بخوان محمّد، که خدای تو کریم ترین کریمان است.
شاعرانه:
بخوان محمد
29 بهمن 1401 ساعت 19:56
گزارشگر : منیره خسروبیگ
بخوان محمّد، که خدای تو کریم ترین کریمان است.
بخوان محمّد، که خدای تو کریم ترین کریمان است.
یا محمّد ختم راه انبیا
آخرین پیمانه ی پیغام ما
بر تو جز تبلیغ این جان مایه نیست
جهل با گنج خرد هم پایه نیست
" جاء الحق" گو که باطل بشنود
حق که روی آورد، باطل می رود
بانگ بردار ای محمّد بر جهان
با کلام دلنشین خود بخوان:
که ای بنی آدم ز پستی وارهید
پای بر مهر و مَه و آتش نهید
از بت و بتساز گفتن تا به کَی؟
در کنار خفته خفتن تا به کی؟
این نه خورشید است در دستانتان
شمع خاموشی است بی سود و زیان
این بتان تندیس دلهای شماست
جلوه ای از شعله ی شوق خداست
چشم بر دستان من دوزید تا
ره نمایم چشمتان سوی خدا
از سوی جانان پیام آورده ام
بهرتان مجد و سلام آورده ام
داده فرمان تا کنم بیدارتان
ره نمایم سوی کوی یارتان
....
....
آنچه می گویم نه سحر است و جنون
با خرد من می نمایم چند و چون
بشنوید اینک ز من پیغام دوست
بر من ابلاغ است لیک ارشاد از اوست
مکتبم سرچشمه های حکمت است
پاسخ اصل نیاز و فطرت است
....
......
من نه فرزند خدایم در خیال
نه از انسانها جدایم در خصال
من هم انسانم به خلقت چون شما
جز که بر من می رسد وحی خدا
شرح یکتایی او از من طلب
از اساطیرند روح و اِبن و اَب
جمله عالم سایه ای از حکمتش
نیک و بد مشمول جود و رحمتش
اهرمن خود خطی از بیرنگ اوست
در کفو و ایجاد کی هم سنگ اوست؟
اینک ای آنان که خود آزاده اید
بشنوید ار تشنه و دلداده اید
تا حدود چشمه ی خورشید را
حک نمایم روی دلهای شما
شهناز باصری
مزد پیغمبری
شب در انبوه ظلمت سحر شد
آسمان نمنمک تازهتر شد
زلف پرچین شب تاب برداشت
دستی از حوضِ گل آب برداشت
عاشق از چشمه ی دل وضو کرد
چند رکعت خدا آرزو کرد
عاشق آن عاشق دلشکسته
دل نگو، قصر آیینهبسته
دل نگو، دل نگو، دل چه گویی؟
آه ... از آن عشق کامل چه گویی؟
دل نگو، صحن مشکو زبرجد
شمع و مشکاتی از لعل و عسجد
قصری از آب و آتش ملمّع
بارگاه سلیمان مرصّع
طاق ایوانش از قاب قوسین
چشمه ی آبش از شطّ عینین
گریه در چشم او جوشِ مِی زد
عزم رفتن در او شورِ نِی زد
مرکب از نور آمد براقش
لؤلؤ «لا» به زین و یراقش
چشم او خیره بر بینشان بود
مقصدش آنسوی کهکشان بود
آسمان راه آیینهبندش
راه شیری غبار سمندش
باد در یال اسبش قرنفل
طیفی از آینه، موجی از گل
جوش مِی، شور نِی، اسب هِی شد
جذبه در جذبه آن راه طی شد
رعشه ی وصل در جان او ریخت
چشم واکرد و حیرت فروریخت
جای در بارگاه رضا داشت
یک کمان فاصله تا خدا داشت
سیب سرخ تجلی چشیده
بود بر موج گل آرمیده
باغ گلپرور آورده با خود
هدیه ی کوثر آورده با خود
هدیهای کوثری بود زهرا(س)
مزد پیغمبری بود زهرا(س)
غلامرضا کافی
کد مطلب: 26994
آدرس مطلب: https://www.hafezkhabar.ir/note/26994/بخوان-محمد