: "خانم علی اكبر زاده "جزو معدود زنان این مرز بوم است كه در طول سال های دفاع مقدس، هم همسر خود را ازدست داده است و هم فرزندش را .گفت و گو با این زن كربلایی افتخاری بود برای و شخص من.
"خانم علی اكبر زاده " جزو معدود زنان این مرز بوم است كه در طول سال های دفاع مقدس، هم همسر خود را ازدست داده است و هم فرزندش را .وقتی این شیرزن ، داستان دختر چهار ساله خودش را برایم تعریف می كرد كه پیش از آخرین سفر پدرش ، پاهای او را چسبیده بود تا مانع از جبهه رفتن او شود ، یاد دختر خردسال امام حسین(ع) افتادم كه وقت به میدان رفتن پدرش، پاهای ذوالجناح را چسبید تا پدرش به میدان نرود. راستی چه زیبا گفت اماممان خمینی ، كه ما هرچه داریم از محرم و صفر است. گفت و گو با این زن كربلایی افتخاری بود برای و شخص من.
*فارس: خودتان را معرفی كنید؟
*علی اكبر زاده: "اقدس علی اكبر زاده " مادر شهید "محسن زیارتی " و همسر شهید "رضا زیارتی " هستم. سال 1322 در تهران به دنیا آمدم اما اصالتم به شهر كاشان بر میگردد. قبل از به دنیا آمدن من به این دلیل كه خواهرم بعد از ازدواج در تهران ساكن شده بود، پدر و مادرم هم از كاشان به تهران مهاجرت می كنند. ما 5 فرزند بودیم، 2 دختر و 3 پسر. پنج ساله بودم كه پدرم را از دست دادم اما میدانم كه ایشان در شركت برق كار میكرد و بسیار به مسائل مذهبی به خصوص خمس و زكات اهمیت میداده، مادرم هم خانه دار و زن سادهای بود اما من تا سیكل درسم را ادامه دادم . از آن مقطع به بعد خانوادهام به خاطر شرایط آن زمان با ادامه تحصیل دختر مخالف بودند، در حالی كه بسیار درس خواندن را دوست داشتم اما ترك تحصیل كردم.13 ساله بودم كه در سال 1336 ازدواج كردم. شوهرم از اقوام دور مادرم بود، عقلم نمیرسید كه ازدواج یعنی چه. پدرم بدون اینكه از من چیزی بپرسد قبول كرده بود.به پول آن زمان مهرم400 تومان بود. همسرم اهل كاشان بود كه تنهایی برای كار به تهران آمده بود. ایشان شهید زیارتی معمار بودند و از لحاظ مالی هم زندگی متوسطی داشتیم. ایشان به بنایی علاقه داشتند. حاصل ازدواجمان 2 دختر و 3 پسر بود كه در14 سالگی اولین فرزندم به دنیا آمد. به تهران كه آمدیم ، در "سه راه امین حضور " ساكن شدیم و بعد از ازدواجم هم در همان محله خانه گرفتیم.
*فارس: از همسرتان بگویید:
*علی اكبر زاده: ایشان بسیار مذهبی بود و همیشه به مسجد رفت و آمد میكرد، از اول هم با رژیم شاه مشكل داشت. یادم هست زمانی كه بچهها كوچك بودند جلوی آنها به شاه بد و بیراه میگفت. به او میگفتم جلوی بچهها این حرفها را نزن یك وقت در مدرسه از دهانشان بیرون میآید و اذیتشان میكنند. دائم میگفت: من نمیخواهم هیچ كاری را به نفع این رژیم انجام دهم، حتی سربازی هم نرفت. مخالفتش با رژیم طاغوت از وقتی شروع شد كه ایشان در مسجد و هیئتها رفت و آمد میكردند، هر چند روز یك بار میگفت: سربازهای شاه فلانی را گرفتند و خانوادهاش تحت فشار هستند یا فلان روحانی را دستگیر كردند و خانوادهاش را اذیت میكنند.همین مسائل روی او بسیار اثر گذار بود.
آقای زیارتی به كارهایی كه حرام بود حساسیت داشت و انجام نمی داد. ایشان تأكید میكرد بچهها باید از كوچكی درست تربیت شوند. دخترم از 4 سالگی چادر سر میكرد، همسرم به نماز بچهها بسیار اهمیت میداد. پسرم محسن از 6 سالگی تا 15 سالگی كه به شهادت رسید نمازش ترك نشد.ایشان به خمس بسیار اهمیت می داد و هر سال حتی اگر درآمدش 5 ریال هم بود محاسبه میكرد و خمسش را میپرداخت.
امكان نداشت اذان بگویند و ایشان مسجد نباشند. یادم هست قبل از انقلاب وقتی منزل اقوام میرفتیم كه تلویزیون داشتند به آنها میگفت: این شیطان چیست كه در خانهتان آوردید؟ و دیگر خانه آنها نمیرفت. اعتقاد داشت رفتن به خانه فامیلی كه تلویزیون دارد حرام است. هر وقت خانه كسی میرفتیم كه تلویزیون داشتند تا حاج آقا را میدیدند میگفتند زود خاموش كنید. همیشه به من میگفت: در تربیت بچهها كاری كن كه پیرو قرآن باشند و چیز زیادتری از قرآن نمیخواست. بسیار خوش اخلاق بود و بچههایش را خیلی دوست داشت.
*فارس: خرداد سال 42 را به یاد دارید؟
*علی اكبر زاده: بله. همان روز صبح در خرداد 42 رفتم بازار تا نسخه بچهام را تهیه كنم كه دیدم خیلی شلوغ است و ماشین هم پیدا نمیشود، یك نفر گفت: خانم چرا امروز بیرون آمدی؟! گفتم چی شده؟ گفت: آقای خمینی را گرفتند. آمدم خانه و غروب آفتاب بود كه شوهرم برگشت و گفت: امروز جوی خون راه افتاده بود و من هم سر كار نرفتم، مردم در تظاهرات دائم شعار "مرگ بر شاه " میدادند.
*فارس: اولین دفعه كی نام امام خمینی(ره) را شنیدید؟
*علی اكبر زاده: حاج آقا، زمانی كه امام تبعید بودند اعلامیههای ایشان را به طور مخفیانه پیدا میكرد و میخواند. زمانی كه آقای بروجردی فوت كرد باید مرجع دیگری بانتخاب میكردیم، وقتی از علمای قم پرس و جو كردیم كه چه كسی بهتر است همه آقای خمینی را اصلح میدانستند.
رساله ایشان را گرفتیم و مقلد امام شدیم. البته آن زمان داشتن رساله ایشان جرم بود به همین خاطر آن را در بقچه میبستیم و لابهلای لباسها در كمد میگذاشتیم، هر وقت مسالهای پیش میآمد آن را بیرون میآوردیم و میخواندیم. یك روز دخترم كه ابتدایی بود و نمیدانست این كتاب چیست وقتی دیده بود جلد آن در حال كنده شدن است آن را با خود برده بود به مغازهای تا آن را سیمی كند. صاحب مغازه كه گویا خودش هم مذهبی بود به او میگوید: این كتاب را از كجا آوردی؟! او گفته بود برای پدرم است، مغازهدار به دخترم میگوید: سریع برگرد بده به مادرت و به هیچ كس هم نشان نده. وقتی آمد خانه ماجرا را برایم تعریف كرد من با اضطراب به او گفتم چرا این كتاب را برداشتی و او را دعوا كردم چون خیلی ترسیده بودم به او گفتم اگر این كتاب را دستت دیده بودند میبردنت زندان.
*فارس: از آن دوران بیشتر برایمان بگویید.
*علی اكبر زاده: ما در خانهمان جلسات قرآن داشتیم و مسائل شرعی را مطرح میكردیم. چند روز گذشت و دیدم خانمی كه تازه در محل ما ساكن شده بودند دائم در این جلسات شركت میكند، به او مشكوك شدم از یكی از خانمها پرسیدیم میدانید او كیست؟ اول گفت: نمیدانم اما بعد از چند روز آمد و گفت: شوهرش مامور ساواك است، با شنیدن این خبر خیلی ترسیدم و دیگر حرفی از امام نزدم با خودم گفتم خدا چقدر به ما رحم كرد. موقع انقلاب هم شوهرش را دستگیر كردند.
*فارس: از حال و هوای روزهای آخر قبل از پیروزی انقلاب تعریف كنید.
*علی اكبر زاده: خانواده ما هم در كنار همه مردم در تظاهرات و مبارزات شركت داشتند. یاد هست آقای زیارتی كار بنایی را به كلی رها كرده بود و در حسینیهها فعالیت میكرد. هنوز امام (ره) در تبعید بودند و حاج آقا مصطفی هم به شهادت رسیده بود. آقای زیارتی میگفت: كشتن ایشان كار ساواك است. شهید زیارتی تمام اعلامیهها و سخنرانیهای امام را دنبال میكرد. یادم هست روزهایی را كه مردم به شدت با كمبود نفت مواجه بودند با توجه به اینكه وسایل گرم كننده آن زمان اكثرا با نفت بود. ما هم مانند بقیه با كمبود آن مواجه بودیم و در خانه یك قطره هم نفت نداشتیم یك روز دیدم حاج آقا آمد خانه، یك تانكر بسیار بزرگ نفت خریده و با ماشین میخواهد ببرد به سمت جاده ساوه . هوا بسیار سرد بود. ایشان میگفت: شنیدم مردم آنجا خیلی در مضیقه هستند. گفتم لااقل یك مقدارش را هم به خودمان بده، گفت: نه، میخواهم ببرم برای مردم مستضعف آنجا. جلوی تانكر هم یك پرچم زد و نوشت این نفت از طرف آقای خمینی است. وقتی برگشتم به من گفت: نمیدانی مردم چه حالی داشتند، برای 2 لیتر نفت خود كشی میكردند و بسیار در سختی بودند.
آن روزها پر از خاطرات تلخ و شیرین است، تلخ مانند روز "17 شهریور " بود، برادرم در آن روز حضور داشت و میگفت: خواهر! جوی خون راه افتاده بود و ما فرار كردیم پنهان شدیم. تعریف میكرد كه مأموران پهلوی در خانهها ریخته و مردم را میكشتند، با شنیدن این حرفها ناراحت میشدیم. اما وقتی میگفتند ساواك عقب نشینی كرده یا در راهپیماییهایی كه سربازها به طرف مردم میآمدند و مردم شعار میدادند "برادر ارتشی چرا برادر كشی " و به آنها گل میدادند اینها هم خوشحالمان میكرد و امیدوار میشدیم.
آن دوران سربازها با فرمان امام همه از پادگان ها فرار میكردند و همسایههایمان میگفتند پسرهای ما هم فرار كردند یكی از آنها میگفت: به پسرم میگویم آگر فرار كنی و دستگیرت كنند تكه تكه میشوی اما میگوید: من نمیخواهم سرباز این این رژیم باشم. شنیدن این حرفها خوشحالم میكرد.
*فارس: روز ورود امام خمینی(ره) را به یاد دارید؟
*علی اكبر زاده: بله. چند روز قبل از ورود ایشان به خاطر سنگ اندازیهای "بختیار " مردم در تظاهرات بودند. روزی كه امام (ره) وارد فرودگاه شد. حاج آقا با خوشحالی آمد خانه و یك تلویزیون رنگی خریده بود و گفت میخواهم ورود امام را از نزدیك بینید، بچهها خیلی خوشحال شدند. میگفت: از این به بعد هر برنامهای كه در تلویزیون پخش شود اسلامی است و داشتن آن دیگر ایراردی ندارد و بعد هم با خوشحالی فراوان رفت به سمت بهشت زهرا. یادم هست از خوشحالی سجده شكر به جا آورد.
تا قبل از آمدن امام (ره) همه ایشان را به نام آقای خمینی میشناختند اما بعد از خواندن سرود معروف "خمینی ای امام " در مراسم استقبال، دیگر ملت ایشان را امام خمینی (ره) صدا میزدند. ما رفتیم بهشت زهرا، محسن هم همراهم بود. میگفت: مادر! ای وای قبرهایی بهشت زهرا پر شده دیگر جایی برای ما نیست، گفتم مادر این حرفهها چیه میزنی؟ آدم باید در راه خدا زندگی كنه اما او میگفت: نه. من میخواهم زودتر بروم.
*فارس: پسرتان، شهید محسن زیارتی موقع پیروزی انقلاب چند سالش بود؟
*علی اكبر زاده: پسرم 12 ساله بود كه انقلاب پیروز شد. محسن بی حساب عاشق جبهه بود. ما او را از 12 سالگی كه انقلاب پیروز شد تا سه سال بعد از آن كه به شهادت رسید درست ندیدیم. یادم هست یك روز من میخواستم بروم جلسه اما به خاطر "لیلا " دخترم كه الان دندان پزشك است و آن موقع 2 ساله بود نمیخواستم بروم. وقتی محسن آمد و موضوع را فهمید گفت: مامان الان زمان رفتن به این جلسات است، منافقین به شدت در حال فعالیت هستند. من لیلا را نگه میدارم و شما برو فقط تا موقع نماز برگرد كه من به نماز جماعت مسجد برسم.
*فارس: لطفا بیشتر از ایشان صحبت كنید.
*علی اكبر زاده: من برای همه بچههایم یكسان مادری كردهام. اما وقتی او می خواست متولد شود بین شب جمعه و صبح جمعه بود. پدرش عادت داشت موقع نماز صبح اذان می گفت. وقتی رفت اذان بگوید بچه به دنیا آمد. یكی از اقوام كه حضور داشت به حاجی گفت: مژده بده كه بچهات پسره.تا این را گفت آقای زیارتی گفته بود "الهی الحمدالله " من این بچه را به فال نیك می گیرم. آن طرف از او پرسیده بود مگر چه فرقی دارد؟ شماكه باز هم پسر دارید. حاج آقا جواب داده بود من شنیدم پیغمبر (ص) هم هنگام اذان صبح و مابین شب جمعه و روز جمعه به دنیا آمدند. او حتما بچه خوبی برای من خواهد بود.
محسن فعالیت و جنب و جوشش خیلی زیاد بود. یك روز دیدم روحانی مسجد من را صدا میزند، وقتی جلو رفتم گفت: مادر محسن، من از پسرت شكایت دارم. گفتم برای چی؟ ایشان گفت: محسن حتی شبها هم در حسینه میماند و كار میكند حاج آقا گفت: به محسن میگویم شب برو خانه. وضع مالی پدرت بد نیست كه تو میمانی و یك سیب زمینی میاندازی داخل كتری و میخوری اما محسن به من میگوید حاج آقا در جبهه همین هم پیدا نمیشود رزمنده ها بخورند، من این را هم زیادی میخورم. ایشان میگفت: محسن با این سن كم زیادی كار میكند و هیچ كس هم حریف او نمیشود. درسش را هم خوب میخواند طوری كه ما نمیتوانستیم به بهانه نخواندن درسش او را از رفتن به حسینه منع كنیم و همه كار او طبق برنامه بود.
یك روز آمد خانه، گفت: من و پناهیان (محسن با حاج آقا علیرضا پناهیان دوستان صمیمی بودند و همه كارشان را با هم انجام میدادند.) داریم با هم میرویم قم تا در حوزه ثبت نام كنیم، گفتم برو. وقتی برگشت پرسیدم ثبت نام كردی؟ گفت نه، چون هر چه فكر كردم دیدم نمیتوانم بمانم باید اول بروم جبهه. برایم گفت: در جمكران یك نماز امام زمان (عج) باحالی خواندم كه خیلی به دلم چسبید، پرسیدم از امام زمان (عج) چه خواستی؟ گفت: از امام زمان (عج) خواستم كه كاری كند من را برای جبهه قبولم كنند. چون چند دفعه برای رفتن به جبهه اقدام كرد اما چون سنش كم بود قبول نمیكردند او را بفرستند. یك روز آمد خانه گفت: مادر رئیس سپاه گفته اگر یك دفعه دیگر اینجا ببینمت اسمت را از لیست خط میزنم. از من خواهش میكرد كه شما برو بگو اسمم را خط نزنند، گفتم مادر جان! اگر خدا بخواهد میروی. بعد از چند روز نامهای آورد و گفت: این رضایت نامه رفتن به جبهه است، گفتند باید پدر و مادرت امضا كنند. از من خواست نامه را به پدرش بدهم و بگویم محسن میترسد شما امضا نكنی اما آقای زیارتی به محسن گفت: چرا پسرم امضا میكنم، این یك وظیفه است و همه باید به جبهه بروند اما فكر نمیكنم تو را الان ببرند. میرفت جلوی در سپاه مینشست و التماس میكرد. میگفت: مادر میگویند دعای مادر میگیرد شما دعا كنید من را ببرند.
شهید زیارتی همیشه میگفت: این بچه یك چیز دیگر است، البته همه بچههایم خوب هستند اما انگار او فرق میكند. عشق محسن به خدا و شهادت واقعی بود و تحت تاثیر كسی قرار نداشت.
سؤالاتی كه او از بچه گی میپرسید با بچههای دیگر متفاوت بود. مثلا میگفت: این امام زمانی كه میگویند، چه شكلی است؟
اگر بیاید چه میشود؟ بعد میگفت: خوشبحال آن كسانی كه وقتی امام زمان (عج) میآیند هستند. خوشبحال كسانی كه در ركاب ایشان خواهند جنگید. محبتش نسبت به امام عصر(عج) خیلی زیاد بود. چند روز قبل از اعزام به جبهه آمد و گفت: مادر من یك خوابی دیدم كه برای آقای پناهیان هم گفته بود. میگفت: خواب دیدم شهید میشوم به همراه ابوالفضل میرزایی (كه او هم یكی دیگر از دوستانش بود و در سنگر با هم بودند) با هم شهید میشویم، در خواب دیدم "در سنگر ایستادهام و ابوالفضل هم كنارم است كه متوجه شدیم بیرون از سنگر شلوغ است وقتی پرسدیم چه شده؟ گفتند: امام زمان (عج) دارد میآید كه در همان حین كه شلوغ شده بود دیدم یك نفر تیری شلیك كرد و خورد به ابوالفضل، وقتی او افتاد و خواستم او را بگیرم تیر دیگری هم به من شلیك شد و با هم افتادیم. " میگفت: تعبیر خواب من این است كه ما با هم به جبهه میرویم و به شهادت میرسیم.
محسن به مطالعه هم توجه زیادی داشت و كتابهای شهید مطهری مانند "داستان و راستان " را میخواند.
*فارس: چطور شد كه توانست به جبهه برود؟
*علی اكبر زاده: او هر هفته به نماز جمعه میرفت. یك روز جمعه كه از من خداحافظی كرد تا به نماز برود بر خلاف هفتههای گذشته كه ساعت 2 برمیگشت آن روز نیامد. دلم شور افتاده بود. یك كیفی داشت كه همیشه همراهش بود نگاه كردم دیدم آن را هم با خود نبرده، غروب شد كه دیدم آقای پناهیان آمد خانه ما و گفت: مادر محسن، ناراحت نباش محسن رفت جبهه. با تعجب پرسیدم چطوری رفت او كه نماز جمعه بود؟! گفت: 400 نفر را میخواستند اعزام كنند كه محسن گفت: برویم راه آهن بدرقه رزمندهها وقتی با هم رفتیم فرمانده همراه آنها را رها نكرد و با گریه و التماس خواسته بود كه او را هم ببرند.
روحانی كه آن روز محسن به او التماس میكرده هم در مراسم ختمش شركت داشت به من گفت: خانم زیارتی خدا شاهد است كه ما نمیخواستیم او را ببریم ولی این بچه خیلی گریه كرد و به من گفت: اگر من را نبری فردای قیامت شكایتت را به پیغمبر (ص) میكنم، با شنیدن این حرفش حالم دگرگون شد و او را بردیم. در قطار مانند پرندهای بود كه از قفس آزاد شده باشد و از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. گفتم خدایا این بچه از جبهه چه میخواهد؟! وقتی رسیدیم خط او و "ابوالفضل میرزایی " اصرار كردن كه آنها را هم بفرستیم خط مقدم و چون دوره استفاده از سلاح را هم دیده بودند آنها را فرستادیم. زمانی كه ابوالفضل تیر خورد محسن خم شد تا بند پوتین او را ببندد كه یك تیر هم به او اصابت كرد. " وقتی آن روحانی این موضوع را تعریف كرد یاد همان خوابی كه تعریف كرده بودم افتادم كه عینا همان طور به شهادت رسیده بود. اولین دفعه بود كه بعد از گذشت یك ماه به شهادت رسید.
*فارس: خاطره دیگری از محسن ندارید؟
*علی اكبر زاده: ایشان به شدت چشمانش معصوم بود و میتوانم به جرأت بگویم كه او یك سر سوزن گناه نكرد. یك بار صدایش را بلند نكرد. آقای زیارتی همیشه میگفت: دلم از این می سوزد كه او یك بار ما را ناراحت نكرد. در قرآن می گوید: به پدر و مادرتان "اف " هم نگویید و محسن حتی از "اف " كمتر هم به ما نگفت. دائم دم از شهادت صحبت میكرد و میگفت: دعا كنید شهید شوم. به او میگفتم تو بمان در دنیا، چون اگر كسی در دنیا باشد و گناه نكند خدا مقام شهادت را به او میدهد. محسن می گفت: اگر نكند! مگر میشود انسانی بماند و گناه نكند؟ من نمیخواهم به نامحرم نگاه كنم اما وقتی در خیابان زنهای بدحجاب از جلوی من رد شوند و ناغافل چشمم به آنها بیفتد من به گناه میافتم. یك دفعه منزل خواهرش مهمان بودیم و یكی از دخترهای فامیل روسریاش عقب بود. متوجه شدیم محسن تنهایی رفته داخل اتاق و نشسته، پرسیدم چرا اینجایی؟ گفت: هر كس در آن جمع بنشیند معصیت كار است برای آنكه خدا حرام كرده زن بی حجاب باشد. آن موقع 12 سالش بود. مدیر مدرسهاش میگفت: حاج خانم رفتار محسن نسبت به سنش بزرگتر است.
یك روز من داشتم نماز می خواندم كه دیدم زانو زد كنار سجاده من و گفت: مادر شما از من راضی هستید؟ گفتم آره پسرم تو كه اذیتی نكردی. با خوشحالی دور اتاق می چرخید و به برادرش می گفت شنیدی؟ مامان از دستم راضی است وقتی این كارش را دیدم با خودم گفتم او همه كارش را برای رفتن كرده. شما نمی توانید یك نفر را پیدا كنید كه بگوید محسن به من "تو " گفته او یك دفعه حرف بد نزد. بسیار مؤدب بود، انگار تافته جدا بافته بود. همیشه با خوشحالی به من می گفت: مامان آنقدر خوشحالم كه تا به حال سینما رفتم. آن دنیا دیگر از من نمی پرسند چرا رفتی سینما؟
در وصیت نامهاش هم نوشته بود: "خدایا این جان ناقابل من قابلی نیست، ای كاش هزاران جان میداشتم و برای تو جان میدادم " .
*فارس: از شهادتش بگویید.
*علی اكبر زاده: روزی كه اعزام شد به جبهه نامهای نوشته بود كه "پدر و مادر! ببخشید بدون خداحافظی رفتم. من را حلال كنید. " نزدیك عید بود كه رفت و ما هم شروع كرده بودیم به خانه تكانی، وقتی كمد اتاقش را جابهجا میكردیم دو تكه چوب پشت كمد گذاشته بود كه با ماژیك روی آن وصیتش را نوشته بود، وقتی دیدم قلبم ریخت پایین و فهمیدم دیگر برنمیگردد. 3 فروردین در عملیات فتح المبین، حمله یا زهرا (س) به شهدات رسید. آن روزها عید نوروز بود و من رفته بودم شهرستان دیدن مادر حاج آقا. آقای زیارتی با پسر بزرگم ناصر خانه ماندند. ما در خانه برادر شوهرم بودیم كه شوهرم خبر داد ناصر دارد میآید پیش شما. صبح زود بود كه ناصر رسید، وقتی او را دیدم گفتم كی راه افتادی كه الان رسیدی؟! با لبخند گفت: دیشب راه افتادیم. با دوستش آمده بود. گفت: مادر دوستم كه نام او هم ابوالفضل بود فوت كرده. (مادر دوستش به ناصر یاد داده بود كه رفتی آنجا بگو من فوت كردم). ناصر گفت: حاج خانم در وصیتنامهاش نوشته شما باید در تشییع جنازهاش باشی. با هم راه افتادیم. وسط راه پرسیدم راستی از محسن چه خبر؟ گفت: خبری نیست. رسیدیم بهشت زهرا گفتم پس چرا نمی رویم داخل؟ گفت: اول باید برویم خانه. دو مرتبه پرسیدم از محسن چه خبر كه ناصر زد زیر گریه. فهمیدم محسن شهید شده وقتی رسیدیم محسن را تشییع كرده بودند. جمعه بعد از نماز تشییع شده بود و می خواستند دفنش كنند اما پدر پناهیان گفته بود نه باید مادرش او را ببیند.
یك تیر خورده بود در قلبش یكی هم به صورتش اصابت كرده بود. بوسیدمش اما گریه نكردم چون محسن گفته بود: مادر اگر شهید شدم بر شهادتم گریه نكن. در مراسمم به جای خرما نقل و شیرینی بگذار و اجازه نده دشمنان شاد شوند. آن روز صدای محسن در گوشم بود و نتوانستم اشك بریزم.
*فارس: بعد از شهادت محمد خواب او را دیدهاید؟
*علی اكبر زاده: اوایل بیشتر خواب او را می دیدم. یكی از خوابهایی كه برایم مهم است و در ذهنم مانده این بود كه پدر محسن جبهه بود و تماس گرفت كه من جایگاه شهادت محسن را پیدا كرم و میخواهم همین جا اولین سالگرد او را برگزار كنم. چند تا از عكسهای محسن را برایم بفرستید. زمان حمله "والفجر1 " هم بود كه آقای زیارتی در آن شركت داشت.
آشپزخانه ما رو به كوچه پنجره داشت. من شب خواب دیدم از آن پنجره صدای محسن به گوشم میخورد ولی او را نمی بینم، زنگ در به صدا درآمد به فاطمه دخترم گفتم در را باز كن ببین كیه؟ فاطمه گفت: مامان محسن آمده. گفتم خب چرا نمی آید داخل فاطمه از او پرسید، گفت: دیر است می خواهم بروم نماز جماعت. من با یك حالتی به او گفتم تو همه چیزت شده نماز جماعت، اصلا چرا آمدی؟ برو نمازت را بخوان. او را نمیدیدم و فقط صدایش را می شنیدم كه گفت: مادر فقط آمدهام به یتیمها سر بزنم و بروم. از خواب پریدم رادیو را روشن كردم و متوجه شدم شب گذشته عملیات "والفجر1 " انجام شده است.
همسایههای ما كه از شهادت آقای زیارتی باخبر بودند می آمدند و ازم می پرسیدند حاج خانم از حاج آقا چه خبر؟ من هم می گفتم فعلا كه خبری نیست.
*فارس: حاج آقا قبل از شهادت محسن هم جبهه رفته بود؟
*علی اكبر زاده: خیر.
فارس: چه انگیزهای باعث شد كه ایشان عازم جبهه شوند؟
*علی اكبر زاده: علیرضا پناهیان تعریف می كرد روز تشییع جنازه محسن در بهشت زهرا در حالی كه حاج آقا به شدت ناراحت بود گفت: حرفی كه محسن قبل از شهادت به من زد هنوز در گوشم هست و بایدبروم جبهه. (چند روز قبل از آنكه محسن شهید شود به پدرش گفت: این همه برای دنیا زحمت كشیدهای بیا از این به بعد با خدا معامله كن.).
ایشان هر دفعهای كه از جبهه بر میگشت میگفت: آنجا خیلی خیانت می شود، اگر خیانت نكرده بودند ما الان پیروز شده بودیم. به شدت ضد بنی صدر بود و می گفت: او از همه بیشتر خیانت می كند. همسرم در "عملیات والفجر مقدماتی " هم شركت كرده بود و تعریف میكرد ما داشتیم جلو می رفتیم و پیروز بودیم اما نمیدانم چرا یكدفعه دستور عقب نشینی دادند؟ برای همه رزمندهها مسئله است كه چرا گفتند عقب نشینی كنید. این حرفها را با گریه می گفت.
*فارس: چطور متوجه شدید همسرتان هم شهید شدند؟
*علی اكبر زاده: ایشان آخرین باری كه رفت در سن 48 سالگی و در سالگرد شهادت محسن شهید شد. چند روز بعد از شهادت همسرم دیدم ناصر آمد خانه و چشمهایش از قرمزی شده كاسه خون از بس گریه كرده بود. گفتم چرا این جوری شدی؟ گفت: حسینه بودم. عده زیادی از رزمندهها شهید شدند. او با خبر شده بود. پدر پناهیان به ناصر گفته بود از حاج رضا زیارتی و یكی دیگر از رزمندهها هیچ خبری نیست. پسرم با دامادم رفتند جبهه دنبال جنازه حاجی. علیرغم مخالفت مسئولان آنجا آنها می خواهند بروند جلوتر، جایی كه جنازههای رزمندگان روی هم مانده بود. مسئولان گفته بودند بروید هرچه شود پای خودتان است حتی اگر كشته هم شوید شهید نیستید. كه آنها باز قبول نمی كنند اما كمی كه جلو رفتند از شدت آتش نمیتوانند كاری كنند. به همین دلیل 12 سال جنازه همسرم مفقودالاثر بود.
*فارس: بعد از شهادت محسن با رفتن همسرتان به جنگ مخالفت نكردید؟
*علی اكبر زاده: مادرش میگفت: چرا می خواهی بروی؟ تو تازه بچه و برادرت شهید شدند. (برادر 25 ساله همسرم هم به شهادت رسیده بود.) زنت جوان است و بچه كوچك داری، نرو! كه شهید زیارتی به او می گفت: اگر همه همین را بگویند پس چه كسی برود جنگ؟ باید الان برویم. خانواده من خدا دارند و آن ها را می سپارم به خود خدا. هنگام رفتن یادم هست دخترم كه 4 ساله بود پای پدرش را گرفت و با گریه از او خواست كه نرود، او هم برای اینكه بچه را آرام كند گفت: باباجون! ما می رویم صدام را می كشیم بعد من می روم بالای گلدسته حرم امام حسین (ع) اذان می گویم و بعد می آیم و شما را با خودم می برم.
*فارس: محسن و پدرش كجا به خاك سپرده شدند؟
*علی اكبر زاده: هردو آنها در قطعه 24 بهشت زهرا دفن شدند. آقای زیارتی وصیت كرده بودند كه جنازهشان را مابین محسن و شهید بهشتی دفن كنیم، ایشان علاقه بسیاری به شهید بهشتی داشت.
*فارس: خواب همسرتان را هم می بینید؟
علی اكبر زاده: بله. شبی ایشان را به خواب دیدم و گفتم چرا از جبهه نمی آیی؟ گفت: ناراحت نباشی ها! من در جبهه جایم خیلی خوب است اصلا نگران نباش!
*فارس: در 12 سالی كه جنازه همسرتان مفقودالاثر بود چشم انتظاری اذیتتان نمی كرد؟
*علی اكبر زاده: برای من یقین شده بود آقای زیارتی شهید شده. چون یكی از دوستانش نامهای آورد كه می گفت: من با حاج آقا زیارتی باهم بودیم او سه شبانه روز بود كه نخوابیده بود یا دعای توسل می خواند یا به بچهها می رسید. زمان حمله بسیار خسته بود اما روحیهاش طوری بود كه انگار الان از خواب بلند شده، دید بچهها آب ندارند و آتش دشمن هم زیاد است. گفته بود من می روم مقر آب بیاورم با یكی از بچهها برگشت مقر. دوتا دبه 20 لیتری آب برداشته و یك پلاستیك خیار هم داده بود دست همراهش. دوستش میگفت: با هم می رفتیم كه یكدفعه به حالت سجده افتاد روی زمین و انگار تیر به قلبش خورد و نتوانست تكان بخورد. به همه دستور عقب نشینی دادند. ما گفتیم ایشان هم زخمی و اسیر شدند. بچهها و بیشتر از همه پسر كوچكم كه 8 ساله بود چشم انتظار بودند و به من می گفت: مامان یعنی میشه بابا امروز در را باز كند بیاید داخل؟ می فهمیدم امید آمدن پدرش را دارد تا اینكه روزی از معراج شهدا تماس گرفتند، من در خانه تنها بودم و بدون اینكه به كسی بگویم رفتم معراج شهدا. شهدای زیادی بودند كه دیدم روی یكی از تابوتها نوشتند حاج رضا زیارتی. به من گفتند میخواهی تنها ببینی؟ گفتم بله. دیدم وسایل همراهش همانهایی است كه به او داده بودم. فردای آن روز با دوتا از بچه هایم رفتم. استخوانهای همسرم را خودم گذاشتم كنار هم. در همان حین به حضرت زینب (س) می گفتم خانم اگر شما بر جنازه برادرت كه در بیابان بود گریه می كردی شهدای ما را هم نگاه كن. اگر میگفتی حسین (ع) سر ندارد، شهدای ما را ببین كه نه سر دارند نه لباس.
بچههایم كه باخبر شدند گریه میكردند. ماه رمضان هم بود كه او را تشییع كردند. پسرم كه از همه بیشتر چشم انتظار پدرش بود، همراه من در معراج بود كه یك لحظه بیشتر استخوانهای پدرش را ندید. او بسیار تودار است. رنگش پریده بود اما جلوی من گریه نمیكرد.
من حتی یك بار هم جلوی بچه ها یا فرد دیگری گریه نمی كردم كه مبادا در روحیه آن ها تأثیر بگذارد. حتی یك بار مدیر مدرسه لیلا دختر كوچكم به من گفت: خانم زیارتی بعضی از فرزندان شاهد دچار مشكلاتی هستند اما لیلا خیلی شاداب است گفتم من جلوی آن ها ناراحتی نكردم و اگر هم گریه كردم در خفا بوده.
هر وقت كه دلتنگ آنها میشوم انیس و مونس من قرآن است. وقتی قرآن می خوانم خیلی آرام می شوم.
*گفتگو: زهرا بختیاری