دشمن ما را دور زد؛ هرچند نیروها رهایی یافتند... لوله تانک دشمن روی خاکریز بود و بچهها، زیر آن با سکوت جابجا میشدند؛ سربازان دشمن هم میترسیدند که از تانک بیرون بیایند.
گریهام گرفت.... چندین بار خواستم بگویم شفاعت یادت نرود... دلم اجازه نمیداد... به هر روی با احتیاط و چشمی گریان او را بیرون آوردم و در گوشهای خواباندم.