به گزارش حافظ خبر؛ شب دوم هر جوری بود با عبدالرضا به کمین رفتم و کنار نیروها نشستم. با رفتن به آن جا احساس خطر از من دور شد؛ چرا که میگفتم هم عراق کمین دارد و هم ما بنابراین اینجا کمتر گلولهای خواهد آمد.
پس از درنگی برای استراحت، برگشتم... هرچند در سرم ایدهایی داشتم که باید فردا شب انجام میدادم.
شب سوم فرارسیدن و من باید نیروها را به کمین میبردم. هنگام برگشت در جایی برای قضای حاجت نشستم و روی یک تپه کوچک یک ساعتی خوابم برد.
اصغر، که منتظر من بود با این دیر کرد، به کمین بیسیم میزند و میگوید حسین کجاست؟
میگویند: یکساعت پیش برگشت.
دوستان نگران شدند و برای پیدا کردن من تا کمین رفتند و برگشتند و چندین بار با بیسیم پیگیر من شده بودند.
من هم که نمیدانستم چه شده است، گمان میکردم آنها عراقی هستند و هیچ جنب و جوشی از خود نشان نداده بودم.
پس از استراحت، راهی سنگر شدم... دیدم همه سرها از خاکریز بالاست و منتظر... نزدیک خاکریز که شدم، کسی گفت: حسین آمد.
از خاکریز بالا رفتم... دیدم بیشتر بچه روی خاکریز آمدهاند.
عبدالرضا با عصبانیت گفت: کجا بودی؟
من از اینکه جای امنی پیدا کردهام برای استراحت و قضای حاجت بیخیال، گفتم: هیچ... کمی خسته بودم... نشستم.
گفت: من آمدم و برگشتم... تو را ندیدم.
من متوجه شدم کسی که دیدهام عراقی نبوده است؛ پس گفتم: من تو را دیدم.
آن شب با دعوای دوستداشتنی داستان پایان گرفت؛ هرچند عبدالرضا هنوز پیگیر بود.
این را بگویم که شرایط دستشویی (توالت) در خط به گونهای بود که از ترسِ نجس شدن، باید بسیار احتیاط میکردیم؛ چراکه سطح اب بالا بود و فرود یک خمپاره و گلوله، میتوانست همه بدن را کثیف و نجس کند؛ گاه کسانی که کمی دورتر هم بودند از این کثافتها در امان نبودند. خدا رحمت کند محمود کفاش را که چون کمی وسواس داشت، هر بار، یک غسل کامل را انجام میداد.
به او گفتم: من شبها در آنجا که امن است، هم استراحت میکنم و هم قضای حاجت را بدون دلهره از نجس شدن انجام میدهم.
عبدالرضا دوباره با دعوا گفت: که چرا از شب اول نگفتی؟
گفتم: گفتنی نبود...
از شبهای بعد، او هم میآمد.
روز سوم، مهدی رسته زخمی شد و که به عقب رفت.
(شهید) حیدر شیرویس هم بیشتر برای خوردن خوراک خود، به سنگر ما میآمد. با افزوده شدن محسن شاکری و علی دادگر به ما، این سه تن، بیشتر کنار هم بودند.
هر سه، برای دیوارکشی سنگری که با لودر گود شده بود، رفتند. با رسیدن الوار، آنها سقف سنگر را با الوار پوشاندند و بود چون امکان خاکریزی با دست نبود، خاکی بر روی سنگر نریختند.
با آماده شدن سنگر، آنها نیز آماده رفتن به سنگر خود شدند. آنها رفتند؛ حیدر آن شب پست نگهبانی داشت. از این رو در سنگر ما شام را خورد و برای نگهبانی بیرون رفت؛ میخواست پس از نگهبانی به سنگر خودشان برود.
چندی گذشت که نگهبانها (گمان میکنم دو نگهبان امید دهقان و حمیدرضا اخوت به پاسبخشی ابراهیم دادکام بودند) فریاد کشیدند سنگر دادگر خمپاره خورد...
خود را به آن جا رساندم... در مسیر راهی که به سنگر آنها میرسید، یک برآمدگی بود که باید با احتیاط از آن گذشت.... نمیدانم چگونه خود را به سنگر آنها رساندم... با کمک ابراهیم، الوارها را پس زدیم و سپس حیدر را در آغوش گرفتم و بیرون آوردم... الوار به درون سینهاش فرو رفته بود... هنوز هوش داشت و میگفت: یواش الوار را بلند کن...
گریهام گرفت.... چندین بار خواستم بگویم شفاعت یادت نرود... دلم اجازه نمیداد... به هر روی با احتیاط و چشمی گریان او را بیرون آوردم و در گوشهای خواباندم.
نگران هر سه بودم... ناراحت و گریان، به سنگر آنها و سراغ علی دادگر رفتم.... با ابراهیم، او را نیز بیرون آوردیم... علی را هم بیرون از سنگر گذاشتیم و به سراغ محسن شاکری رفتیم و او را هم بیرون آوردیم.
گفتم آمبولانس بیاید که بحث زخمی و شهید شد... گفتم زخمی داریم.
بچهها برانکارد آوردند.
هنگامی که بالای سر حیدر شیرویس رسیدیم، به شهادت رسیده بود.
به سراغ علی دادگر رفتم... یک پایش تنها از بند پوستی آویزان بود... میخواستم پا را جدا کنم و کنار پای دیگرش بگذارم یا آن را خاک کنم، که از تصمیمم برگشتم... دوستی من و علی به پیش از انقلاب برمیگشت... به یاد میآوردم که بارها با آن پا از دست مأموران رژیم شاه فرار کرده بودیم... دو نفر آمدند و علی را نیز بردند.
منتظر ماندم تا برانکاردی که حیدر را با آن برده بودند، برگردانند تا محسن شاکری را روی آن بگذاریم... محسن زیاد ناله میکرد و من دلداریش میدادم و میگفتم: ذکر بگو تا کمی آرام شوی...
تا رسیدن به آمبولانس کارم همین بود... هرچند من درد او را نمیفهمیدم که چقدر سخت بود؛ چرا که یک آن، با درد و تندی گفت: هر چه ذکر میگویم دردم کم نمیشود...
گفتم: راهی نیست تا اورژانس باید صبر کرد...
الوار در سینه حیدر شیرویس فرو رفته بود... پای علی دادگر هم تا رانش قطع شده بود... در ساق پای محسن شاکری نیز ترکشهای زیادی نشسته بود که به قطع پای او انجامید.
(شهید) احمد خباززاده، بیسیمچی گردان ما، با حیدر دوست نزدیک بود که در این هنگام، خواب بود... هنگامی که بیدار میشود، به او میگویند... چندین بار تماس گرفت و گفت: حیدر چه شده است؟
گفتم: هیچ...
میدانستم نگران شده است از این رو گفتم: زخمی شد و او را به اورژانس فاو اعزام کردند... هرچند باید به عقب فرستاده میشد.
آن شب هم با این داستان گذشت...
تازه سخن، آن فرمانده پیشین که میگفت: اینجا خطرناک است؛ باید احتیاط کرد... را میفهمیدم.
دشمن دوربین دید در شب و تکتیراندازهای ماهری داشت . این را بارها تجربه کرده بودم .
از آن جایی که کمبود نیرو داشتیم، دو تن از بچههای استهبان (یا جای دیگر) به ما افزوده شدند که در همان سنگر کنارمان نگهبانی بدهند و به کمین نروند؛ بنابرین آن دو را به سنگر بردم و در توجیه آنها گفتم: شما اینجا نگهبانید... حق ندارید سرتان را از سنگر بالا ببرید... تنها صدا را گوش کنید و به ما گزارش دهید.
نیم ساعتی برای تسکین دلشان کنارشان ماندم و سپس به سنگر خودمان آمدم... تا وارد سنگر شدم به اصغر گفتم: چه خبر؟
گفت: بیا... شاید امشب کمی راحت باشیم... جملهاش تمام نشده بود که صدای دو تیر قناسه به گوشم خورد... همان هنگام صدای نفر دوم بلند شد: فرمانده بیا...
به تندی از سنگر بیرون پریدم و خود را به آنها رساندم و گفتم: چه شد؟
گفت: دوستم تیر خورد...
وارد سنگر که شدم، جنازه دوستش را دیدم که دو تیر به قلبش خورده است.
او را با کمک دوستش بیرون آوردم.
به دوستش گفتم: چه شد؟
گفت: با رفتنتان به من گفت: میخواهم کمی نگاه کنم تا منطقه را ببینم... بار نخست نگاه کرد و گفت یکبار دیگر هم نگاه کنم... که بار دوم تکتیرانداز عراقی قلبش را نشانه رفت.
جوان، قد بلندی داشت به گونهای که هنگام گذاشتنش در برانکارد، پایش از برانکارد بیرون میزد.
هنگامی که او را بلند کردیم، پایش به کمکی برانکارد میخورد؛ نمیدانم او که بود؛ به من گفت: من میترسم... از این رو جایمان را عوض کردیم.
به اصغر گفتم: بگو آمبولانس بیاید...
دوباره داستان شهید و مجروح... گفتم: بگو مجروح داریم.
به سهراه مرگ رسیدیم و درنگی کردیم تا آمبولانس آمد و او را برد.
هنگام سپردنش به آمبولانس از آن چه میدیدم، گمان بر شهادتش کردم و گزارش شهادت برایش دادم؛ هرچند فردا که تماس گرفتم، گفتند زنده است... خوشحال شدم... پسفردایش که تماس گرفتم، گفتند شهید شد... (خدایش بیامرزد. متأسفانه نامش یادم نیست.)
چند روز دیگر هم که گمانم ۱۰ یا دوازده روز شد، ماندیم و سپس برگشتیم.
در بازگشت نیز با رحیم قنبری، عبدالرضا و نفر دیگری پیاده تا سوله آمدیم.
در راه بودیم که قنبری میگفت: به تازگی درختانی پیدا کردهاند و در منطقه میکارند تا هنگامی که خمپاره به سوی ما شلیک میشود، روی درختان بخورد و برگردد. اکنون باید با برگشتن، برای کاشت این درختها در زمین شورهزار کارخانه نمک برویم.
تا سوار شدن به ماشین از سوله تا اسکله المهدی و یگان دریایی این داستان با راننده نیز ادامه داشت و راننده نیز در شگفت بود.
پس از سوار شدن بر قایق و حرکت به سوی نهر حاج محمد، برای ریختن ترسم از اروند، دیدگاهم را برای شنا تا ساحل گفتم؛ کسی پذیرا نبود، هرچند در نزدیکی ۱۰۰ متری ساحل و هنگامی که برهنه شدم، مرتضی شافع، رحیم قنبری و شاید اصغر شجاعی نیز همراهی کردند.
با این کار، ترس از اروند نیز از تنم برون رفت.
برگشتیم تا دوباره برگردیم... هرچند نشد.
این خط پدافندی را با دو شهید و چهار مجروح، به گروهان (سردار شهید) وحید جهانیآزاد دادیم.