامرضا کافی