۰
plusresetminus
علی فریدونی در گفتگو با فارس/1

گفتگو با عکاس بسیجی خط آتش

تاریخ انتشارچهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۳ ساعت ۱۹:۳۱
: امروز با دیدن موها و محاسن به برف نشسته و چهره نمكین استاد فریدونی ، خیلی راحت باورمان می شود كه ایشان مطابق گفته خودش به هیچ وجه آدم متهور و شجاعی نیست اما با ایشان كه هم صحبت شوید به خوبی هیجان جولان روی خط آتش را حس می كنید.
اشاره: دیدار با استاد علی فریدونی زمانی نصیب بنده گردید كه ایشان در بایگانی عكس خبرگزاری جمهوری اسلامی ، در انتظار بازنشستگی قریب الوقوع خود روز شماری می كرد و زمانی كه این مصاحبه منتشر می شود ، این انتظار به سر آمده است. در این لحظات او مانند پدری می ماند كه در حال وداع با فرزندان خود بود. استاد فریدونی آرشیو عكس عظیم خبرگزاری جمهوری اسلامی را سرمایه ای ملی می داند كه با آن نه به مثابه یك گنج بزرگ ، بلكه مانند بخشی عادی از یك مجموعه اداری برخورد می شود. در عظمت این مجموعه گرانسنگ همین بس كه بخش بزرگی از تاریخ این سرزمین در سال های دفاع مقدس ، به واسطه جانبازی های فریدونی و امثال او در خطوط مقدم جبهه و رقص مرگ در معركه خون و آتش فراهم آمده است. مطالعه همین گفتگوی نه چندان مفصل نشان می دهد كه جنس عكاسی استادفریدونی چیست.امروز با دیدن موها و محاسن به برف نشسته و چهره نمكین استاد ، خیلی راحت باورمان می شود كه ایشان مطابق گفته خودش به هیچ وجه آدم متهور و شجاعی نیست اما با ایشان كه هم صحبت شوید به خوبی هیجان جولان روی خط آتش را حس می كنید. *فارس:بسم الله الرحمن الرحیم. مطابق معمول از معرفی خوتان شروع می كنیم. *فریدونی: علی فریدونی هستم و در سال 1334 در شهرستان "شهریار " به دنیا آمدم. 13 سالگی به همراه خانواده به تهران مهاجرت كردیم و از سال 1356 هم در خبرگزاری ایرنا مشغول عكاسی شدم. مدرك تحصیلی‌ام هنرمندی درجه دو است كه معادل فوق لیسانس وزارت ارشاد محسوب می‌شود. *فارس: عكاسی را از چه زمانی آغاز كردید؟ *فریدونی: من در كنار تحصیل كار هم می‌كردم. حدود یك سال و نیم در مبل‌سازی مشغول منبت كاری بودم كه سیزده به در رفته بودیم شهریار دیدن فامیل، پسردایی‌ام‌ را آن روز در حال عكاسی می‌دیدم و احساس كردم به عكاسی علاقمند شدم. مبل سازی را رها كردم، از تهران برگشتم به شهریار و از سن 15 سالگی مشغول به كار عكاسی عكاسخانه‌ای شدم. كار در عكاسی ظهور عكس‌های 3در4 و عكس گرفتن از مراسم‌های عقد و عروسی بود. بعد از 2 سال از عكاسی در شهریار برگشتم به تهران و در عكاسی "ترقی " كه در خیابان "امیریه " بود كار كردم. مدتی بعد به عكاسی "شاهرخ " در "چهارراه عباسی " رفتم و 7 سال هم در آنجا مشغول بودم. *فارس: از همان ابتدا كه در كنار پسردایی مشغول كار شدید دوربین عكاسی به دست گرفتید؟ *فریدونی: نه. شكل عكاسی آن زمان با الان بسیار متفاوت است. دنیای آنالوگ بسیار پیچیده و هنرمندانه است و باید با فكر عكاسی كرد به همین دلیل تنبیه و تشویق هم در آن زمان زیاد بود. من تا 4 سال اولی كه در عكاسی "شاهرخ " كار می‌كردم هنوز اجازه دست زدن به دوربین را هم نداشتم. پروسه ارتقا پیدا كردن در عكاسی آن زمان مثل ارتش بود و باید مرحله به مرحله كار می‌كردیم. اول آموزش بود، بعد وارد لابراتوار می‌شدیم و اگر كارمان مورد قبول استاد بود تازه به عنوان وردست او در مراسم‌ها شركت می‌كردیم. بعد از گذراندن این مراحل اجازه می‌دادند دوربین را دست بگیریم. چند سالی در عكاسی‌ها كار كرده بودم و تازه گاهی جرأت می‌كردم زمانی كه صاحبكارم نیست یواشكی از بچه‌ها و پیرها عكس بگیرم. آن دوران تازه من نیمچه حرفه‌ای بودم و در جشن‌های پیش‌آهنگی و مراسم‌های از این دست وردست عكاس بودم. عكاسی در آنالوگ نورپردازی خاص خودش را داشت و من بعد از چند سال هنوز كاملا نورپردازی را یاد نگرفته بودم. یادم هست موقع عكاسی وقتی استاد نبود جای نورها را با ماژیك علامت می‌گذاشتم تا بعد از نظافت كه چراغ‌ها را برمی‌داشتم بدانم دوباره باید كجا قرار بگیرند. عكاسی دیجیتال با آنالوگ خیلی فرق دارد. *فارس: در این مدت شد اشتباهی كنید؟ *فریدونی: قطعا، خیلی مواقع كه استرس داشتم و در عین حال می‌خواستم كاری كنم كه استادم مرا تشویق كند وقتی عكاسی تمام می‌شد می‌دیدم به خاطر اضطراب زیاد فیلم داخل آن نگذاشتم، فردا كه مشتری می‌آمد برای دیدن كنتاكت عكسش می‌گفتم پلك زدی و باید دوباره عكس بگیری. هرطوری بود سعی می‌كردم مشتری را از دست ندهم. آن زمان‌ها از صاحبكار بیشتر از پدر می‌ترسیدیم. پدرم ما را كه می‌سپرد به صاحبكار می‌گفت: اول خدا بعد هم شما، هر كاری خواستی با این بچه بكن تا كار یاد بگیرد. *چه شد كه وارد كار در خبرگزاری شدید؟ *فریدونی: نزدیك خدمت سربازی‌ام بود كه یكی از بچه محل‌هایمان كه با هم در یك مدرسه درس می‌خوانیدم می‌‌گفت: اگر سربازی‌ات‌ را زودتر تمام كنی كمكت می‌كنم در خبرگزاری استخدام شوی. آن موقع‌ها هر كسی به راحتی نمی‌توانست وارد كار شود و او می‌خواست از طریق شوهر خاله‌اش كه در "ایرنا " كار می‌كرد من را معرفی كند. از سربازی به دلیل مشكل قلبی كه داشتم معاف شدم. یك روز جمعه كه همان دوستم را دیدم، گفت: چرا موهایت را زدی؟ گفتم مگر تو نگفتی برو سربازی؟ رفتم اما بعد از 15-16 روز معاف شدم. آن زمان هم اول باید لباس می‌پوشیدی و بعد از معاینات معاف می‌شدی. بعد از 3-4 روز گفت: برو كت و شلوار و كروات بخر، باید بروی خبرگزاری، همین جوری نمی‌شود باید كلاس بگذاری. من هم كه بچه جنوب شهر، اصلا كراوات زدن را بلد نبودم. برادرم در نیروی هوایی ارتش كار می‌كرد، گفت: توكل به خدا برو. یك دست كت و شلوار ارزان قیمت خریدم و حالا مانده بودم چطور كراوات بزنم. برادرم گره كراوات را آماده كرد و گفت: دست نزن كه خراب می‌شه فقط موقعی كه انداخی گردنت اندازه دور گردن محكم كن. در محله جنوب شهر هم اگر كسی كراوات می زد جُك محل می‌شد و همه او را دست می‌انداختند. من كروات را یواشكی گذاشتم توی جیبم و سوار اتوبوس راه‌آهن شدم، سر خیابان "فاطمی " پایین آمدم. یك ایستگاه مانده به خبرگزاری آقایی را كه از خیابان رد می‌شد صدا كردم و گفتم می‌شه این كراوات را برایم آماده كنید؟ 19 ساله بودم كه برای اولین بار ترسان و لرزان وارد خبرگزاری "ایرنا " شدم. جو آنجا كاملا من را گرفته بود، بدنم می‌لرزید چون یكی از آرزوهای من كار در خبرگزاری بود و در خواب هم نمی‌دیدم استخدام شوم. آقا قدیری رئیس‌ وقت آنجا كه از خانواده‌های بسیار مذهبی هستند و حق پدری بر گردن من دارند را دیدم. خودم را به ایشان معرفی كردم و بعد از یك ربع مصاحبه، گفت: به نظر خودت در چه حدی كار بلدی؟‌ گفتم حد متوسط اما در مقابل شما صفر هستم. آنها نیرو لازم داشتند، بعد از مدتی 2 ، 3 تا فیلم داد و گفت: ببر لابراتوار ببینم چقدر مهارت چاپی داری. من رفتم داخل لابراتوار، فضای آنجا من را گرفت كسی هم نبود كه راهنمایی‌ام كند، وسایل هم با آن چیزی كه من دیده بودم خیلی فرق داشت. استرس زیادی داشتم، خدا رحمت كند "آقای نخعی " در لابراتوار بود سؤالی از او پرسیدم راجع به كار با دستگاه كه یك داد سرم كشید و گفت: تو كه كار بلد نبودی برای چه آمدی اینجا؟ جواب سوالم را هم نداد، یك ذره دل و جرأتی را هم كه پیدا كرده بودم از دست دادم. گفتم: خدایا! خودت كمك كن. چند تا عكس برای چاپ آماده كردم. فضای آنالوگ بسیار جالب و جذاب است مثل جادوگری است كاغذ سفید را می‌اندازی داخل آب بعد تصویر ظاهر می‌شود. عكس‌ها كه چاپ شد بردم خدمت رئیس. تا جایی هم كه می‌توانستم همه تجربیاتم را برای چاپ این عكس‌ها گذاشتم. آقای قدیری و معاونش با دیدن عكس‌ها گفتند: با توجه به اینكه دفعه اول است خوب درآوردی برو كنار بچه‌ها و مشغول شو! یكی از دوستان قدیمم "آقای شاطری " را هم آنجا دیدم. (ایشان را قبلا از عكاسی شاهرخ می‌شناختم.) با دیدن یك آشنا جو برایم راحت‌تر شد. با توجه به تجربیات گذشته حدود 7 سال هم در لابراتوار "ایرنا " كار كردم یعنی عكاس‌ها عكس می‌گرفتند، من ظهور می‌كردم و برای مطبوعات ارسال می‌شد. یك عكاس و یك لابراتوارچی جمعه‌ها در خبرگزاری شیفت بودند، دلم می‌خواست عكاس مریض شود یا كاری برایش پیش بیاید كه آنروز من با دوربین به جای او برنامه بروم، خیلی آرزوی دوربین دست گرفتن داشتم. گاهی هم كه عكاس تنبلی می‌كرد می‌گفت: به كسی نگو! دوربین را ببر و عكس بگیر. *فارس: از چه زمانی در "ایرنا " برای عكاسی دوربین دست گرفتید؟ *فریدونی: وقتی قرار شد دوربین دست بگیرم در بحبوحه پیروزی انقلاب و درگیری‌های خانه‌های تیمی منافقین بود اما هنوز كار اصلی من لابراتوار بود. اولین تجربه خیلی سنگین من موقعی بود كه منافقین اعلام جنگ مسلحانه كردند، در میدان ولیعصر از درگیری‌های آنها عكاسی می‌كردم. *فارس: الان كه دوربین های دیجیتال اساس عكاسی را به هم زده ، حرف زدن درباره دوربین های قدیمی لطف خاصی دارد . دوربین‌‌های عكاسی آن دوران چه بود؟ *فریدونی: دوربین آلمانی "حاسل بلاد " بود كه الان جز عتیقه‌هاست. این دوربین‌ها را برای عكاسی در جشن‌های 2500 ساله خریده بودند و بعد از آن عكاس‌های خیلی حرفه‌ای در تشریفات شاهنشاهی با این دوربین‌ها عكس می‌گرفتند. عكاس‌های درجه دوم با "رول فلكس " كار می‌كردند. "آقای یگانه " و "آقای شاه میرزایی " كه آن عكس معروف خروج شاه از ایران را عكاسی كرده بود و عكس برتر سال هم شد از جمله عكاس‌‌های جشن‌های 2500 بودند. *فارس: فعالیت‌های انقلابی هم داشتید؟ *فریدونی: بله. پدر خانم من آقای "مدرس عرب " از مبارزین قدیمی بودند. بعد از اینكه امتحانم كردند یواش یواش وارد فعالیت‌های انقلابی آنها شدم. وقتی در عكاسی "شاهرخ " كار می‌كردم امام را به تركیه تبعید كردند، عكس‌هایی كه از ایشان می‌رسید شبانه ساعت 8-9 در عكاسی را می‌بستیم و آنها را در لابراتوار ظهور می‌‌كردیم. خوشبختانه جو عكاسی "شاهرخ " به صورتی بود كه همه بچه‌های انقلابی بودند. عكس‌ها را تكثیر می‌كردیم و برای شهرستان‌ها می‌فرستادیم. از آنجایی كه پدر خانمم 20 سال مبارز بود و تجربیات زیادی داشت با برنامه‌ریزی خوب هیچ وقت ما دچار مشكل نشدیم. با توجه به اینكه یكی از طبقات ساختمان "ایرنا " متعلق به ساواك بود من جرأت كردم و اولین عكس امام را آوردم خبرگزاری. آقای قدیری كلی من را دعوا كرد و گفت: بچه دستگیرت می‌كنند. اوایل انقلاب جز پایه گزاران انجمن اسلامی "ایرنا " بودم كه آقای خادم المله هم حضور داشتند. پنجشنبه‌ها و جمعه‌ها به همراه دوستانم برای عكاسی در جهاد سازندگی هم می‌رفتیم. *فارس: كی ازدواج كردید؟ *فریدونی: سال 1357 در 20 سالگی ازدواج كردم، همسرم هم 16 ساله بود كه خدا 2 فرزند پشت سر هم به ما عطا كرد. *فارس: از خاطرات شروع جنگ تحمیلی و حضور در جبهه برایمان بگویید؟ *فریدونی: به جرأت می‌گویم تاریخ دیگر مانند نسل اول انقلاب به خود نخواهد دید. اعتقادات آنها قلبی و ریا در عملشان در حد صفر بود، بچه‌ها بسیار از خودگذشتگی داشتند. من در مقابل بچه‌های جنگ هیچ و پوچ هستم چون آنها با داشتن همسر و فرزند با خلوص نیت می‌جنگیدند، زندگی را رها كرده و لبیك گفته بودند به فرمان امام خمینی (ره). من هم مدتی به عنوان قطره كوچكی از این دریا در جبهه كردستان بودم اما اولین بار به صورت رسمی در جنگ تحمیلی به جبهه جنوب اعزام شدم. *فارس: چه شد كه از "ایرنا " سر از جبهه در آوردید؟ *فریدونی: وقتی جنگ گسترش یافت، دستور دادند باید از عكاس‌ها هم جبهه بروند آن وقت من در لابراتوار بودم. اعتقادها آن زمان با هم فرق داشت و وقتی به عكاس‌های قبلی گفته بودند بروند جبهه قبول نكردند، حتی سر همین قضیه یكی از عكاس‌ها كه 14 سال در "ایرنا " بود مجبور شد برای نرفتن به جبهه استعفا دهد. من چندین دفعه به آقای قدیری گفته بودم اگر داوطلب خواستند من می‌روم. یك روز آقای قدیری گفت: می‌روی؟ من هم قبول كردم. اولین باری كه به جبهه می‌رفتم برای شركت در "عملیات شكستن حصر آبادان " بود. من آنقدر ترسو بودم كه وقتی در روستا كسی ‌می‌مرد تا یك هفته از طرف قبرستان راه نمی‌رفتم و هنوز صدای گلوله‌های جنگی را هم نشنیده بودم كه عازم شدم. *فارس: با توجه به اینكه می فرمایید می‌ترسیدید چه چیز باعث شد تا داوطلبانه به جبهه بروید؟ *فریدونی: با شنیدن فرمان امام (ره) احساس تكلیف می‌كردم. *فارس: از اولین روزهای حضور در عملیات "شكستن حصر آبادان " خاطره‌ای در ذهن دارید؟ *فریدونی: بله. من جثه كوچكی داشتم و برای رفتن از اهواز به آبادان ما را با یك قایق ماهیگیری بردند تا عراقی‌ها متوجه حضور ما نشوند. دور تا دور آبادان محاصره بود و ما شب تا صبح در قایق بودیم، مسافتی را كه یك ربع ساعت راه بود چندین ساعت طول كشید تا اینكه دم صبح رسیدیم آبادان. یكی از خبرنگارهای ما آقای "هانی‌زاده " كه الان هم از كارشناسان خاورمیانه هست آنجا بود. حدود 45 روز آنجا بودیم، روزهای اول برایم سخت بود و وقتی گلوله می‌زدند تا چند دقیقه مثل دیوانه‌ها می‌پریدم این ور می‌پریدم آن ور. هر روز كارمان این بود كه صبح می‌رفتیم منطقه برای مصاحبه و عكس، شب برمی‌گشتیم و خبرها را با تلفن یا تلكس ارسال می‌كردیم. از 24 ساعت قبل از "شكستن حصر آبادان " آنجا بودیم تا 45 روز بعد كه جاده آبادان- اهواز باز شد و توانستیم به تهران برگردیم. *فارس: خاطره‌ای از آن 45 روز در آبادان دارید؟ *فریدونی: خاطره زیاد است. من برای اولین بار دوربین فیلمبرداری را آنجا دست گرفتم. اما خاطره‌ای كه در ذهنم مانده این بود كه هر روز مجبور بودم با چند عرب سیبیل كلفت كه سیاه چهره هم بودند حركت كنم، دائم می‌ترسیدم نكند من را خفه كنند. تجربه من در سفر اول به جبهه زیاد است مانند گذراندن واحدهای دانشگاه بود. در آنجا ادب، تربیت و همزیستی را با هم یاد گرفتیم و برخلاف گذشته كه ترك ، رشتی و لر را مورد تمسخر قرار می‌دادند در جبهه این خصلت از بین رفته بود. وقتی برمی‌گشتم تهران اصلا خبری از آن حال و هوا نبود می‌گفتم: خدا كند چند تا موشك بزنند تهران اینجا هم رفتارها عوض شود. *فارس: عكاس‌ها و خبرنگاران از طرف چه ارگانی اعزام می‌شدند؟ *فریدونی: "سازمان تبلیغات جنگ " تشكیل شد و "آقای خرازی " كه 16 سال مدیر عامل "ایرنا " بود با حفظ سمت مسئول "ستاد تبلیغات جنگ " هم شد. بچه‌های مطبوعات آنجا سازمان دهی می‌شدند و در جبهه هم از طرف ستاد به آن ها لباس های مخصوص داده می شد و شاخص می شدند. ( عكس آقای فریدونی با لباس مذكور در بخش عكس های مرتبط ضمیمه شده است) ،بعد از عكاسی، نگاتیوها را پشت‌نویسی می‌كردند و به مقر بر می‌گشتند، عكس‌ها تحویل تداركات می‌شد كه با اولین اتوبوس به تهران می‌رساندند. غنی‌ترین باكس عكس‌های جنگ در ایران متعلق به خبرگزاری "ایرنا " است كه حدود 800 -900 هزار فریم از جنگ عكس در اختیار دارد. *فارس: در جبهه برای عكاسی با مشكلی هم رو‌به‌رو بودید؟ *فریدونی: بله. ارتش با حضور عكاسان در كنار خود مخالفت می‌كرد. بزرگترین ضعفی كه در ارتش دیده می‌شود به این دلیل است كه آنها خیلی خشك بودند و عكاس‌ها را راه نمی‌دادند والان اثری از خود باقی نگذاشتند اما بسیج و سپاه همه جا عكس دارند. آنها عكاس‌ها را مثل خودشان می‌دانستند و به راحتی ما را می‌پذیرفتند. امكانات در اختیار ما قرار می‌دادند و حتی تا خط مقدم با خودشان می‌بردند اما در ارتش این فاصله بود. من در 33 ماهی كه جبهه بودم و در چند عملیات حضور داشتم فقط 3 مرتبه با ارتش جلو رفتم. *فارس: شما در چه عملیات‌هایی حضور داشتید؟ *فریدونی: حصر آبادان، والفجر مقدماتی، والفجر 4، والفجر 8، كربلای 5، آزادسازی مهران،‌كربلا 10، بمباران حلبچه و حدود 22 عملیات بودم. *فارس: خاطره‌ای از آن عملیات‌ها بگویید؟ *فریدونی: خبر رسید گارد ریاست جمهوری عراق طی عملیاتی از بچه‌های بسیج و سپاه شكست خورده، به همراه "آقای ناطقی " دوستم كه عكاس بودند رفتیم ببنیم چه خبر است. منطقه تمام آتش بود و چون چاه‌هایی نفت را زده بودند به فاصله یك كیلومتری جایی دیده نمی‌شد. ما تحریك شدیم برای عكاسی جلوتر برویم. وقتی می‌رفتیم "كاتیوشا " شلیك می‌كردند و به فاصله هر 15 متر ما گلوله‌باران می‌شد، می‌خوردیم زمین و بلند می‌شدیم. هیچ كس به غیر از ما در آن منطقه نبود، فكر كردیم یكی از این طرف جاده و دیگری از طرف دیگر برویم تا اگر یكی از ما مجروح یا شهید شد دیگری كمكش كند. یك كیلومتری رفته بودیم كه دیدیم پیك موتوری از دور می‌آید و با تمام سرعت می‌رفت وسط جاده نگه نداشت، "آقای ناطقی " پرید پشت موتور و رفت من در یك بیابان تنها ماندم. خوف من را برداشته بود اما غرورم اجازه نمی‌داد برگردم چون با "ناطقی " كری هم داشتیم. جلوتر رفتم و دیدم موتوری در حال برگشتن است و از رو به رویش هم یك آمبولانس می‌آید من دویدم وسط جاده جلوی آمبولانس، هر چی چراغ و بوق زد من نرفتم كنار مجبور شد ترمز كند. ناطقی كه با موتور آمد، گفت: برگرد دیوانه! منطقه را آتش گرفته همه را كشتند. گفتم: می‌خواهم بروم و با زور سوار آمبولانس شدم. دو كیلومتری رفته بودیم كه انفجار شد و از آمبولانس آمدم پایین چند متری سینه خیز رفتم كه بعد صدای نیروها را شنیدم. تعدادی از آنجا هنگام غروب كه بچه‌ها تیمم كردند و در سنگر نماز خواندند عكس گرفتم. برگشتم اما جاده را گم كرده بودم. هوا تاریك شد و بچه‌های حفاظت به من مشكوك شدند و دستگیرم كردند، چون آن زمان موضوع منافقین مطرح بود كارت و وسایلم را هم نشان دادم باور نكردند و گفتند: جعلیه. هوا سرد بود، من را بردند مقرشان و بازجویی‌ام كردند. صبح مرا بردند منطقه وقتی فرمانده‌ام را دیدند متوجه اشتباه‌شان شدند. بچه‌های ما فكر كرده بودند من شهید شدم حتی به "ایرنا " هم خبر شهادتم را داده بودند. *فارس: یك خاطره شیرین از عكاسی در جبهه تعریف كنید؟ *فریدونی: در شلمچه من یك عكس گرفتم كه تاكنون چندین جایزه دریافت كرده است. عكس یك جوان 16-17 ساله در حال شهادت به همراه یك امدادگر است كه حالت بسیار عرفانی در آن عكس دیده می‌شود. آن امدادگر كه نامش آقای اسلام دوست است خودش الان ساكن ورامین و 90 درصد جانباز شیمیایی است. بچه‌های روایت فتح آن عكس را بزرگ كردند و برایش بردند وقتی از او پرسیدند چه خواسته‌ای دارید، گفت: تنها خواسته‌ام این است كه همین عكسم را بر روی سنگ قبرم حك كنند، بچه‌های روایت فتح این كار را كردند و سنگ قبرش را برایش بردند و او آن را كنار اتاقش گذاشت). عكس مورد نظر در قسمت عكس های مرتبط ، ضمیمه شده است) *فارس: خاطرات تلخ هم در جبهه داشته‌اید؟ *فریدونی: بله. تیر ماه سال 61 با ماه رمضان مصادف بود. با توجه به اینكه امام هم فتوا داده بودند كه روزه نگیرید اما بچه‌ها آنقدر فتیله‌هایشان بالا بود كه فتوا را گوش نكردند و روزه می‌گرفتند. هنگام شروع عملیات رمضان بود كه متاسفانه در هر سه مرحله هم شكست خوردیم. یكی از خبرنگارهای ما به نام شهید "نبی‌پور " در مرحله دوم عملیات وقتی فضا را دید چون سربازی هم رفته بود به سرگروه‌مان، گفت: اینجا تكلیف است كه من بجنگم. دوربین را گذاشت و كلاشینكف را برداشت. طرح عملیات عراقی‌ها "نعل اسبی " بود به طوری كه بچه‌ها را قیچی می‌كردند. عده‌ای از رزمندگان در آن سمت خاكریز مجروح می‌شوند و آنقدر آتش زیاد بوده كه حتی بچه‌ محل‌هایشان وجود كمك كردن به دوستانشان را نداشتند. این خبرنگار می‌رود و داوطلبانه چند تا از آنها را كمك می‌كند اما چند لحظه بعد یك گلوله تانك به خاكریز می‌خورد، نارنجكی كه در كمر او بسته بوده منفجر می‌شود و او به شهادت می‌رسد. *فارس: خاطره‌ای به یاد دارید كه باعث شده باشد از عكاسی كردن در جبهه پشیمان شوید؟ *فریدونی: بله. زمانی كه من جز گروه "چهل شاهد " بودم ، برای عكاسی رفتم خط مقدم. در یكی از محور ها یك بسیجی آرپی‌‌جی زن به شوخی گفت: از من هم عكس می‌گیری؟ گفتم من هدفم از جبهه آمدن همین است، چه كسی بهتر از شما. بلند شد و گلوله‌ای به سمت مواضع دشمن شلیك كرد، از او خواهش كردم گلوله دیگری بزند تا عكس بگیرم اما هنوز نیم‌خیز نشده بود كه قناصه چی عراقی از رو به رو به او شلیك كرد. آن رزمنده درست مثل حالت "اسلوموشن " از پشت افتاد روی زمین و جان داد، من خودم را مقصر می‌دانستم، به اندازه‌ای حالم به هم ریخت كه آن روز دوربین را گذاشتم كنار و عكاسی نكردم. هنوز بعد از گذشت چند سال خودم را به خاطر آن درخواست سرزنش می‌كنم و از خدا می‌خواهم اگر در شهادت او دخیل هستم من را ببخشد.( عكس این حادثه در بخش های عكس های مرتبط ذخیره ضمیمه شده است) ادامه دارد گفتگو: زهرا بختیاری
کد مطلب : ۴۷۴۲
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما