مهین یادگارا زمین را زمان را
بلندا نگارا همین را هم آن را
شاعرانه:
بزرگا اماما
21 بهمن 1401 ساعت 20:23
گزارشگر : منیره خسروبیگ
مهین یادگارا زمین را زمان را
بلندا نگارا همین را هم آن را
مهین یادگارا زمین را زمان را
بلندا نگارا همین را هم آن را
بلندا نگارا مهین یادگاری
تو این خاک خونرنگ غیرت نشان را
زهی صیت نامت ز عالم فراتر
زهی عطر یادت گرفته جهان را
حنیف مقدم خلیل معاصر
که در هم شکستی ستمکارگان را
تو زنجیر زجر زبونان بریدی
هم از یاوه گویان بریدی زبان را
سر سرکشان را به چنبر کشیدی
که گردن شکستی تو گردن کشان را
ستم می گریزد ز درگاهت آری
که درخاک غلتیده آن آستان را
صلابت تو از کوه داری؟ زهی سهو
که کوه از تو دارد شکوه گران را
هم از شانه های تو دارد نشانی
اگر صخره بر خود نبیند تکان را
گره خورده با دین چنان صیت نامت
که فریاد تو یاد آرد اذان را
سلاح تو ایمان قرین تو قران
بریدی امان شاه صاحب قران را
نه تیغ و نه ترگ و نه هیهای لشکر
نه در کف گرفتی عنان وسنان را
نه اسبان تازی ز جیحون جهاندی
نه تسخیر کردی قلاع فلان را
نه بازو شکستی نه بارو گشودی
نه در بند کردی فلان خاندان را
نه تاج زمرد نه تخت زبرجد
نه بر تن قبا دوختی پرنیان را
چه کردی که این خیل مشتاق محروم
به درگاه تو تحفه آورد جان را
حکومت به دل ها مرام شما بود
که لرزاند تا بن دل حاکمان را
زهی فکر وتدبیر پیرانه ی تو
که در شورش آورد خیل جوان را
بزرگا اماما تو را دوست داریم
و هم نزهت نهضت جاودان را
گران بود داغ تو بر خلق زیرا
گرفتی تو از خلق خواب گران را
تو گفتی به اعجاز کشف و شهودت
که اسلام گیرد کران تا کران را
زمان چشم دارد به آن روز موعود
تماشای موعود صاحب زمان را
که خاک از فراوانی سبزه و گل
خجالت دهد باغسار جنان را
جهان از تماشای او گر بگیرد
بسوزاند از غمزه ای کهکشان را
ببخشد به یعقوب ها چشم بینا
بگیرد ز ایوب ها امتحان را
بسی راز ناگفته را سر گشاید
بشوید هم از گرگ کنعان دهان را
بزرگا اماما تو را دوست داریم
و آن انقلاب بزرگ جهان را!
غلامرضا کافی
قصیده «منشور آزادی»
به نام پاک خداوندگار آزادی
سلام! مردم چشمانتظار آزادی!
کنام کاوهی آهنگر است این پهنه
مدار پاکی و نصفالنهار آزادی
چنان مباد، درفشش به دست ضحاکان
مباد سهم ستم، افتخار آزادی!
مباد بوسهی اهریمنان به شانهی ما
مباد حسرتمان بر مزار آزادی
مباد گرگ که در پوستین بره شود
مباد اهرمن آموزگار آزادی
مباد تخم مغیلان به باغمان افتد
مباد شوره شود کشتزار آزادی
زمانهایست که زنجیر هم به نوبهی خود
دراندهاست گلو با شعار آزادی
زمانهای که ز قلاده رسته استبداد
به تاخت میرود اما سوار آزادی
میان گله شنیدم صدای گرگی را
که میکشید ز آغل، هوارِ آزادی
بهنام صبح، بهدستان شبروان ای دوست!
مباد شام سیه، روزگار آزادی
مباد بستنِ غیری برای رستنمان
مباد شیوهیمان شرمسار آزادی!
بههوش! هرزه نروید میان سوسنها
بهدور باد خزان از بهار آزادی!
بریده باد زبانی که هرز میگوید
مباد هاویه در سایهسار آزادی
فریب و خدعه و نامردیاش نباشد راه
چنین مباد خروج از مدار آزادی
اگرچه نیش ستم بیقرارمان کرده
خوشا به ماندنمان بر قرار آزادی
خدا نیاورد آن روز را که روبه پیر
سرود فتح بخواند کنار آزادی
مباد گرم شدن با اجاق همسایه
کجاست آتششان داغدار آزادی؟
«به بام اجنبیان عاجزانه پر نکشیم»
خوشا اسیریمان در حصار آزادی
به هر پرنده نگوییم در قفس چونیم
کجاست گوش زغن رازدار آزادی؟
«غلام همت آنم که زیر چرخ کبود»
تعلقش به وطن بود و کار آزادی
میان اینهمه عطری که حبس در شیشهست
خوشا به رایحهی مشکبار آزادی
در این شبی که سرود سپید خوانده سحر
سر آید از شفقم انتظار آزادی
بریزد از رگمان، باده باده وقت خروش
بدل به نیل شود جویبار آزادی
هرآنچه سرخی نور از شفق برون ریزد
ز خون ماست، تمامش نثار آزادی!
محمد محمدیرابع
پاییز ۱۴۰۱
"بهار بهمن...
بهار بهمن خونین،چه قصه ها دارد
حکایت از غم شیرینِ لاله ها دارد
زکوچ سرخ شقایق ،زبی قراری دل
به روی سینه ی خود زخم آشنا دارد
هنوز بوی وفا می دهد شکوفه شوق
به دل حکایت یاران با وفا دارد
گهی ترانه ی بلبل ،گهی زهجرت گل
ببین که بر لب خاموش خود چها دارد
چه لحظه ها که گذشتند وعشق را دیدند
چنین حکایت سرخی ،کسی کجا دارد!
شکفته شد گل توحید وبوی وصل آمد
کدام باغ چنین عطر جان فزا دارد؟!
به گوشه گوشه ی این باغ دیده را بگشای
هنوز دامنی از لاله پُر بها دارد
بهار آمدی و داغ لاله ها داری!
بیا بیا که دلم با تو قصه ها دارد
سروده:حسین کیوانی
فجر-آزادی
کد مطلب: 26963
آدرس مطلب: https://www.hafezkhabar.ir/note/26963/بزرگا-اماما