از فعالیت هایی که داشتیم یکی اش این بود که روزی سرهنگ معصوم زاده مرا صدا زد. گفت ما به یک چلچه نیاز داریم. چلچله موشک اندازی بود که همزمان ۴۰ موشک را می توانست شلیک کند. کمی فکر کردم و گفتم چرا چهل تا، خب مثلاً ...
بهسمت اهواز راه افتادیم. از جاده کازرون به سمت گناوه حرکت کردیم. میدانستیم فردا باید به منطقه عملیاتی برویم. کنار من حَمَد خورشیدی نشسته بود. حمد فرمانده یکی از گروهانهای گردان فجر بود.