۰
plusresetminus
هر هفته یک کتاب

ابن مشغله

تاریخ انتشارسه شنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۳۶
نادر ابراهیمی در مجموعه مردان کوچک دو کتاب به نام های ابن مشغله و ابوالمشاغل دارد که در آن هاگوشه هایی از زندگی خود را بیان می کند. این نویسنده صاحب نام معاصر از روش هوشمندانه ای برای زندگی نامه نویسی استفاده کرده است.
ابن مشغله
"حافظ نیوز" - مجید یاری / نادر ابراهیمی در مجموعه مردان کوچک دو کتاب به نام های ابن مشغله و ابوالمشاغل دارد که در  آن هاگوشه هایی از زندگی خود را بیان می کند. این نویسنده صاحب نام معاصر از روش هوشمندانه ای برای زندگی نامه نویسی استفاده کرده است.
به خاطرات خود جهت می دهد ، از هر سخن اضافی پرهیز می کند و به جای آنکه شرح حال زندگی روزمره خود را گزارش وار مکتوب کند،
یک پی رنگ مهم و شاخص در زندگی ماجراجویانه خود بر می گزیند و آن وجه از زندگی اش را باز نمایی می کند و
همان طور که از نامش پیداست، «ابن مشغله» سرگذشت مشاغل ریز و درشت او از کودکی تا بزرگسالی است.
مرحوم ابراهیمی حتی در بازنمایی این نمای خاص از حیات پر بار فرهنگی اش هم از شیوه معمول گزارشی استفاده نکرده است.
او خاطراتش را دراماتیزه می کند. با لحنی داستان وار و جذاب آن ها را می نویسد، گویی که در حال تماشای یک داستان سینمایی جذاب هستید و مرحله به مرحله با قهرمان قصه جلو می روید. او کاراکتر خودش را به عنوان قهرمان این داستان کاملا واقعی به ما معرفی می کند و گاه در خلال روایت فردی اش گریزی هم به ابعاد شخصیتیِ کاراکتری که از خودش ساخته می زند و به مثابه یک دانای کل خودش را برای ما تفسیر می کند.
ظرافت کار او اینجاست که این روش با آنچه برخی «زندگینامه داستانی» اش می خوانند تفاوت دارد و نه مثل آن روش باعث تحریف نا خواسته زندگینامه می شود و نه تخیلات و قصه بافی وارد زندگینامه خود نوشت اش می کند.
در کنار همه این ها روان و بی تکلف، پر احساس و شاعرانه بودن هم از ویژگی های قلم اوست.
 در زیر خلاصه از این کتاب را می خوانیم:

یک کتاب : «ابن مشغله» / نویسنده : نادر ابراهیمی

*جمله های داخل " " به طور مستقیم از متن کتاب گرفته شده اند، تنها با مواردی تغییر جزیی در ضمیرها.
ابن مشغله داستان یک زندگی است، داستان زندگی بزرگ مردی کوچک. کسی که از همان کودکی و نوجوانی جنم کار و تلاش را در خود پرورش می داد. آب حوض خانه را می کشید و از پدر مزد می گرفت و از هرکاری به شرط آنکه شرافتمندانه باشد هراسی نداشت. او نادر ابراهیمی است که زندگی خود زا به سان ماجرایی پر فراز و نشیب برای ما بازگو می کند. او نخست ابن مشغله است و سپس ابوالمشاغل می شود و این ، ابن مشغله، کتاب اول است.
ابن مشغله حکایت یک زندگی عادی نیست، سراسر دوندگی است. طرحی که استاد مرحوم مرتضی ممیز برای جلد این کتاب خلق کرده نیز به راستی نمود کفش های خسته ی یک دونده ی زندگی است، کفش ها خسته می شوند اما خود او نه. آن قدر می دود و می دود تا به ساحلی آرامش برسد اما خودش هم نمی داند این ساحل امن کجا خواهد بود، ولی ایمان دارد که روزی می رسد.
"ابن مشغله خط نسبتا خوبی دارد" و این می تواند سبب ساز نخستین راه های کسب درآمد او شود اما دوامی نمی یابد. پدر نقاش او از مادرش جدا می شود و هردو دوباره ازدواج می کنند. حالا یک پدر دارد که حامی اش نیست، مادری چشم به راه، مادرخوانده ای مهربان که البته از"اعمال نظر و مهربان کردن شوهر[نسبت به او] عاجز است" و پدرخوانده ای دلسوز که سعی در حمایت او دارد.
اولین شغل رسمی اورا همان پدرخوانده ی مهندس اش فراهم می کند. و تعمیرکار سیار واحدی در ترکمن صحرا می شود. در آنجا باج گیری می بیند و صحرا را رها می کند. به چاپخانه می رود، سرکارگرهای آنجا آلمانی هستند و دهانشان همیشه به فحاشی باز است، تحقیر می کنند و خود را برتر می دانند. ابن مشغله آن ها را هم رها می کند و نمی گذارد شرافتش لکه دار شود. هم چنان که به تحصیل ادامه می دهد، "سر به سنگ می کوبد" و دنبال کار است. "آگهی های استخدام او را چون قایقی بی سرنشین به هرسو که می خواهند می کشند" اما "این سر نشین حیله گر که درکف قایق دراز کشیده و می خندد" تسلیم پذیر نیست و همیشه چشم به افق دارد. برای تبلیفات یک شرکت به همراه دوستش که خطاط ماهری است استخدام می شود. نقاشی می کشد و دوستش خطاطی می کند. تا اینکه یکبار وقتی در مرحله ای در طرح یک تبلیغ عاجز می مانند و شرم دارند ناتوانی خودرا اعتراف کنند، شبانه و بی خداحافظی و بی آنکه شرمنده رییس بشوند محل کار را ترک می کنند.
باز هم ستون آگهی های روزنامه، پیدا کردن رفیقی سابقه دار و قدیمی که می خواهد با تجارت های کاذب میلیونر شود و اورا مسئول بازاریابی می کند اما ابن مشغله که خود را نویسنده می داند، بیم دارد این کار شرافتمندانه نباشد یا آلوده به کلاهبرداری شود. برحسب اتفاق یک شب آن رفیق به او می گوید اگر خیلی متظاهر به نجابت و اخلاق هستی اینجا جای تو نیست و برو. هر وقت پولدار شدم خودم ماهی پنج هزارتومان برایت می فرستم تا با خیال راحت بنشینی و از رنج های مردم بنویسی. اما دست آخر آن رفیق که رییس به اصطلاح «موسسه ی جهانی فروش» بود با هفتصد چک بی محل روانه زندان شد.
باز دوباره آگهی ها. "ابن مشغله یک شغل عوض کن حرفه ای از آب در می آید". حالا دانشجوی حقوق نیز هست. شغلی دیگر این بار سر راه او قرار دارد، مردی که تمام دارایی اش را به اصطلاح وقف کرده اما در اصل به دنبال فرار از مالیات و پولشویی است و به دفتر داری ابن مشغله نیاز دارد. خب، تکلیف ابن مشغله با این کار هم معلوم است!
دانشکده حقوق را رها می کند، "بار دیگر به شهری که دوستش داشت باز می گردد" و با وجود تمام سختی های "روزگاری که شبه روشنفکران نا امیدی را دکّان کرده اند، او هم چنان به بلاهت امید آراسته است" و از حرکت باز نمی ایستد زیرا "ایمان دارد که جهان، حتی یک روز قبل از انهدام، به کمال خود خواهد رسید". داوطلب خدمت سربازی می شود اما در قرعه کشی پذیرش مهر معافی می گیرد و خدمتش، نرفته به پایان می رسد!
دانشجوی ادبیات انگلیسی می شود، مبادرت به راه اندازی «انتشارات طرفه» دارد، ولی موفق نمی شود. تا بالاخره کاری رسمی از راه می رسد: او اکنون در یکی از بزرگترین هتل های تهران، صندوقدار و حسابدار بانک است.ابن مشغله در این مرحله متاهل هم شده است و با دست های خالی سعی در رو به راه کردن زندگی متاهی تازه آغاز شده اش دارد. از اینکه از هیچکدام از خویشان و آشنایان هدیه ای برای ازدواج قبول نمی کند و "با اتکای به نفس خویش ازدواج می کند" راضی است. یک روز در میا در بانک کار می کند و برای آن یک روز در میان های دیگر _"مثلا دانشجو هم هست"_ کار دیگری می یابد: میرزایی یک حجره فرش فروشی. صاحب این حجره آدم طمّاع و حریصی است و ماجرای جالبی دارد.او برای حساب های حجره اش سه دفتر دارد : یکی درست و حسابی با قیمت های واقعی برای خودش، دفتر دوم برای گمرک و مالیات با قیمت های یک پنجم و یک دهم . "دفتر سوم وظیفه مقدس دیگری دارد" قیمت ها را دو یا سه برابر گران تر می نویسد تا آن را به مشتری ها نشان بدهد م قسم بخورد که ما چقدرگران خریده ایم!. ابن مشغله "از آن حجره تنها قصّه ی «خداحافظ داستایوسکی» را به یادگار می آورد و کار را تعطیل می کند".
زندگی اش سخت و سخت تر می شود. ساده زندگی می کند "اما ساده زندگی کردن هم کار ساده ای نبود". از مناعت طبعش کمک های پدرخوانده اش را هم قطع می کندو تلاش بی وقفه اش را بیشتر، "اما همین کوشش دائمی اش خسته و خسته ترش می کند".
آدم کله شق و مغروری است دیگر... "هر آدمی را کله شقی هایش می سازد" و "آدم کله شقِ مغرور آدمی است که به خاطر هدفی، ایمانی، اعتقادی، باوری حاضر است به راحتی تمام خودش را فدا کند." بالاخره پس از شش سال، دوره ی سه ساله ی دانشکده انگلیسی را تمام می کند! و از آنجایی که بانک کارمند لیسانسه با حقوق بالاتر را نمی پسندد، این بار بی آنکه بخواهد شغلش را از دست می دهد و "این آغاز نخستین دوره ی بیکاری خردکننده ی او بود." اما صبوری و حمایت مثال زدنی همسرش اورا سرپا نگه می دارد. تا آن حد که خود می گوید "ما بون زنان خوب، مردان کوچکیم". او هرگاه به زنش می گفت "این کار را ول می کنم، پاسخ می شنید: ول کن، چه اهمیتی دارد؟".
"بعد از بانک دو سه ماه بیکاری بود" و دست آخر در کتابفروشی «شرکت انتشارات جوانه» کار پیدا می کند، شغلِ دوست داشتنی کتاب فروش بودن. البته حقوق چندان مناسبی ندارد.
وقتی می بیند که میل به تجارت و فروش اجناس متفرقه بیش از دغدغه کتاب برای سهامداران آن جا اهمیت دارد، آن شغل هم خاطره می شود...
در یک موسسه ایرانی-آمریکایی می رود، برایشان تز تحقیقاتی ارائه می دهد، قول "دیپارتمنت مستقل" می گیرد ولی در عوض زیردست شخص دیگری می شود و کینه ی همان شخص دیگر منجر به اخراج او تنها پس از ده روز کاری می شود.
به واسطه ی داریوش آشوری شغلی در روزنامه آیندگان می گیرد. کتاب می خواند و نقد می نویسد و روزگار می گذراند. "نقد پشت نقد، مقاله پشت مقاله". در آن روزگار خودش نونوار می شود و بدهی هایش تسویه. تا اینکه "کیسه تجربه اش را پر می کند". به سازمان گردشگری می رود و فعالیت ایران شناسی انجام می دهد. خلاصه در آن سازمان هم حقوق شش ماه کارش را نمی دهند و اخراجش می کنند و "از آدمی که در هر شرایطی راضی است یک موجود ناراضی می سازند".
دست تقدیر او را به سمت تلویزیون می کشاند، بزرگی نصیحتش می کند گه "برو ولی زینت المجالس نشو". دو سال در تلویزیون می ماند و "این طولانی ترین مدتی است که در یکجا دوام آورده است."
او هم چنان به مسیر خود ادامه می دهد چرا که اعتقاد دارد "راه، بهتر از منزلگاه است" و "مباد روزی که {این سخن} را فراموش کند"
حالا " ابن مشغله از پس سال ها به سر دویدن و شب و روز کارکردن" پس اندازی دارد و به همراه سرمایه سایر دوستانش موسسه ای با نام «ایران پژوه» راه می اندازد، با هدف فعالیت درباره آداب و سنن  و طبیعت ایران. باری به جهت ایران پژوه جزیی از "دوران تجربه های تلخ" ابن مشغله است که به دلیل مشکلات ساختاری هیچ گاه به سر منزل مقصود نرسید.
این بار "یکی دیگر از رویاهای دور و درازش را پیاده می کند" و به سراغ جهان کودکان می رود. "اگر نمی تواند با بزرگ تر ها حرف بزند، با بچه ها که می تواند" و "اگر بزرگ ترها دست گدایی شان دراز است، بچه ها این طور نیستند."
«سازمان همگام با کودکان و نوجوانان» شکل می گیرد. حالا ابن مشغله و همسرش هردو برای بچه ها کار می کنند. این سازمان "هنوز پا برجاست و نفس می کشد" و گویا آن قایقی که موج با خود به هر طرف می کشاند حالا به ساحلی امن رسیده و "ابن مشغله دیگر بیکار نمی ماند".
"امروز، ابن مشغله همه کار می کند-همه کار- به استثنای آن چه معیارهای نسبتا تثبیت شده ی اخلاقی، آن ها را نادرست می نامد". و سرانجام نادر ابراهیمی این کتاب را به تاریخ سی ام خرداد سال پنجاه و دوی شمسی به پایان می رساند و می رود تا روزی ابوالمشاغل باشد.
 
« هر آشنایی تازه اندوهی تازه است... مگذارید که نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان. هر سلام، سرآغاز دردناک یک خداحافظی ست./ نادر ابراهیمی »
روحش شاد و یادش جاودانه باد...

انتهای خبر/110

 
کد مطلب : ۱۵۸۸۰
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما