به گزارش
حافظ خبر، نویسندگان ما رمان هایی درباره عاشورا و واقعه کربلا نوشتند که از جمله آن ها می توان به کتاب «شمّاس شامی» اشاره کرد که در انتشارات افق منتشر شد.
مهمترین امتیاز کتاب این است که مجید قیصری «در شمّاس شامی» با نگاهی کاملا جدید و بدیع به سراغ واقعه عاشورا می رود. راوی کتاب خادم جالوت سفیر روم در شام است. وی پس از ماجرای کربلا ناپدید می شود، و کل کتاب نامه های خدمتگزار او(شماس) به مامور امپراتوری روم است که برای پیگیری این قضیه به شام آمده است.
شماس واقعه را از زمانی که زمزمه های شورش علیه خلیفه در شام پیچیده بود، تا ورود اسرا به دربار یزید و کمی بعد از آن نقل می کند.
در حقیقت در «شمّاس شامی» حوادث عاشورا از زبان شخصی خارجی است که شناخت چندانی از اوضاع و احوال اعراب و مسلمانان ندارد.
بخشی از کتاب در ادامه آمده است :
« جنگ هنوز تمام نشده داستان های بسیاری از کشته ها و اسرا شنیده می شد که باورش برای من کمی سخت بود. اما این داستان بین راهبان دیر دهان به دهان می گشت. شاید اخبار به این علت زودتر از جاهای دیگر به دیر و راهبان می رسید که آنها بیشتر به امور ماوراء طبیعی علاقه دارند تا امور طبیعی؛ همان طور که طبیعت راهبان دیر اقتضا می کند، انتظار می رفت از همان ابتدای شورش کاری به جنگ و نتیجه جنگ نداشته باشند و این برای من که آدمی دست پرورده سیاست و استدلال بودم، سخت عجیب می آمد. این اخبار کمتر از یک هفته پس از خاتمه جنگ بر سر زبان ها افتاده بود. می گفتند تعداد شورشیان کم تر از دویست تن بوده؛ راهبان دیر می گفتند این چگونه جنگی بوده است که ناراضیان خلیفه جوان، زن و بچه های خود را به میدان درگیری آورده اند؟ آن چه راهبان دیر از احوال شورشیان شنیده بودند بیشتر به آوارگی و بی خانمانی می مانست تا شورش علیه خلیفه! با این جنبه از حرکت شورشیان کاری ندارم، حرف و نقل هایی که بعد از جنگ شروع شده بود بسیار شنیدنی تر بود. در آن حال که اخبار مربوط به اسرا را می شنیدم به این فکر می کردم که لشکریان خلیفه که توانسته بودند. به ضرب تیغ شمشیر صدای مخالفان خود را قطع کنند، حالا به چه حربه ای می خواستند جلوی شایعات بعد از جنگ را بگیرند؟ اخباری که در دل راهبان دیر (ما کافران) رسوخ کرده بود، با مسلمین که دیگر معلوم است چه می کند!
به عنوان نمونه می گفتند: «وقتی که سربازانه محافظ اسرا، سر فرمانده دشمنان خلیفه جوان را روی تخته سنگی گذاشته اند تا استراحت کنند، چکه ای خون تازه بر تخته سنگی چکیده و از دل سنگ، خون تازه ای جوشیدن گرفته!» وقتی این داستان را برای سرورم تعریف کردم، می دانید چه گفتند؟
گفتند: «هم چون سر مبارک حضرت یحیی نبی.»
منبع: باشگاه خبرنگاران جوان