اشک از زیر عینکش لیز می خورد و صورتش را خیس می کند؛ دستش را درون کیفش می برد و موبایلش را بیرون می آورد و می گوید: «خودت نگاه کن؛ دختر بزرگم که دانشجو است برایم پیامک زده که مامان ما داریم دق می کنیم! تو را به خدا زودتر یک خانه اجاره کنید، دیگر طاقت این آوارگی و سربار کسی شدن و دوری از شما را نداریم».