پسرانم می گفتند مادر! می رویم تا راه کربلا را برایت باز کنیم
تاریخ انتشارچهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۳ ساعت ۲۰:۳۸
: مادر سه شهید دفاع مقدس ، برادران میرمحکم می گوید: روزی که برای آخرین بار داشت میرفت خواستم صورتش را ببوسم، گفت: نه مادر! شانهام را ببوس، میترسم مهر مادریات غلبه کند و نتوانم بروم و بعدا جواب حضرت زهرا(س) را نمیتوانیم بدهیم.
اشاره:
مادر شهیدان میرمحكم حقیقتا بد حال بود و از سر لطف بود كه اصرار مرا به گفتگو پذیرفت. همین شد بخش اعظم مصاحبه در اختیار آقای میرمحكم قرار گرفت. البته در وضعیتی غیر از آن چه شد، این مصاحبه میتوانست تركیب خوب و جذابی باشد از تقاطع خاطرات مادر و پدر شهیدان اما حاج خانم واقعا با زحمت و مشكل وارد بحث میشد و هر بار هم كه فضای عاطفی غلبه مییافت، بهشدت منقلب میشد و بیم آن میرفت كه از حال برود. به هر حال با تلاش و سماجت فراوان، همین چند خط را بهدست آوردم كه تقدیم میكنم به آستان همه عاشقان راه و رسم شهیدان. همان راه و رسمی كه اماممان خمینی فرمودهاند كه به هیچ وجه كور شدنی نیست.
*فارس: ابتدای صحبت از معرفی خودتان شروع كنید.
*میرمحكم: "محمد میرمحكم " پدر شهیدان «عباس، احمد و محمود میرمحكم» هستم, در سال 1311 به دنیا آمدم. پدر و مادرم هر دو اهل محلات بودند اما اصالت پدرم به بختیاریها (میرمحكمها) و اصالت مادرم به كاشانیها (نجفیها) میرسید. پدرم كشاورزی میكرد و مادرم خانهدار بود، وضع مالی بدی هم نداشتیم و جزو طبقه متوسط بودیم، یعنی نه زیاد فقیر و نه زیاد ثروتمند. تا 18 سالگی كنار خانواده در "محلات " زندگی میكردم؛ اما بعد از آن برای زندگی و كار در كنار داییهایم كه همگی معمار بودند به تهران مهاجرت كردم.
*فارس: از فضای خانوادهتان بیشتر بگویید؟
*میرمحكم: پدر و مادرم بسیار مذهبی بودند، به طوری كه پدرم در تابستان با آن هوای گرم كه مردم در حالت عادی به سختی در خیابان راه میرفتند روزه مستحبی میگرفت، ایشان با "داس " گندم درو میكرد كه به خاطر گرمای شدید وسط كار حالش بد میشد، كارگرها ایشان را میآوردند كنار و به صورتش آب می پاشیدند. هر كاری میكردند روزهاش را بخورد میگفت: بمیرم هم روزهام را نمیشكنم. مادرم، "نرگس نجفی " زن سوم پدرم بود. نامزد اول پدرم در سال وبایی میمیرد، همسر دوم پدرم هم با دو فرزندش در همان دوران شیوع وبا از دنیا میروند. بعدش با مادرم ازدواج میكنند. آنها همشهری بودند، همین هم دلیل آشنایی و ازدواجشان بود. پدرم بسیار خوش اخلاق و رفتارش واقعا بینظیر بود. با مادرم حقیقتا مثل لیلی و مجنون بودند، اگر مادرم چهار روز می آمد تهران پیش من ، پدرم میخواست دق كند، البته مادرم هم همینطور بود. مرحوم پدر در سن 120 سالگی از دنیا رفت.از ایشان 4 فرزند باقی مانده، 2 پسر و 2 دختر.
*فارس: مسائل سیاسی هم در خانواده تان مطرح می شد؟
*میرمحكم: نه. آن زمان كسی جرأت نداشت راجع به این چیزها حرف بزند. شهر ما هم ارباب رعیتی بود. اربابها بر ضعیفان سلطنت میكردند، به همین خاطر توجه به دربار بین عوام كمتر بود.
*فارس: وقتی آمدید تهران كجا ساكن شدید؟
*میرمحكم: من در تهران غریب نبودم. منزل عموی مادرم در خیابان "ظهیرالدوله " بود، (پسر ایشان الان در آمریكا دكتر قلب هستند و اولین كسی هم بودند كه عمل قلب باز را در ایران انجام دادند). داییهایم هم "سه راه ژاله " و خیابان "زرین نعل " بالای میدان شهدای فعلی زندگی میكردند و من هم در كنار آنها ساكن شدم. خلاصه كنار دایی هاین مشغول معماری شدم. وقتی آمدم تهران مدتی نگذشته بود كه داوطلبانه رفتم خدمت سربازی، 4 ماه تعلیمات مقدماتی را در پادگان "حشمتیه " گذراندم و بعد از این مدت گروهان ما به "سلطنت آباد " اعزام شد. آنجا مأمور حفاظت از كاخ "صاحب قرانیه " كه "شاپور علیرضا " در آن زندگی میكرد شدیم. چند ماه آخر را هم منتقل شدم پادگان "جی " در سه راه آذری و البته به چند شهر دیگر هم اعزام شده بودم.
وقتی از سربازی برگشتم 2 سال در یك مغازه آهنگری شاگردی و كارگری كردم كه بسیار هم كار سختی بود. مغازه آهنگری سر پل چوبی بود. صاحبكارم آقای "گلاب چی " مرد بسیار مومن و خوبی بود كه همراه سه پسرش كار میكرد. ایشان صبح تا ظهر در مغازه بود و موقع خوردن ناهار فقط یك قلیان میكشید و چهار تا چای میخورد. هر روز هنگام ظهر حدود 150 تومان به مستضعفین پول میداد تا غذا بخورند. گروه "فداییان اسلام " هم در این مغازه رفت و آمد داشتند و همین زمینه ای شد تا من هم وارد این گروه شوم و از آن به بعد هم عشقم كشید با فدائیان همكاری كنم.
به جز من آقایانی بودند به نام "سیدحسن و "حدادزاده " كه هیكل یزرگی هم داشت، الان در راسته آهن فروشان مغازه دارد. محرم هم تكیه دارند. با هم می رفتیم منزل آقای كاشانی، وقتی آقا را از اندرونی میآوردیم دور تا دورش نماز میخواندیم و بعد می بردیشمان در جمعیت، من جز محافظ های ایشان بودم. ماموران شاه "سید حسن " را همان اول فعالیت شناسایی كردند و دكهاش را آتش زدند خودش را هم كشتند.
بعد از آهنگری به واسطه آقای "احمد كاشانی " فرزند آیتالله كاشانی در قسمت تاسیسات راه آهن مشغول كار شدم و 25 سال هم در راه آهن كار كردم.
*فارس: پس با خانواده و پسر آیتالله كاشانی آشنایی دارید؟
*میرمحكم: زیاد میرفتم منزل آیتالله كاشانی و در جلسات خانگی ایشان شركت میكردم، به تبع رفت و آمدم منجر به آشنایی بیشتر با ایشان و خانوادهشان شد. فرزند ایشان احمد آقا را با خوراندن زهر شهید كردند و جنازه اش را بردند تجریش منزل خواهرش و گفته بودند آنقدر مشروب خورده كه حالش بد شده، تا خواهرش میرود بالای سرش میبیند خون بالا آورده و از دنیا رفته است. به واسطه رزم آرا توانستند او را به شهادت برسانند.
*فارس: از فعالیت با گروه فداییان اسلام برایمان تعریف كنید.
*میرمحكم: یادم هست یك شب گفتند تودهایها میخواهند حمله كنند خانه آقای كاشانی، آن زمان هم تعدادشان زیاد بود. با هم صحبت كردیم كه برای مقابله با آنها چه كنیم؟ طبق تصمیمی كه گرفته شد چهار-پنج ماشین آجر بردیم روی پشت بام منزل حاج آقا. 10-15 نفر گذاشتیم كنار آجرها و قرار شد اگر تودهایها حمله كردند آنها را با آجر بزنند، یكی از تودهایها قاطی بچههای ما رفته بود بالا و از قضیه با خبر شده بود. وقتی آقا صحبت كرد و رفت "شمس قنات آبادی " كه معروف بود به "شمس خالدار " (چون خالكوبی روی بدنش زیاد بود) رفت بالای منبر و بنا كرد صحبت كردن. او از آخوندهای درباری لات و خیانت كار بود، شروع كرد به مصدق بد و بیراه گفتن. این حرفها سیاه بازیشان بود، چند ماشین از شهربانی هم ایستاده بود جلوی در منزل آقای كاشانی، مردم هم بودند. ناگهان بین مردم درگیری شد و ماشینهای شهربانی رفتند. قمه و قدارههایی بود كه میرفت بالا. خانه آقا شده بود مثل غسالخانه، از آن طرف هم بچهها تودهایی را كه بالای پشت بام بود شناسایی كردند و از پشت بام مثل مشك او را انداختند پایین.
یكی آمد با قمه بزند به سرم كه خودم را كشیدم عقب اما پشت تیزی قمه گرفت به صورتم و پوست بینی ام را برد. چند چاقو هم خورد به بدنم.
من را كه به شدت زخمی شده بودم نمیدانم چه كسی با ماشین آورده بود زرین نعل، زده بود به شیشه خانه و رفته بود. از بس كتك خورده بودم بیهوش شدم، تازه عروسی كرده بودیم كه خانمم وقتی لباسهای خونی من را دید زد توی سرش و گفت: چی شده؟! همسایهها را صدا كرد من را بردند داخل و دو سه روز استراحت كردم.
*فارس: "شهید نواب صفوی " را هم دیده بودید؟
*میرمحكم: بله. روحانی لاغر اندام و بسیار شجاعی بود كه میآمد منزل آیتالله كاشانی. نواب واقعا آدم زرنگ و جگردار بود. روزی كه نواب دستور كشتن رزمآرا را داد، گفت: رزم آرا امروز برای شركت در مراسم ختم میآید مدرسه "سپهسالار " (شهید مطهری) در میدان بهارستان، نباید از مسجد برگردد!
سه چهار نفر برای كشتن رزم آرا داوطلب شدند اما نواب قبول نكرد تا "خلیل طهماسبی " داوطلب شد، ایشان اهل شمال و شغلش نجاری بود. اسلحه را آماده كرده و دادند به او. 150 نفر بودیم كه قرار بود همه در راهروهای مدرسه فشرده كنار هم بنشینند و كسی داخل نرود. مداح شروع كرده بود به خواندن كه طولی نكشید گفتند رزم آرا آمد. محافظ هایش هم بودند، از در راهرو كه آمد داخل همه ما بلند شدیم "خلیل طهماسبی هم اسلحه را درآورد و رزمآرا را ترور كرد، اسلحه را انداخت همانجا و زود رفت. تا 5 سال بعد هم نتوانستند او را بگیرند. آن شبی كه آنها را اعدام كردند ما خبر نداشتیم، وقتی شنیدیم خیلی ناراحت شدیم. حال كسی را داشتیم كه عزیزترین كسانش را كشتهاند.
*فارس: وقایع سال42 را به یاد دارید؟
*میرمحكم: بله. آن زمان من برای كار میرفتم كرج، آروز 15 خرداد وقتی برگشتم دیدم "سه راه آذری " خیلی شلوغ است. پیاده آمدم سر "لالهزار " دیدم تانك و مسلسل گذاشتند سر خیابان و تیراندازی میكردند، از كوچهها فرار كردم و خودم را رساندم خانه.
*فارس: اولین بار كی اسم امام خمینی (ره) را شنیدید؟
*میرمحكم: اول كه ما اصلا ایشان را نمیشناختیم، یعنی رژیم شاه نمیگذاشت كسی ایشان را بشناسد. بعد از آیتالله بروجردی، امام(ره) مرجع ما شدند. ما سواد نداشتیم و آنقدری كه باید و شاید آگاهی هم نبود اما جسته و گریخته تعریف ایشان را شنیده بودیم.
*فارس: شما حواستان بود كه رژیم چه اوضاعی دارد؟
*میرمحكم: من میدانستم شاه چه ظلمهایی میكند اما هر وقت بدیشان را میگفتم خانم گریه میكرد چون از ظلمها خبر نداشت و فكر میكرد من اشتباه میكنم. ما در جلسات از ظلمهای شاه آگاه میشدیم.
*فارس: خودتان هم در مبارزات انقلابی شركت می كردید؟
*میر محكم: بله. در راه آهن اكثرا تودهای و وهابی بودند. تودهای ها كتابهای شوروی را خیلی میآورند تا دیگران بخوانند. من مرتب با آن ها دعوا و كتك كاری میكردم از بس با رؤسا سر همین قضیه دعوا كردم اجازه ندادند 30 سال كار كنم و سر 25 سال باز نشسته ام كردند. 400 تومان حقوق میگرفتم كه آن را هم كردند 80 تومان. من خودم هم با بچهها فعالیت میكردم. آن شبی كه رادیو و تلویزیون را گرفتند من آن موقع یك "شورلت آمریكایی " داشتم كه 32 تومان خریده بودم، كه با چند نفر دیگر مسلح رفتیم سمت صدا و سیما.
*بچهها هم در مبارزات شركت داشتند؟
میرمحكم: بله. آن ها بیشتر با مسجد در ارتباط بودند، علی الخصوص شهید محمود . او فرمانده بود و تمام بچههای محل را میبرد كوههای افسریه آموزش میداد و تمرین تیر اندازی میكردند. خودش قبلا دوره دیده بود.
*فارس: هیچ وقت سر و كارتان با ساواك افتاد؟
*میر محكم: بچهها زرنگ بودند و هیچ وقت گیر نیفتادند اما من را ساواك یك مرتبه دستگیر كرد. ماجرا از این قرار بود كه مدیر راه آهن، چند نفر از كاركنان از جمله من را كه برای دزدیهایش مزاحمت ایجاد میكردیم میخواست بفرستد كرج كه ما قبول نكردیم، او میخواست ما را اذیت كند. هر صبح یك خاور كه پشتش را صندلی گذاشته بودند، میآمد و ما را سوار میكرد میبرد راه آهن كرج پیاده میكرد و بعد از ظهر هم میآمد میبرد. ما هم یك روز او را كتك زدیم و به همین دلیل 30 نفر از بچهها را بردند ساواك. یكی از اقوام ما در ساواك كار میكرد وقتی من را دید گفت: تو اینجا چه میكنی؟! بعد دستم را گرفت و گفت: بدو برو.
*فارس: روزی كه امام(ره) تشریف آوردند را به یاد دارید؟
*میر محكم: بله. من چهار راه "امیریه " جلوی ماشین شان بودم تا انتهای "شاپور " كنار ماشین میدویدم، بعد هم با بچههایم رفتیم بهشت زهرا. وقتی شنیدم امام دارند میآیند مغازه را بستم و سراسیمه رفتم. یادم هست در ایران هیچ كس سر از پا نمی شناخت.
*فارس:از ازدواجتان بگویید؟
*میرمحكم: 22 سالم بود كه ازدواج كردم. ما با حاج خانم دختر عمو و پسرعمو هستیم، خانههایمان در محلات كنار هم بود. همسرم كوچك بود كه من رفتم تهران. مادرم خودش برید و دوخت، زنداییهایم هم من را بردند محلات و ازدواج كردیم. یك گوسفند و یك دانگ خانه پدرم در محلات را هم مهرش كرم كه البته ایشان مهریهشان را بخشیدند و رفتند مكه. بعد از ازدواج سرمحله زرین نعل یك اتاق 3×4 با مبلغ 15ریال ماهیانه كه میشد روزی 10 شاهی، اجاره كردیم. البته من هفته به هفته به دلیل شغل و فعالیتهایی كه داشتم خانه نبودم و فقط خرجی میفرستادم. خانمم از دستم خیلی زجر كشیده.قبل از ازدواج كه در مغازه كار میكردم حقوقم ماهی 25 ریال بود، بعد از عروسی شد 5 تومان. وقتی هم رفتم راهآهن روزی 8 تومان و 3 ریال حقوق داشتم. بعدش رفتیم محله "جوادیه ". صاحبخانه ما بچهدار نمیشد برای همین عباس ما را میبرد خانهاش و هفته به هفته نگه میداشت. اجازه نمیداد ما او را ببینیم، وقتی میگفتیم میخواهیم عباس را ببینم میگفت: بیایید بالا. اجاره آن خانه ماهی 3 تومان بود. بعد یك زمین با برادر زنم شریك شدم در خیابان "كوكاكولا " نزدیك نبرد. زمین برای او بود ، من هم ساختم و با هم آن جا زندگی میكردیم. داییام خیلی به ما كمك كرد. 3 اتاق ساختم و با هم زندگی میكردیم. بچه اولم همین شهید عباس بود كه دو سال بعد از ازدواحمان به دنیا آمد. بعدش هم خدا پنج پر و یك دختر دیگر قسنتمان كرد كه الان سه پسر داریم.
*فارس: قبل از انقلاب رادیو و تلویزیون هم داشتید؟
*میرمحكم: بله. اولین تلویزیونی كه خریدم هنوز در اتاق خواب بالای سرم است، یادگاری نگه داشتم. چون به اصرار عباس خریده بودم با دیدن آن به یاد او میافتم. بچهها تلویزیون دوست داشتند و برای تماشای آن گاهی میرفتند منزل همسایهها، من برای این كه در خانه باشند تلویزیون خریدم. تلویزیون از این این جعبه دار ها بود /، یادم میآید عباس هر روز در تلویزیون را قفل میكرد و كلیدش با خود میبرد مدرسه. میگفت: تا من نیستم هیچ كس حق ندارد تلویزیون ببیند، همه بچهها از او حساب میبردند. هر وقت مشقهایش تمام میشد تلویزیون را روشن میكرد. اما نذاشتم بچه ها رنگ سینما را هم ببینند.
*فارس: از تحصیلات بچه ها بگویید؟
*میرمحكم: "عباس " در مدرسه "دهخدا " كه انتهای خیابان "نبرد " بود درس میخواند. "احمد و محمود " هر دو در مدرسه "25 شهریور " بودند اما چون محمود به هنرستان علاقه داشت به "هنرستان تهران " رفت، او دانشگاه سمنان هم قبول شد اما طولی نكشید كه درس را رها كرد و رفت جبهه و شهید شد. بقیه پسرهایم هم بعد از دیپلم گرفتن گفتند جبهه واجب تر است و ادامه تحصیل را رها كردند.
*فارس:خوب درس می خواندند؟
*میرمحكم: درسشان خوب بود اما با شروع جنگ دیگر وقت ادامه تحصیل نداشتند.
*فارس:از "عباس " فرزند اولتان بگویید؟
*میرمحكم: آدم آرامی بود. حتی وقتی برادرهایش با كسی دعوا میكردند، آن ها را توبیخ میكرد كه چرا این كار را كردید، بچه غیرتی ای بود. اولین دفعهای كه رادیو اعلام نیاز كرد برای اعزام به جبهه، عباس فورا رفت. او رفت "تپه قوچ علی " من هم رفتم كرمانشاه. آن روز ها عباس پیش من كار می كرد. من سر چهار راه "وحدت اسلامی " گل فروشی داشتم و عباس هم با من كار میكرد.
*فارس: فاز جبهه رفتنتان بگویید؟
*میر محكم: من با بچههای جهاد سازندگی بودم. میرفتیم ایلام و كرمانشاه و یا هر جایی كه عراق خراب میكرد ما میساختیم البته برای تانكها گازوئیل هم میبردم. آنجا بودم كه خبر دادند عباس مجروح شده و كلیههایش را از دست داده و من برگشتم تهران. بعد رفتم "تپه قوچ علی " اسلحه عباس را از ایلام تحویل گرفتم و بردم پادگان كرمانشاه تحویل دادم. عباس برای اولین بار بود كه میرفت جبهه و در همان "تپه قوچ علی " كه گفتم مجروح شد. 5 سال درگیر این مجروحیت بود، آن ها جزء پدافند هوایی بودند و در همین قضیه بود كه مجروح شد.
*فارس: فهمیدید چطور مجروح شده؟
*میرمحكم: بله. برایم تعریف كرد در جایی بودندكه خلبان "كشوری " با هلی كوپتر برایشان غذا میبرد، بعد از اینكه ایشان شهید میشوند كسی برای آن ها تا چند روز غذا نمیبرد و آن ها در این مدت برف و بلوط میخورند. عباس و دوستانش جزء سریهای اولی بودند كه رفتند جبهه، چون دوره شاه در سربازی آموزش دیده بودند.
*میرمحكم: اردیبهشت ماه سال 1366. او به دلیل مجروحیت، 5 سال دیالیز میشد. یك روز كه بیمارستان بستری بود رفتیم ملاقات، دیدیم او را بستند به تخت، از بس دردش شدید بود. 40 درجه تب داشت و عفونت بدنش را گرفته بود اما دكترها متوجه نبودند و فقط به او "پنیسیلین " میزدند تا اینكه كلیههایش خشك شد و از بین رفت. یك دختر از ایشان برایمان مانده كه تحصیل كرده و ازدواج كرده و بچه هم دارد.
*فارس: عباس آقا چطور به شهادت رسیدند؟
*میرمحكم: ایشان یك روز میرود اداره كه حالش بد میشود، وقتی میبرندش بیمارستان شهید میشود و شب به ما از بیمارستان خبر دادند.
*فارس: خاطرهای هم از روزهای جنگ دارید كه برایمان تعریف كنید؟
*میرمحكم: وقتی عراق دانشگاه افسری خرم آباد را زد من جلوی دانشگاه بودم كه دیدم یك موشك از بالای سر من رد شد، یك خانمی آنجا بود كه موشك اصابت كرد به ایشان، فقط دو تكه كوچك از چادرش پیدا شد و همه جا زیر رو شده بود.
*فارس: احمد آقا اولین شهید خانواده میرمحكم هستند، از ایشاب بگویید؟
*میرمحكم: احمد در سال 1346 به دنیا آمد. بسیار اهل مسجد و مكبر بود. اگر یك شب كه مسجد نمیرفت میگفتند مشكل داریم. احمد اخلاقش شبیه من بود. حرف كسی را در خانه نمیبرد، هر كس به او حرفی میزد تا جواب نمیداد نمیتوانست رد شود.
*فارس:از شهادت احمد بگویید؟
*میرمحكم: 18 سالش بود كه شهید شد. برای بار دوم اعزام میشد به جبهه. سال 64 در عملیات "فاو " شهید شد. احمد و محمود، هر دو در گردان "عمار " لشكر 27 محمد رسولالله، خط شكن بودند. محمود در عملیات چشمش مجروح میشود و احمد او را سوار قایق میكند و برمیگرداند عقب، بعد خودش برمیگردد جلو. در فاو كه بودند در آخرین پاتكهای "امالقصر " احمد شهید میشود. یك تركش میخورد زیر جمجمه اش و شهید میشود. دوستش "عباس كاشی " آمد منزل و به ما خبر شهادتش را داد. بدنش صحیح و سالم بود. وقتی جنازه را تحویل گرفتم دنبال این میگشتم كه كجایش گلوله خوره. وقتی دست كشیدم پشت سرش ، دستم خونی شد.بنده خدا محمود هم در بیمارستان "لبافینژاد " بستری بود كه به او خبر شهادت احمد را دادیم.
*فارس: برویم سراغ شهید سوم شما، آقا محمود ...
*میرمحكم: محمود متولد سال 1344 است. برادرش اصغر، 8 سال در كردستان بود. زنگ زد به محمود كه میخواهیم پادگان بسازیم و به كمك شما احتیاج داریم كه او هم رفت. 6 ماه قبل از شهادتش بود كه 45 روز در پادگان آموزشی "كامیاران " مسئول آموزش بود. به همراه یكی دیگر از دوستانش قسمت آموزش پادگان را راه اندازی كردند و رفتند. قسمت ایشان این بود كه سال 65 در شهید شود.
*فارس: از آخرین دیدار با محمود بگویید.
*میرمحكم: وقتی محمود داشت برای بار آخر میرفت راه آهن ، من از شهریار برمیگشتم. با خودم دو گونی سیب آورده بودم. گفتم بابا كجا میروی؟ تو چشمات را از دست دادی، گفت: اگر اجازه بدهی این دفعه آخر است، بگذار بروم. گفتم پس یكی از این كیسه سیبها را هم ببر تا بچهها بخورند، گفت: این خیلی زیاد است، بعد در كسیه را باز كرد، یك سیب قرمز برداشت و انداخت بالا. گفت: بابا دیدی چقدر قشنگه؟ گفتم آره گفت: دیگه نمیبینی! این جا حرفش را زد اما من چیزی دستگیرم نشد. خداحافظی كرد و رفت. بعداً فهمیدم همان روز ظهرش ، قبل از رفتن ، رفته بود پیش آقای امامی در مسجد استخاره گرفته بود كه آیه شهادت برایش می آید. آقای امامی گفته بود آقای میرمحكم كجا میخواهی بروی؟ محمود گفته بود هیچ جا، میروم مسافرت. چطور؟ آیه شهادت آمد؟ وقتی محمود از مسجد میرود آقای امامی در تقویمش یادداشت میكند. ایشان پیش نماز مسجد و استاد دانشگاه بود كه البته فوت كردند. بعدا خودش به من یادداشت را نشان داد و قضیه را برایم تعریف كرد.یك روز دیدیم مادرهای شهدای از مسجد آمدند خانه ما . البته ما همان اول همه چیز را فهمیدم چون آن ها هیچ وقت این طوری نمیآمدند منزل ما.
*فارس: گفتنی دیگری از محمود دارید؟
*میر محكم: یادم می آید دائم به محمود میگفتم معلوم هست شما كجا میروید؟ صبح می زدند بیرون و شب می آمدند خانه. یك روز دستم را گرفت گفت: بابا بیا برویم نشانت بدهم. من را برد كوههای افسریه. دیدم چكار میكنند. كارهای نظامی بود. گفت: حالا دیدی؟ گفتم بسه دیگر! كه ایشان گفت: هر وقت پیروز شدیم آن وقت بس است.
*فارس: مزار بچه ها كجاست؟
*میرمحكم: قطعه 53 بهشتزهرا.
*فارس: در برابر شهادت سه پسرتان ، چه انتظاری از خدا دارید؟
*میر محكم: هیچی. جنازه هر كدامشان را كه جلویمان گذاشتند گفتیم خدایا راضی هستیم به رضای تو. امانتی دادی كه حالا گرفتی.
*فارس: حاج خانم، شما بفرمایید. از تربیت بچه ها بگویید؟
*مادر: از همان اول آن ها را با مسایل مذهبی و هیئت و مسجد آشنا كرده بودیم. جلسات مذهبی من ترك نمیشد و دائم به مسجد میرفتم. هر وقت پدرش میایستاد برای نماز خواندن، عباس و اصغر میایستادند كنار دستش و نماز میخواندند البته فقط دولا و راست میشدند. یكی از خانم جلسهایها بعد از شهادت بچهها به من گفت: خوش به سعادتت! بهش گفتم یادت هست وقتی آن ها را میآوردم جلسه ، دعوا میكردی و می گفتی نظم جلسه را به هم می زنند؟ زد زیر گریه و گفت: ما واقعا شهدا را نشناختیم كه چه راهی رفتند.
*فارس: پسرها شیطنت هم میكردند؟
*مادر: بله. داخل كوچه بازی میكردند و گاهی با توپ شیشههای مردم را میشكستند، زنها میآمدند در خانه و شكایت میكردند. بعد خودشان با بقیه بچههای كوچه پول جمع میكردند و میدادند به "شیشه بر " تا شیشه را عوض كند.
*فارس: وقتی ناراحتتان میكردند چطور از دلتان بیرون میآوردند؟
*مادر: هر وقت اذیتم میكردند، ناراحت میشدم. بچهها میبوسیدنم و در كارهای خانه را كمكم میكردند؛ یكی نفت میگرفت، یكی جارو میكرد و.... تا ناراحتیام را فراموش كنم.
*فارس: از مبارزات انقلابی پسرها خبر داشتید؟
*مادر: بله. ماه های انقلاب دائما یك كیف روی دوششان بود پر از اعلامیه و میرفتند بیرون.
*فارس: موقع رفتن به جبهه ناراحتی نمیكردید كه نروند؟
*مادر: چرا. اما میگفتند مگر دوست نداری بروی كربلا؟ ما میخواهیم راه كربلا را واست باز كنیم. وقتی باز هم گریه میكردم میگفتند اگر ما نرویم بعداً جلوی حضرت فاطمه(س) چه جوابی میدهی؟
*فارس: تا حالا شده چیزی از خدا بخواهید و اجابت كند؟
*مادر: من شش پسر به دنیا آوردم اما دختر خیلی دوست داشتم. گفتم خدایا از درگاهت كم میشود یك دختر هم به من بدهی؟ به سال نكشید خدا یك دختر خوب به من داد. خیلی نذر و نیاز كردم، وقتی به دنیا آمد تا یك هفته سفره پهن میكردم اما حاجآقا اندازه من دختر دوست نداشت، وقتی هم به دنیا آمد پدرش تا چهار روز نیامد بیمارستان، ولی وقتی پسر به دنیا میآوردم دسته گل میآورد.(باخنده)
*فارس: از آخرین دیدار با فرزندانتان تعریف كنید.
*مادر: فقط دیدار آخر با احمد در ذهنم مانده كه برایتان میگویم. روزی كه داشت میرفت خواستم صورتش را ببوسم، گفت: نه مادر! شانهام را ببوس، میترسم مهر مادریات غلبه كند و نتوانم بروم و بعدا جواب حضرت زهرا(س) را نمیتوانیم بدهیم. من خندیدم او هم خندید. وقتی هم جنازهاش را آوردند انگار هنوز میخندید.
*فارس: با توجه به كسالتی كه دارید زیاد مزاحم شما نمی شوم. اگر گفتنی دیگری به ذهنتان می رسد ، بفرمایید.
*مادر: احمد زیاد اهل درس نبود و بیشتر مبارزه میكرد. به او میگفتم چرا درست را نمیخوانی؟ زشت است كه به خاطر درس تو مرا صدا می زنند مدرسه. من میآیم مدرسه به من بیاحترامی میكنند و من را مینشانند كنار سطل زباله. میگفت: مامان اشكال نداره، آن ها طاغوتی هستند. احمد به من میگفت: میروم مسجد اما میرفت كوههای افسریه آموزش نظامی میداد. فردایش مدرسه من را میخواست. می آمد كنارم آنقدر میایستاد تا من را ببرد مدرسه. مدیر مدرسه به من می گفت میگفت: بیسواد! چرا با بچههایت درس كار نمیكنی؟ میآمدم خانه میگفتم دیگه حق نداری بروی مسجد. همین خانه نمازت را بخوان ، میگفت: به خدا میروم و زود میآیم و آخرش راضی ام می كرد و می رفت. شب قبل از شهادت همه شان ، من خوابشان را میدیدم. محمود را خواب دیدم سینه خیز میرود، گفتم كجا میروی در بیابان؟ گفت: باید بروم. شب قبل از شهادت عباس هم در خواب خانمی را با چادر مشكی دیدم، یك روسری بست سرم و گفت: شما مادر سه شهید هستی. جنازه هایشان را خودم در قبر گذاشتم.
*فارس: بسیار ممنون از وقتی كه علی رغم بیماری حاج خانم ، در اختیار ما گذاشتید.
*گفتگو: زهرا بختیاری