یادداشت دکتر حاج کاظم پدیدار؛

از کربلای 4 تا کربلای 5- بخش 14

17 دی 1399 ساعت 15:50

از خاكريز بالا رفت و با حوصله به سمت عراقي‌ها نگاه مي‌كرد. ما همگي او را مي‌ديدم. كمي هم نگران بوديم كه پس چرا اين قدر طولش مي‌دهد به خودمان می گفتیم، نگاه كردي برگرد دیگر چرا اینقدر طولش می‌دهی. در همين حال متوجه شديم، كه عراقي‌ها از سمت راست كه به نوعي پشت سرش محسوب مي‌شد او را به رگبار بستند.


به گزارش حافظ‌خبر؛ دقايقي بعد برادر رودكي با بيسيم به من گفتند كه حالا كه گردان علي اكبر موفق به اشغال خط حمزه نشده، شما با برادران گردان برويد و اين خط را تصرف نماييد.
گفتم یاخدا،اینهاسه روزاست اینجاهستند ونتوانسته اند کاری کنندحالا مابا این وضعیت چطور میتوانیم.به برادر رودکی گفتم، ما فاقد تخريب چي و امكانات خنثي كردن ميدان مين هستيم. ايشان گفتند كه مهم نيست برويد و به خط بزنيد. گفتم بارندگي است و امكان تردد ما سخت است. گفتند رحمت الهي است و جلو حركت خرچنگ‌هاي(تانک‌های) عراقي را مي‌گيرد. برادر مجيد سپاسي كه همان‌جا بود و از نزديك اوضاع
 را بررسي مي‌كرد آمد و
 گفت،دستوراست وباید بروید.
گفتم،خیلی خوب دستوراست ،لطفاخودتان بیفتیدجلو من ونیروهاهم پشت سرشما،یاعلی. دیدکه حرف بی حسابی نمیزنم ،مرابه کناری برد وگفت پس شماومن همين جا میمانیم و قدرت(جوكار) را ،كه معاونم بود ، با نيروها بفرست به جلو. گفتم خیلی خوب. قدرت را توجيه كردم وبعداز کلی سفارش به ايشان، به همراه نيروها به جلو رفتند. اندكي بعد وجدانم به تلاطم درآمد.گفتم خدایاچرامن اینکار راکردم.اول استغفارکردم وبعدبا خودم گفتم. اين قدرت را كه من مي‌شناسم، بي كله(قدرت جان ببخش،عین واقعیت به خودم گفتم) است. خودش از مرگ نمي‌ترسد و هم خودش و هم ديگران رابه كشتن مي‌دهد. بدو بدو و با عجله به سمت جلو رفتم. در بين راه بر اثر  لغزندگي زمين چند بار به زمين خوردم.فقط خدا،خدامیکردم که کاری نکرده باشند.البته چون زودتصمیم گرفته بودم امکان عملیات برای آنهانبود ولی با این حال همین چند دقیقه خیلی برایم سخت ونگران تمام شد. بالاخره به نيروها رسيدم.ديدم قدرت با فرمانده‌ي گروهان گردان علي اكبر در حال صحبت است.
ايشان در حال توجيه قدرت بود. به خط عراقي‌ها نگاه كردم، ديدم سيم‌هاي خاردارسه طبقه وفشرده و ميدان مين مفصلي از انواع مینها جلو خط حمزه(خط عراقی‌ها) است. عراقي‌ها روي خاكريز خود نشسته و با يك نگاه ما چندين رگبار و چندين نارنجك تفنگي به سمت ما شليك مي‌کردند . فاصله نزديك بود.دائم هم منور میزدند.راستش خیلی دوست داشتیم نگاهشان ولی بی معرفتهااجازه نمیدادند،طوریکه وقتی یکی از بچه ها شیطنت کرد ونگاهی به آنها انداخت فورابا تیر به سرش زدند،فقط خدارحم کرد که کلاه سرش بود.راحت روی دژ خودشان نشسته بودند ومنتظر ما بودند.حالا ماهستیم وعراقیهای آماده وکلی سیم خاردارومیدان مین.
 با برادر رودكي تماس گرفتم. گفتم وضعيت روبه‌روي ما مناسب نيست. امكان انجام عمليات وجود ندارد. هر چه من مي‌گفتم باز ايشان اصرار داشتند كه شما بايد برويد.ومن هم دائم میگفتم نمی شود.
در همين اثناء برادر محسن رضايي آمدند روي خط وبه برادر رودکی گفتند كه اين كاظم كيست كه همه‌اش مي‌گويد نمي‌شود.
برادر رودكي با یک فرکانس  دیگربامن تماس گرفتندوبا اشاره به من فهماندند كه اینقدرنگو نمی‌شود. من هم گفتم چشم،ودومرتبه بعداز تماس ایشان مبنی برانجام عملیات ،گفتم،چشم، انجام می‌دهیم. و بعد ادامه دادم که شمافقط لطف کنید و هر چه سریعتر تعدادی تخریب چی برای باز کردن میدان مین و سیم‌های خاردار بفرستید.(چون قرار نبود ما با میدان مین سرو کار داشته باشیم، تخریب چی هم نداشتیم). ايشان پذيرفتند و ما منتظر ورود برادران تخريب چي شديم.
رفته رفته به اذان صبح و روشني هوا نزديك مي‌شديم. با برادر رودكي تماس گرفتم و گفتم، با روشن شدن هوا نيروها درمعرض ديد دشمن قرار مي‌گيرند و بايد هرچه سريع‌تر تدبير كنيد. ايشان گفتند كه چون امکان رسیدن برادران تخریب وجود ندارد، برگرديدوبرويددركانال پرورش ماهي مستقر شويد. قبل از روشن شدن هوا به عقب‌تر برگشتيم و از سمت راست خود را به كانال پرورش ماهي رسانديم. دژ محكم و بلندي كه در وسط آن يك كانال با تعداد زيادي سنگر نگهباني و تجمعي بود که از قبل توسط عراقي‌ها احداث شده بود .هنگام ورودبچه هابه سنگریک عراقی بدبخت وبیچاره که احتمالا خوابش برده بوده ونتوانسته به عقب برود،اسیرماشد.عبدالرزاق موسوی که ازبچه های عراقی بود ودرگردان مابودآوردیم وگفتیم از اوسوال کند.برای آن زمان قیافه اش مشابه پیرمردهابود.هرچه عبدالرزاق ازاومی پرسیدفقط جواب میدادکه من نمیدانم.وفقط میگفت ماراازبصره آورده انداینجا.نمیدانم اینجاکجاست وماکجاهستیم.گفتم ،بچه هاولش کنیدمثل اینکه این راستی راستی از بیخ عرب است.وگفتم که یک نفر اورابه عقب ببردوتحویل آقای سپاسی ویادیگر دوستان دهد.
من نفر اول بودم وبه سمت عراقیها میرفتم.رسیدم به جائیکه کانال به بن بست خورد.همینجا توقف کردیم وبچه هارادرکانال مستقرکردیم.ابتداگروهان یک یعنی برادر نجف امین افشار،بعدگروهان دو وبعدسه.
براي ما كه از ديروز صبح تا به حال در اين خط‌ها و زير باران خسته و كوفته شده بوديم، جان پناه مناسب و شايسته‌اي بود. قرار شد تا شب به استراحت و شناسايي بپردازيم و شب هنگام عملیات انجام دهیم. صبح زود در هواي گرگ و ميش، برادر جوكار كه سابقه‌ي اطلاعاتي هم در تيپ فاطمه الزهرا(س) و يگان‌هاي ديگر داشت،راصدازدم وبه او گفتم، ما امشب باید به خط دشمن بزنیم،لطفاسری به آن خاکریزهابزن وراهی،معبری برای نفوذمان به دشمن پیداکن تاامشب مشکلی نداشته باشیم.البته هر راهی هم پیدامی کرد اول بایدبااطلاعات وتخریب هماهنگ میکردیم وبعدعملیات انجام میدادیم.بهر صورت الان بهترین کار این بود که اول خودمان یک اطلاعات اولیه از دشمن داشته باشیم.
قدرت به تنهايي و با اين فكر ‌كه كسي پُشت خاكريز سمت چپ ما نيست به سمت خاكريز رفت. فاصله زیادی تا خاکریزی که قرار بود برود، نبود . این فاصله را به آرامی و در کمال خونسردی طی نمود .راحت تر بگویم انگار داشت در خیابان لاله زار قدم می زد.باالاخره به خاکریز مورد نظر رسید.
از خاكريز بالا رفت و با حوصله به سمت عراقي‌ها نگاه مي‌كرد. ما همگي او را مي‌ديدم. كمي هم نگران بوديم كه پس چرا اين قدر طولش مي‌دهد به خودمان می گفتیم، نگاه كردي برگرد دیگر، چرا اینقدر طولش می دهی . در همين حال متوجه شديم، كه عراقي‌ها از سمت راست كه به نوعي پشت سرش محسوب مي‌شد او را به رگبار بستند.
تيرهايي كه به پايين پاي قدرت در خاكريز مي خورد كاملاً مشخص بود. ما عراقي‌ها را نمي‌ديديم، فقط مي‌دانستيم كه از جلو خط خودمان به سمت قدرت شليك مي‌كنند. قدرت از بالاي خاكريز پايين آمد و پشت يك تانك كه آن‌جا بود ناپديد شد.تانك مانع ديد ما شد. قدرت را نمي‌ديديم ولي رگبار عراقي‌ها كه به خاكريز مي‌خورد مي‌ديدم. دعا ،دعا مي‌كرديم كه قدرت شهيد نشده باشد . گفتم يكي از برادران برود و قدرت را ببيند، و خبری از او برای ما بیاورد .
يكي از بچه‌هاي لامرد به نام نوذر بلوچي داوطلب شد. او را توجيه كردم كه برود و ببيند قدرت در چه وضعي است. ايشان با سرعت زياد از كانال خارج شد و به سمت تانك رفت. همين مسيري كه قدرت آرام آرام مي رفت و كسي با او كاري نداشت از جانب عراقي‌هابرای این بنده خدا به شدت زير رگبارتیربار قرار گرفت.
اين برادر لامردي مشابه آنچه در فيلم‌ها مي‌بينيم به صورت مارپيچ و سريع مي‌رفت و عراقي‌ها با رگبار او را مشايعت مي‌كردند. عليرغم همه‌ي تيرها به سلامت به تانك رسيد،لحظه‌اي نگذشت كه برگشت. باز از ميان رگبار عراقي‌ها به صورت مارپيچ حركت مي‌كرد و به سمت ما مي‌آمد.
گلوله‌ها با اندكي اختلاف در چپ و راست پاي او به زمين مي‌خوردند.خیلی خوش شانس بود که این همه تیر،یک تیرهم به ام نخورد. وقتي به ما رسيد از ديد عراقي‌ها محو شد . با اين اقدام ما از وضعيت و حضور عراقي‌ها و موضعشان اطلاع يافتيم.
الان ديگرمشخص شده بود كه ما كجا هستيم. عراقي‌ها كجا هستند و قدرت كجا. از او در مورد قدرت سؤال كرديم. وحشت زده شده بود. گفت من فقط ديدم نزديك به تانك افتاده و ديگرهيچ نمي‌دانم. رگبار بي امان عراقي‌ها فرصت ايستادن و مشاهده‌ي وضع قدرت را به او نداده بود. نفهميديم بالاخره قدرت زنده است، شهيد شده و يا مجروح است.


کد مطلب: 22966

آدرس مطلب: https://www.hafezkhabar.ir/note/22966/کربلای-4-5-بخش-14

حافظ خبر
  https://www.hafezkhabar.ir