به گزارش حافظ نیوز،حاصل تماشای «زنانی که به بزها خیره شدند» عمیقاً ناامیدکننده بود و غمانگیز. تماشای نمایشی چنین سردستی و بیخود و بیجهت از تیمی که برای خودشان اسم و رسم و بروبیایی دارند تلخ بود و بیهوده. به راستی تحمل این حجم از کارنابلدی و ادا و اطوار سخت بود و ملالآور و مردافکن.
فکر میکنم واضح است که شرط اول برای هر هنرمندی درک تفاوتها و ویژگیهای خاص مدیومی است که در آن کار میکند. فیلمساز باید تصویر را بشناسد و روایت تصویری از جهان و اهمیت عینیت را در کارش. کسی هم که کار تئاتر میکند طبعاً میداند نمایشنامه باید برای «صحنه» نوشته شود و «اجرا» و «نمایش»، عنصر اساسی هر تئاتری است.
با این تعریف «زنانی که به بزها خیره شدند» نمایش نیست؛ نمایشنامه رادیویی شاید. البته اگر سینما بدون تصویر و شعر و ادبیات بدون کلمه قابل تصور باشد میتوان آخرین کار ایوب آقاخانی را هم نمایش دانست! وقتی در تئاتری هیچ نشانی از صحنه و نور و اجرا در کار نباشد چه باقی میماند؟ واقعاً اگر چشمهایمان را میبستیم و تنها صداها را میشنیدیم چه چیزی را از دست میدادیم؟ سه بازگیر رو به مخاطب ایستادهاند و دارند یکریز حرف میزنند؛ مگر نمایشنامهخوانی چند نفره است؟ یا نمایشنامه رادیویی؟
«زنانی که به بزها خیره شدند» نه نمایش است، نه نمایشنامهای دارد برای خواندن حتی. چند تا اس ام اس شیک و فلسفی است با یک خط قصه نصفهونیمه و کمی هم ادای سورئال که این روزها مد شده بین هنرمندان ما بی آنکه آن را بلد باشند. در این نمایش اما خبری از درام نیست و بیش از آنکه حسمان درگیر شود ذهنمان به کار میافتد. انگار سر کلاس فلسفه نشسته باشیم و آقای فیلسوف قرار است درباره نسبت بین زندگی و ماشین فلسفهبافی کند برایمان.
هنر اما قرار است برای ما تجربهای انسانی را در بستر نمایش و درام رقم بزند. ما قرار است به جهانی که هنرمند خلق میکند پا بگذاریم و تجربه خاص او را در سیری دراماتیک و عاطفی –و اساساً ناخودآگاه- از آن خودمان کنیم. جای پندهای فلسفی مقالات فلسفی است -اگر واقعاً دانش فلسفی داشته باشیم!- و جای پیامهای اخلاقی –به قول هاکس بزرگ- تلگرافخانه!
ایوب آقاخانی به مخاطبش کمفروشی میکند. اینکه دو بازیگر سلبریتی را بیاوریم و با صدای نوستالژیک ناصر طهماسب یک متن نیمهادبی با جملات قصارِ کتابی بخوانیم دور از صداقت و دردمندی است. خاصه برای کسی که سالهاست نام هنرمند را یدک میکشد. کلاه گذاشتن بر سر مخاطب است و فریبکاری و دست انداختن او.
در جایی از نمایش شوکا به شوهر سابقش که فلسفهباف است میگوید داری «آروغ روشنفکری» میزنی. کنایه درستی است که آقاخانی آگاهانه آن را به کار برده تا وانمود کند خودش هم علیه این فخرفروشی و روشنفکربازی است. اما نتیجه نمایش او هنوز چیزی بیشتر از یک «آروغ روشنفکری» نیست. یک جور ادای باسواد بودن و متفاوت بودن که قرار است مخاطب را مرعوب کند و حیران. برای همین نمایش بیمسأله مینماید و باری به هر جهت؛ که میتوانست دو ساعت دیگر هم ادامه پیدا کند و همین جور جملات شیک پرت کند سمت مخاطبش؛ برای سر کار گذاشتن البته. کیست که نداند هنرمند واقعی، کسی که درد و رنجی انسانی داشته باشد، این همه سادهانگارانه و سردستی اثرش را ارائه و نمایشش را برگزار نمیکند.
روزگار ما روزگار بیدردی است. روزگار کارهای سردستی، طبلهای توخالی، ادای آوانگارد بودن، شعارهای نیمه فمینیستی و کاسبی با سلبریتی ها -که یک قران بازی بلد نیستند و بیشتر نان مانکن بودنشان را میخورند- و اروتیسم و آروغ روشنفکری و زنانی که بزها خیره شدند یا نشدند! اصلاً مگر فرقی هم میکند؟ دور هم خوشیم دیگر!