۰
plusresetminus
روایت کمتر دیده شده شهید مطهری از «غرب پرستی» ایرانی‌ها

وای به حال ملتی كه سرشناسهای آن دائماً شئون خود او را تحقیر كنند و عظمت و اهمیت ملتهای دیگر را به رخ او بكشند

تاریخ انتشارسه شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۱۶
بزرگترین استعمار، استعمار فكری است و بزرگترین زیان، نبودنِ استقلال فكری برای یك ملت است. وای به حال یك ملت كه خود را در روح و احساساتْ فقیر و بیچاره ببیند و به حالی درآید كه مثَل مشهور درباره ی او صدق كند: «الاغ مرده ی دیگران برای او قاطر است. » این است ملتی كه حیثیت و شرف انسانی (یعنی همان چیزی كه مبنای اصلی حقوق بشری است) را باخته است. قل ان الخاسرین الذین خسرو انفسهم. این است اثر آن تبلیغاتی كه سالها به عناوین مختلف القاء كردند كه اگر ایرانی می خواهد سعادتمند شود باید جسماً و روحاً و ظاهراً و باطناً فرنگی شود. وای به حال ملتی كه سرشناسهای آن دائماً شئون خود او را تحقیر كنند، پایه های استقلال فكری او را خراب كنند، فلسفه ی مستقل زندگی او را از او بگیرند و دائماً عظمت و اهمیت ملتهای دیگر را به رخ او بكشند، الاغهای مرده ی آنها را برای اینها قاطر جلوه دهند.»
وای به حال ملتی كه سرشناسهای آن دائماً شئون خود او را تحقیر كنند و عظمت و اهمیت ملتهای دیگر را به رخ او بكشند
به گزارش حافظ نیوز،افزایش روز افزون سرعت تغییر سبک زندگی جوانان، یکی از مهمترین نکاتی است که این روزها بیش از هر امری توجه جامعه شناسان را به خود جلب کرده است. روندی که با سطحی گزینی عادات و ابعاد سیاسی، اجتماعی و فرهنگی غرب ، عمل به این عادات را نشانه برتری فرهنگی و اصطلاحا «پرستیژ» میدانند و نتیجه‌ای جز خود کم بینی به دنبال نخواهد داشت. مساله ای که علاوه بر گسترش در طیفی از جوانان در میان برخی از مسئولان نیز می توان به وضوح مشاهده کرد.
  نقطه آغازین این نگرانی را باید در زمانی جست و جو کرد که سلسله قاجار حکومت را در اختیار گرفت. در همین راستا شهید مطهری سالیان پیش در یادداشتی به نقد تفکر حاکم بر این قشر  از جامعه زمان خود  پرداخته بود.تفکری که به نظر می رسد همچنان در میان گروهی از مردم باقی مانده است. در ادامه این یادداشت را می خوانید:
 
« در مجله ی خواندنیها، شماره ی 8، سال 25، مورخه ی 21 مهر 43، صفحه ی 40- 41 تحت عنوان «یك نامه» نوشته ی رامین نیكوخواه می نویسد:
چند روز پیش كه كنار خیابان پهلوی قدم می زدم پاكتی پیدا كردم كه روی آن هیچ گونه عنوان و نشانی نداشت. برای شناختن صاحب نام و شاید هم بر اثر حس كنجكاوی آن را گشودم. در آن نامه ای بود به انگلیسی بدخط كه از طرف شخصی به نام «جاك» به دوست و همكارش كه نام او «رابرت» بود نوشته شده بود. من این نامه را با حذف قسمتهای نامناسب آن ترجمه می كنم، شاید بی نمك نباشد.
رابرت عزیزم!
اطمینان دارم كه حالت خوب است و همچنان مشغول حمّالی و جان كندن هستی. راستی وقتی به یاد تو می افتم دلم برایت می سوزد، چه كار سخت و دشواری داری و برای سیر كردن شكم خود چه رنجها تحمل می كنی. من خیلی خوب می دانم كه كار تو چقدر سخت و دردناك است و اصولاً عقیده دارم روزنامه فروشی كه كار توست از همه ی كارها پر دردسرتر و پرمشقت تر است .
یادت هست كه من با تو چهارسال همكار بودم، یعنی از روزی كه نتوانستم به مدرسه بروم و ناچار شدم برای سیركردن شكم كار كنم با تو همكار شدم. حالا وقتی یاد می آورم كه توی آن یخبندان شدید، من و تو توی ایستگاه راه آهن می دویدیم تا چند روزنامه بفروشیم و مردم بدون توجه به ما پالتوها را بالا كشیده و بی اعتنا می گذشتند پشتم می لرزد.
به همین جهت به تو گفتم كه من می روم از این شهر و این مملكت، مثل یك آواره ی بیابانگرد سفر دور و دراز می كنم، شاید به سرزمینی برسم كه خوشبختی به من لبخند بزند. ولی تو مثل همیشه به من می خندیدی و می گفتی: برو فرشته ها با طشت طلا منتظرت هستند.
ولی من از آن زندگی گریختم و امروز خوشحالم كه دیگر از آن صحنه های رنج و عذاب بدورم و در جایی هستم كه اگر بدانی كجاست و بر من چسان می گذرد، حتی یك دقیقه هم دیگر روزنامه فروشی نمی كنی و حتی اگر بخواهند تو را مدیر «آمریكن اكسپرس» یا «فرست ناشنال بانك» هم بكنند نمی پذیری و یكسره به اینجا می آیی.
 
روزهای سفر من حقیقت این است كه خوب نبود و بهتر است از آن گفتگو نكنیم؛ روزهایی بود شبیه همان روزهای روزنامه فروشی و علت آن هم آن است كه اروپاییان بعد از جنگ مردم سخت و دل سنگی شده اند و از آنها گذشته همسایگانشان هم كه آخرین آنها تركیه است از یك خارجی قبل از هرچیز سیگار، بلوز، شلوار بلوجین می خواهند. ولی در تهران روز اول به خانه ی مرد محترمی وارد شدم كه دو دختر زیبا داشت. مرا بیش از آنكه تصور می كردم مورد احترام قراردادند. آنها كسانی را كه از وطن ما می آمدند دوست داشتند و علاقه داشتند كه دخترانشان قبل از آنكه زبان و ادبیات وسیع كشورشان را بیاموزند زبان انگلیسی یاد بگیرند و این زبان را هم با لهجه ی انگلیسی صحبت كنند. این دختران سیاه چشم و ابرو با اینكه ظاهر شرقی داشتند ولی خود را به سبك اكتریستهای فرنگی می آراستند و از همان روز اول عاشق من شدند و سعی می كردند كه در جلب توجه من بر دیگری سبقت گیرند. مادر و پدر آنها هم با شادی خاصی شاهد این صحنه بودند و از دسته گلهایی كه پرورش داده اند لذت می بردند.
 
با اینكه این دو خواهر نمی توانستند با هم توافق كنند، تلفنی خبر مرا مثل كشف یكی از گنجینه های داریوش به دوستان خود دادند و از روز بعد دسته دسته دختر و پسرهای آلامد و ژیگولو و حتی بعضی از خانمهای جاافتاده و مخصوصاً پیردخترها به دیدن من آمدند و با من آشنا شدند. مثل اینكه یك پسر موبور و چشم آبی كه انگلیسی حرف می زند مائده ی بزرگی بود.
 
دیگر بخت به من لبخند زده بود. از آن روز پذیرایی و مهمانیهای گرم از من در پارتیهای جوانان آغاز شد. پسرها، دخترها همه از سخن گفتن با من احساس افتخار می كردند.
 
انگلیسی حرف زدن آنها مضحك بود، بخصوص كه همه ی سخنان آنها درباره ی رقصهای تویست و هالی گالی و صفحه های جاز دور می زد و هیچ یك از آنها درباره ی امرار معاش و مسائل اقتصادی كه امروز درس اول جوانهای اروپایی است سخن نمی گفت.
 
طولی نكشید كه عده ی بیشتری از ورود من به شهر خبردار شدند و همه می خواستند مرا ببینند، مرا بشناسند و بالاتر از همه مرا دعوت كنند و با من برقصند. دختران متجدد اینجا در رقص خیلی آزاد و گستاخ هستند، از همان دقیقه ی اول اظهار عشق می كنند و عشق آنها هم به یك جوان خارجی خیلی رؤیایی و بامزه است.
 
رابرت! تصور نكن من حقّه بازی كرده ام، هرگز! روز اول ورودم به همه گفتم من یك جوان بیكاره و آواره ام كه به علت مهملی نتوانستم مدرسه را تمام كنم و بعد از كار روزنامه فروشی به عذاب آمدم و فرار كردم و بدون مقصد می گردم، ولی هیچ كس نخواسته حرف مرا باور كند. همه به من لبخند می زدند، مثل اینكه حقیقت را از آنها پنهان كرده ام. مردم غریبی هستند. اصولاً در برابر خارجیها احساس ضعف می كنند و مسائل ساده و عادی را با تصورات خیال انگیز و غیرواقع بهم می ریزند.
 
همان روزها شنیدم عده ای گفتند این جوان عضو گروه تحقیقاتی دانشگاه هاروارد است. دسته ی دیگر اظهار عقیده كرده اند: به نظر می رسد او عضو مخفی سازمان ریاست جمهوری یا كمیته ی خارجی مجلس سناست. چند نفری هم مرا عضو سازمان مخفی CIA یا اینتلیجنت سرویس دانسته اند.
 
عجب اینكه هیچ كدام از اینها نمی خواهند حقیقت را باور كنند.
 
من هم دیگر اصراری ندارم، همچنان كه از عنوان «جاك لشه» كه شما به من داده بودید به عنوان «دكتر جاك» ترقی كرده ام.
 
خیلی زود با اجتماع این شهر آشنا شدم. در اینجا برخلاف آنچه من از شرق شنیده بودم دخترها و پسرها آزادی فراوان به دست آورده اند. پارتیهای كاملاً آزاد تشكیل می دهند، پارتیهایی كه شبیه اجتماع كافه های زیرزمینی ایستگاه نیویورك است و بعضی اوقات از «سویچ پارتی» هم آزادتر است. عجب اینكه این پارتیها را با پول پدران و مادران خود تشكیل می دهند و پدر و مادرها از درز درها بی بندوباری فرزندان خود را می بینند و آنها را تحسین می كنند.
 
در خانه های این دسته از مردم از وسائل و آثار قدیمی كشور چیزی دیده نمی شود، یعنی در هر خانه ای وسائل و سمبلهای غربی بیشتر باشند آن خانواده در تجدد و تمدن از دیگران پیش است. گاهی من تعجب می كنم ملتی كه سه هزار سال تاریخ دارد، چرا و چگونه از اخلاق و عادات سمبلهای خود می گریزد. (در اینجا قسمتی از نامه را ترجمه نمی كنم. . . )
 
در میان این طبقه ی نسل جوان كه من در محفل آنها شمع جمع هستم، گذشته از دختران و پسران تازه سالی كه آرزویشان صحبت كردن به زبان انگلیسی و مسافرت به ینگه دنیاست، جوانانی وجود دارند كه از كشور ما برگشته اند، ظاهراً هر یك چند سالی در آنجا بوده و تحصیل كرده اند. اینها اغلب ژیگولوهایی هستند كه مثل آنها را در هیچ جا نمی شود یافت.
 
اینها هر كدام چند دست از لباسهای گیمیل را كه دور یقه ی آن را سجاف دوزی كرده اند با خود آورده اند، فكل دُم موشی می زنند و سیگار فرنگی می كشند. انگلیسی حرف زدن آنها شنیدنی است. انگلیسی را به لهجه ی قایقرانان ساحل مكزیكو حرف می زنند. اغلب مردمی توخالی هستند، ولی نمی دانی چه ادعاهای بزرگ دارند، حرفهای گنده گنده می زنند و با اینكه هر شب توی پارتیها تا دیروقت هالی گالی می رقصند، خود را مهندسین و معلمان بزرگ اجتماع می شناسند. از تاریخ و گذشته ی كشور خود گریزانند، مرتباً می گویند اگر كار بر وفق مراد آنها نشود به خارجه بر می گردند و مملكت را از وجود دانش خود محروم می گذارند. یادت هست آن جوانك قدكوتاه چاق را كه اسمش. . . بود تا مدتی با ما روزنامه فروشی می كرد و چند شب كنار اتاق نگهبانهای راه آهن خوابیده بود، او حالا. . .(این قسمت هم نامناسب است، ترجمه نمی شود. )
 
رابرت عزیزم! من در مدت دو ماه بیش از صد شماره ی تلفن از دخترهای قشنگ شهر دارم كه همه مرا به خانه هایشان، به پارتیهایشان دعوت می كنند. پدر و مادر آنها از اینكه دختر آنها با یك خارجی معاشرت كند نه تنها احساس نگرانی نمی كنند، بلكه بیشتر از همشهریهای خود احساس افتخار می كنند.
 
همین چند روز پیش سه نفر به من پیشنهاد شغل كردند.
 
می دانی چه شغلی؟ سرپرستی، مدیریت و مستشاری، آنهم با حقوق ماهانه ی 500 دلار، آنهم در شهری كه صدها مهندس و دكتر تحصیل كرده ی واقعی بیكارند. رابرت! من از عنوان مستشاری بیشتر خوشم می آید، تو چه عقیده داری؟
 
رابرت! البته در اینجا مردمی هستند خیلی محكم، تحصیل كرده، معتقد به اصول ملیت و خانواده. آنها به ترتیب دیگری فكر می كنند، به این دسته می خندند ولی عده ی آنها. . .
(این قسمت را به علت بدخطی نتوانستم بخوانم. )
 
من نمی توانم در این نامه همه چیز را برایت بنویسم. وقت هم ندارم، چون همین الان سه دختر قشنگ دم در منتظر هستند تا مرا به پارتی خودشان ببرند. تازه امشب در سه پارتی دعوت دارم كه برای جلال و شكوه این مهمانیها باید به هر سه پارتی بروم. فقط می توانم برایت بنویسم اینجا بهشت است، بهشتی كه كشیش پیر محله ی ما از آن تعریف می كرد.
 
رابرت! به تو توصیه می كنم فوراً كارت را رها كن و خودت را به اینجا برسان. بیا اینجا كه بهشت است و فقط تو زحمت این را داری كه میان فرشته ها خفه نشوی.
 
می دانم تو هنوز گرفتار آن خواهر زردنبو و بدقیافه ات هستی، باید هزینه ی زندگی او را تأمین كنی و فكر می كنی كه نمی توانی او را تنها بگذاری. ولی از من بشنو، به هر ترتیب شده خودت را به من برسان و آن خواهر بی ریخت خودت را هم بیاور،
 
اطمینان داشته باش در اینجا خیلی زود او را به یكی از این عشاق سینه چاك فرنگ یا یكی از همان فكلیهای فرنگ برگشته آب خواهی كرد و از شر او راحت خواهی شد.
 
فراموش نكن چند دست لباس سجاف دوزی شده ی گیمیل و چند شلوار بلوجین برای خودت و خواهرت. . . قربانت جاك
 
فاعتبروا یا اولی الابصار.
بزرگترین استعمار، استعمار فكری است و بزرگترین زیان، نبودنِ استقلال فكری برای یك ملت است. وای به حال یك ملت كه خود را در روح و احساساتْ فقیر و بیچاره ببیند و به حالی درآید كه مثَل مشهور درباره ی او صدق كند: «الاغ مرده ی دیگران برای او قاطر است. » این است ملتی كه حیثیت و شرف انسانی (یعنی همان چیزی كه مبنای اصلی حقوق بشری است) را باخته است. قل ان الخاسرین الذین خسرو انفسهم. این است اثر آن تبلیغاتی كه سالها به عناوین مختلف القاء كردند كه اگر ایرانی می خواهد سعادتمند شود باید جسماً و روحاً و ظاهراً و باطناً فرنگی شود. وای به حال ملتی كه سرشناسهای آن دائماً شئون خود او را تحقیر كنند، پایه های استقلال فكری او را خراب كنند، فلسفه ی مستقل زندگی او را از او بگیرند و دائماً عظمت و اهمیت ملتهای دیگر را به رخ او بكشند، الاغهای مرده ی آنها را برای اینها قاطر جلوه دهند.»
کد مطلب : ۱۵۳۶۰
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما