آخر سال که می شود، چهارشنبه هایش، ترسناک است، می گویند،
باز هم چهارشنبه ای دیگر در واپسین ساعت های سال فرا می رسد. ساعت از ۶ گذشته است و لحظه های آتش نزدیک است، امسال هم به بیمارستان سوانح و سوختگی شهید مطهری تهران در خیابان ولی عصر(عج) بالاتر از میرداماد می رویم، جایی که معلولان جنگ چهارشنبه آخر سال را منتقل می کنند.
از اتوبوس پیاده می شوم، چند نوجوان با انواع ترقه و نارنجک ورودم را به بیمارستان خیرمقدم می گویند، صدای مهیب نارنجک های غیراستاندارد گوشم را می خراشد و ذهنم را درگیر می کند. می خواهم وارد بیمارستان شوم.
معرفی نامه های خبرنگاران، عکاسان و تصویربرداران در دست یکی از نگهبانان بیمارستان است. نامم را می پرسند و با هماهنگی مدیر پرستاری بیمارستان وارد می شوم.
می گویند تا ساعت ۷ غروب ۴ نفر را به بیمارستان آوردند. دو نفر به صورت سرپایی درمان شده اند و دو نفر نوجوان ۱۵ ساله با سوختگی های ۷۵ و ۴۰ درصد در بخش مراقبت های ویژه بستری هستند. یکی از ماموران نیروی انتظامی می گوید آنها را دیده است و احتمال می دهد حداکثر دو روز دیگر قربانی غفلت خود و والدینشان شوند. دلم می گیرد به محوطه بیرونی اورژانس برمی گردم. رو به روی در می نشینم و انتظاری تلخ وجودم را در بر می گیرد. حدود ساعت ۸ شب ۴ جوان به نام های مهدی ۱۸ ساله، شاهین ۱۹ ساله، حمیدرضا ۲۰ ساله و مرتضی ۲۱ ساله را با لباس های تکه تکه شده، صورت ها و موهایی سوخته و غرق در خون به بیمارستان می آورند.
چه ترکیبی عجیبی است سیاهی و سرخی. یکی از آنها با بدن نیمه عریان آمده است. به سمت عکاسان و خبرنگاران حمله ور می شود و با الفاظ ناپسند آنها را خطاب می کند. می خواهد خشم ناشی از درد سوختگی را با توهین به دیگران تخلیه کند. شاید هم از آینده نامعلومی که در پیش دارد می ترسد، اما آنچه بیشتر محتمل است شوک ناشی از رفتاری است که به زعم خیلی ها غیرقابل پیش بینی است.
۱۰ دقیقه بعد رادین ۱۱ ساله با مادر و دو کودک حدود ۵ ساله به بیمارستان می آیند. مادرش آرام و قرار ندارد. دست راست رادین سوخته و صورتش از خشم برافروخته است. به نظر نمی رسد مشکل جدی باشد اما مادر آن قدر بی قرار است که با نگاه خود توجه همکاران خبری را جلب می کند. دوربین های مختلف به سوی رادین می آیند تا او ندامت خود را در ۱۱ سالگی مقابل دیدگان ۷۵ میلیون هموطن فریاد بزند.
ساعت حدود ۹ شب است. همه چیز آرام به نظر می رسد اما تجربه نشان می دهد که این آرامش قبل از طوفان است. برخی مسئولان بیمارستان با نگاهی مضطرب و برخی نگران چشم به در اورژانس دوخته اند. مسئولان و ماموران حراست و نیروی انتظامی آرام و قرار ندارند و هر چند ثانیه یکبار پیامی را با بیسیم های خود رد و بدل می کنند. انگار می دانند تا دقایقی دیگر قرار است ۹ نفر از هموطنانمان را به اینجا بیاورند. لحظه تلخ فرا می رسد. سه نفر که ظاهراً از یک خانواده هستند با خودرویی گرانقیمت به بیمارستان می آیند. هر سه آرام بر صندلی عقب اتومبیل نشسته اند. فرصت خوبی است برای عکاسان و تصویربرداران تا به اندازه چند چهارشنبه سوری از آنها عکس بیندازند و تصویر بگیرند. پس از چند دقیقه پرستاران و ماموران حراست با سه تخت به استقبال آنها می آیند. با وجود سوختگی نسبتاً شدید هنوز هم آرامند. آرامشی که بخشی از آن ناشی از شوک است. به نظر می رسد این سه نفر نمایندگان اقلیتی هستند که چهارشنبه سوری برایشان توام با برپایی میهمانی های گران است.
کمی بعد ۵ پسر نوجوان و جوان را به بیمارستان می آورند. صورت هایشان آن قدر در سیاهی گم شده است که باور نمی کنیم اینان ایرانی هستند و سفیدپوست. در این میان بانویی ۵۰ ساله با صورتی نگران همراه دو دختر نوجوان به محل تریاژ می رود و با لحنی فاخرانه از پرستاران می خواهد تا صورت سوخته اش را درمان کنند.
هرچه دقیق می شونم جز تغییر رنگ اندکی در بخش کوچکی از صورتش چیزی نمی بینم. همراهانش با شال و روسری هوای اطراف او را جابه جا می کنند تا خنکی آن گرمای وجودش را کمی آرام کنند. سر و صدای زیاد او دست کم برای چند ثانیه نظم تریاژ را به هم می ریزد.
ساعت ۱۰ شب است و نوبت به رئیس بیمارستان می رسد تا با ارائه گزارشی آمار مراجعان به این مرکز درمانی را به دوربین ها اعلام کند. او از ۱۳ مراجعه کننده و ۷ بستری سخن می گوید. آماری که چند ثانیه پس از اعلام به ۱۷ نفر می رسد. در این فاصله ۴ پسر کودک، نوجوان را به بیمارستان می آورند. یکی از آنها که به نظر ترسیده است در شرح واقعه تحریف می کند. او از عبور موتورسواری از کنار برادرش سخن می گوید که با پرتاب نارنجک شعله های آتش را به صورت او هدیه داده است.
جوانی ۳۵ ساله هم می گوید که همراه دوستش با خودروی شخصی در خیابان وحدت اسلامی تردد می کرده که فردی ناشناس نارنجکی به داخل اتومبیل او انداخته است. او می گوید که مسیر خودش را می رفته. نمی دانم چه حکمتی دارد این ترقه بازی چهارشنبه سوری که ظاهرش با شجاعت همراه و باطنش مملو از ترس است.
آمار مراجعان هر دقیقه در حال افزایش است. از اوژانس بیرون می آیم تا با مهدی ۱۰ ساله گفت وگو کنم. مهدی با چشمانی معصوم و صورت و دست هایی که حالا زیر بانداژ گل به ای بیمارستان آرام گرفته است با من از ندامت خود سخن می گوید.
او از اقدام پسرخاله اش برای ساختن بمب دستی می گوید. از او درباره مشارکت با پسرخاله اش برای ساختن بمب دستی سوال می پرسم و او در عین صداقت آن را نفی می کند و از اقدامش برای ساختن تی ان تی می گوید.
دوست دارم بدانم تجربه سوختن را دارد، پاسخش منفی است چرا که سال گذشته را بدون دود، درد و سوختگی عنوان می کند تا معلوم شود حادثه هیچ گاه خبر نمی کند. پیام مهدی برای هم سن و سال هایش این است که مراقب سلامتی خود باشند. پیامی که او با قدری تأمل و البته کمک پدرش به ما می گوید. در این لحظه ترنم باران صورت هایمان را نوازش می دهد تا مرهمی باشد بر زخم هایی که حالا از شدت درد می سوزند.
به داخل اورژانس برمی گردم. هیراد ۷ ساله توجهم را جلب می کند. از مادرش برای گفت وگو با او اجازه می گیرم. هیراد که به نظر می رسد از هواداران پرسپولیس است با نگاهی مهربان و نگران در حال تماشای بازی تیم محبوبش با النصر است. هیراد رقیب پرسپولیس را نمی شناسد و از من درباره نتیجه و تیمی که مقابل پرسپولیس بازی می کند می پرسد. در این فاصله نوجوانی ۱۵ ساله را به بیمارستان می آورند، وضعیت او از تمام مراجعان وخیم تر است. مچ یکی از دستان او بر اثر انفجار قطع شده است. از مدیر پرستاری بیمارستان می خواهم که گزارشی از وضعیت او ارائه دهد. آرام به چهره ام نگاهی تلخ می اندازد و با اظهار تاسف از انتقال این نوجوان به بیمارستان حضرت فاطمه (س) برای پیوند انگشتان سخن می گوید. انگشتانی که دیگر وجود ندارند.
دقایقی دیگر بامداد چهارشنبه فرا می رسد. قطره های باران همچنان بر سر و صورتمان می ریزد و نسیم خنک گونه هایمان را می نوازد اما هنوز آتشی در درون ما هست که شعله هایش قلبمان را می سوزاند. منبع : جهان نیوز