یادداشت//
مشاور و مددکار اجتماعی دایره اجتماعی شهرستان فسا //
حافظ خبر
چشم هایم سنگین خواب شده بود که با صدای پیامک گوشی ام پلک هایم باز شد، متوجه مضمون پیامک نشدم. نشستم و دوباره پیامک را خواندم : "خانم جوکار این دفعه مثل بار قبل نیست، کار خودم را تمام می کنم
."
دبیرستان پونه ها در منطقه ای جرم خیز بود و متاسفانه به دلیل مشکلات آن محل و عدم آگاهی خانواده ها به مهارتهای زندگی از جمله مهارت تربیت فرزند، بعضی از دانش آموزان آسیب دیده و برخی هم در معرض آسیب بودند. این مشکلات باعث شد در هر سال تحصیلی چند بار برای مشاوره فعال با همکارها به آن مدرسه برویم.
بچه ها کاملا بهمون اعتماد داشتند و راحت حرف های نگفته ای که ممکن بود براشون مشکل ایجاد کنه رو مطرح می کردند. فروردین ماه که رفتم یکی دو تا از دانش آموزها از من شماره تلفن همراه خواستند، بهشون شماره دادم و گفتم : "اگر به دلیل مشغله کاری پاسخگو نبودم پیامک بفرستید."
بعد از ظهر روز پنجشنبه بود. از صبح چند نفر مراجع داشتم، مشاوره به مراجعین و روزه داری توانی برایم باقی نگذاشته بود. چشم هایم سنگین خواب شده بود که با صدای پیامک گوشی ام پلک هایم باز شد، متوجه مضمون پیامک نشدم. نشستم و دوباره پیامک را خواندم : "خانم جوکار این دفعه مثل بار قبل نیست، کار خودم را تمام می کنم."
شماره فرستنده ناشناس بود و منظور پیام را نفهمیدم اما احساس بدی از پیام داشتم، سریع جواب دادم: "شما؟"
جواب داد: " مینا بودم!!!!"
هر چه به ذهنم فشار آوردم مینا با این روحیه خراب را نمی شناختم. به یاد جلسه آخر مشاوره فعال در دبیرستان پونه ها افتادم، حدس زدم از دانش آموزان آن مدرسه باشد.
تماس گرفتم اما رد کرد. پیام دادم: "دوست خوبم چه اتفاقی افتاده" اما مجددا فقط از پایان دادن به زندگی اش نوشت.
دیگر خستگی در وجودم احساس نمی کردم و خواب از چشمانم رفته بود، به فکر "سمیه" یکی از دانش آموزان فعال مدرسه افتادم.از دفترچه تلفن شماره اش پیدا کردم.
چند بار تماس گرفتم تا بالاخره جواب داد، از صدایش می شد فهمید که با صدای گوشی همراهش بیدار شده. بهش گفتم: "در مدرسه، شما دانش آموزی به اسم مینا می شناسی که از لحاظ خانوادگی و روحی مشکل داشته باشه؟"
فورا گفت: " بله مینا، همکلاسی هستیم، به تازگی نامزد کرده و رابطه خوبی با نامزدش ندارد. شنیدم چند روز قبل هم بعد از بگو مگو با نامزدش قرص خورده بود که به موقع به بیمارستان رسانده اند و بخیر گذشته."
نگرانی ام بیشتر شد. آدرس منزلش را از سمیه خواستم که اظهار بی اطلاعی کرد. از روحیات مینا پرسیدم و تماسم را با سمیه قطع کردم.
مجددا به مینا تماس گرفتم اما باز هم تماسم را رد کرد.تنها راه مشاوره باقی مانده پیامک بود. از اطلاعاتی که سمیه به من داد و تجارب مشاوره ای خودم استفاده کردم و بعد از ارسال چندین پیامک، از لحن نوشتار مینا متوجه شدم که از اصرار به اجرای فکر پایان دادن به زندگی اش منصرف و آرام شده است.
برای دعوت مینا به ارائه مشاوره حضوری در پیام آخر برایش نوشتم: "مینا جان، دوست دارم ببینمت. روز شنبه من بیایم مدرسه یا تو میای محل کار من؟"
بعد از لحظاتی نوشت: "دوست دارم محل کار شما رو ببینم."
ساعاتی بعد دوباره پیامکی با مضمون تشکر از مینا دریافت کردم: "خانم جوکار خدا رو شکر می کنم که بعد از فکر تمام کردن زندگی ام فقط به شما پیام دادم، از راهنمایی شما ممنونم، روز شنبه می بینمتون."