به گزارش حافظ خبر؛ از آن جا که عراق پیدرپی منطقه را با گلولههای گوناگون میکوبید، پس بایستی در سوله باشی و از بیرون رفتن، پرهیز شود.
شب نزدیک دو ساعت پیش از برآمدن آفتاب، به سوی خط حرکت کردیم... هنوز هوا تاریک بود که سهراه مرگ رسیدیم... از شلیک خبری نبود... با تندی به سمت سنگرها رفتیم.
مأموریت ما در جایی به نام انگشتی بود. خاکریزی نزدیک به ۲۰۰ متر که عمود بر خاکریز اصلی به سوی عراق پیشروی داشت. یک خاکریز دوجداره با سنگرهای کوتاه و نه چندان پایدار... در واقع هنوز امکانات مناسب برای تثبیت نبود.
از سه راهمرگ تا نوک انگشتی، پستی، ناهمواری و چاله بود؛ به گونهای که اگر شب میخواستیم این را را برویم، چندین بار به زمین میخوردیم.
در هنگام روز که خوراک و آب برایمان میآوردند، دشمن آنجا را زیر آتش خود میگرفت... بارها بشکههای آب، سوراخ میشد و همان پستی و بلندیها سبب میشد تا آب بصورت کامل، بدست بچههای انگشتی نرسد و تا مرحله بعد بایستی با همان آب کم گذارند.
بامداد بود که رسیدیم.
فرمانده نیروهای پیشین، ما را توجیه کرد... آن گونه از وضعیت بد گفت که ترس وجودت را فرا میگرفت.
آن فرمانده با عبدالرضا راهنده، برای توجیه سنگر کمین و برگرداندن نیروهایش، راهی کمین شدند... پس از چندی با همه نیروهایش برگشتند.
نخستین روز بودن ما در این جا، با این دلهره که دشمن کجاست؟ چکار باید کرد؟ این پیشروی در شکم دشمن برای چیست؟ و ... سپری شد. اینها چیزهایی بود که تا پسین آن روز، اندیشه ما را درگیر میکرد.
با اصغر شجاعی و عبدالرضا راهنده، معاون گروهان، در یک سنگر جای گرفتیم. سنگری که تنها باید نشسته بود و عرض آن به اندازه نیمتنه انسان بود. برای استراحت باید نشسته یا پا را به سقف چسباند و کمر بر زمین، ال مانند قرار داد و خوابید.
جای بیسیم را درست کردم و با اصغر تقسیم کردیم که چه هنگام چه کسی پشت بیسیم باشد.
دسته غلامرضا نصرپور هم همراه ما بود.
آن روز گذشت... شب، از راه رسید و ۴ یا ۵ نفر باید به کمین میرفتند. گفتم من هم باید همراه شما به کمین بیایم. عبدالرضا مخالف بود... اصغر نمیخواست من بروم. مهربانی هر دو بود که اجازه نمیدادند. گمان میکردند زود شهید میشوم... من هنوز اضطراب صبح را داشتم و در اینگونه موارد باید خود را به درون آتش ببرم تا آرام گیرم... هرچند شب اول نشد.
گفتنیهای کمین، به تصرپور گفته شد... گفته شد که اگر عراقیها از شما گذر هم کردند، هیچ پویایی نداشته باشید، تا کمین لو نرود... باید سکوت کرد و صبر داشت. شب اول بچهها به کمین رفتند.
دوساعتی گذشت... صدای بیسیم بلند شد... پشت بیسیم بودم... غلام اعلام هشدار کرد و از حضور عراقیها در نزدیکی کمین گفت... عبدالرضا، دستور سکون داد.
پس از چندی، دوباره غلام گفت بالای سرم هستند و میتوانم پای عراقی را بگیرم... دیگر هشدار جدی بود... باید کسانی که روی خاکریز بودند، آتش تهیه میریختند تا عراقیها عقبنشینی کنند... آتش تهیه با زدن آرپیجی، نارنجک تفنگی و تیربار و .....انجام شد و عراقیها نیز آتش گشودند... پس از چندی غلام گفت: عراقیها رفتند... پس از چندی غلام گفت: عبدالکریم محصلی شهید شد و باید او را برگردانیم تا از تضعیف روحیه بچههای کمین جلوگیری شود.