به گزارش حافظخبر؛
ما بی غمان مست دل از دست داده ایم
همراز عشق و همنفس جام باده ایم
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای
ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم
«حافظ »
زیر باران اشک، بر روی سینه سفید کاغذ قلم زدن مشکل است. وقتی بخواهی برای دوستان بنویسی که بی پروا یک شبه خویش را به اروند زدند تا با عبور از آن و تقدیم جان خویش، طعم شیرین پیروزی را به کام مردم بریزند. و چنین شد که آنان ما را از خود جدا ساختند و این شد حکایت ماندن و رفتن،
حکایت عقده و غصه؛ امشب شب تولد من است. من اکنون ۳۴ ساله شده ام. ببخشید من ۳۴ سال است که جسم مرده ی خویش را با خود حمل میکنم تا ادامه زندگی زندان مانند خود را ببینم که این از زمان جدا شدن از قافله دوستان و شهیدان آغاز شد. ای قلم، ای اشک بگذارید امشب در چهره یکایک دوستان شهید و مظلومم بنگرم و لحظه جدا شدن از آنان را به یاد آورم :
آنگاه که با حاج *جاوید مرحمتی* بر سر نوشتن وصیتنامه جر و بحث داشتیم که یکی برای دیگری این کار را انجام دهد. آنگاه که نتوانستم مصافحه ای دلچسب با*علیرضا اسد زاده* داشته باشم، چرا که دلم نمیآمد از او جدا شوم، اما شد – آنگاه که *مهدی زروان* به دنبال بستن حمایلش کمک میخواست و من تجهیزاتش را محکم بستم تا او در شهادت تجدید نشود. آنگاه که *صفدر شهبازی* و *محمدرضا محمدی* به هم و سر در گوش هم نجوا داشتند و من مانده بودم چگونه برای خداحافظی و حلالیت جدایشان کنم. وقتی برای طلب شفاعت به دسته یک از گروهان یک شهید مسلم رستم زاده به فرماندهی *غریبعلی قائدی* رفتم همه بودند جز خودش پس با *عباس و محسن بینا و ابوذر(ایرج ) دهقان و سید هادی زهرائی که همیشه با هم بودند و در عملیات و شهادت نیز با هم رفتند، خداحافظی کردم. در گوشه ای از محل زیر نور چراغ فانوس *غریبعلی قائدی* و *مسلم اسکندری* و چند نفر دیگر که الان نامشان یادم نیست نشسته بودند و سوره واقعه میخواندند که جالب بود! امشب چه واقعه ای رخ خواهد داد!؟ کنارشان نشستم و لحظه ای در خویش فرو رفتم تا با نجوای آنان همراهی کنم و آنگاه زمان وداع رسید – در کنار مسیر *اسدالله افشار* و *عبدالنبی دهقان* آماده رفتن بودند که با جملاتی از آنها حلالیت طلبیدم.و *احمد راسته* نیز استوار در کنار انان با گفتن بیایید رفتن را اغاز کردند *حسام تقی نژاد این جمع را تکمیل می کرد در یک لحظه اسد الله افشار گفت : حسین آیا سجادم را خواهم دید که یکباره وجودم فرو ریخت و تاکنون مرمت نشده و آن لحظه هر وقت به یادم میآید تقاضای مرگ میکنم. صدای هم همه ای مرا به خویش آورد. *قاسم جوکاران* آمد و او آمد تا بین آمدن و رفتنش ساعتی بیش نباشد که لیاقت شهادت به مدت حضور در جبهه نیست و بین ورود او و شهادتش دو ساعتی بیشتر طول نکشید. *علیرضا معینی* گوشه ای ایستاده و درد پایش او را به خود مشغول کرده بود و بر اثر اشتباه پایش را بر روی صندق مهماتی گذاشته بود که میخش در پای او فرورفته بود و باید الان با پای مجروح و پانسمان شده، به جهاد برود. تلاقی دو برادر *سید محمد تقی و سید محمد کاظم دیده ور* در هیاهوی صداها و گریه ها و بغل کردن یکدیگر تو را تا افق عاشقی پیش می برد. چرا که این دو همدیگر را خیلی دوست داشتند و من میخکوب از این خداحافظی بودم! چهره زیبای *منصور میراب* تو را به معصومیتش میبرد و غبطه میخوری که خدا با اینان چه خواهد کرد! *مهدی نجیبی و سید مسلم نجیبی و مهران ککتویی سه گانه یک جمع دوست داشتنی بودند که حالا شوق پرواز دارند واین سه قرار ومدارشان برای آن دنیاست. وقتی به ردیف انسانهای به خط شده نگاه میکنم *وحید جهانی آزاد* فرمانده گروهان با چفیه همیشگی قرمزرنگش و ریشی که الان به دستور فرمانده گردان زده است و صورتش تنک شده است از همه شاخصتر است. او مرد سالهای جنگ است، مردی که خیلی از بچه ها اورا پدر خودشان میدانستند.
*قدرت بامشاد و جعفر اسکندری* نیز آماده رزم بودند. آنان چند ساعت قبل برای گرفتن عکس چفیه ام را به قرض گرفته بودند و هر سه همزمان سر در سر هم گذاشتیم و خداحافظی کردیم. برای خداحافظی به *پژوه و رزمی و نصیری و علی اکبر سیاوش* با دستی تکان دادن همراهی کردم . *ابوفاضل نظری* سرحال و شاد مانند همیشه پرشور و مصمم آماده رفتن بود و رفت تا از قافله عقب نماند. . داستان بقیه دوستان کاظم پایدار ورزشکار منضبط-محمد هاشم ملک زاده پر شور و اماده قاسم خانی مردی از جنس خلوص - عیدالله لنگری صادق و صمیمی -ابراهیم صالحی شاید کوچکترین نیروی بسیجی -.حسن عفیفیان دلیر مرد مودب .-نادر بهرامی زاده بی ریا و پاک -سعید رضوی فرد ساکت و بیصدا -حیدر جشن -کاظم جهانتاب جوانی رعنا و خوش صحبت - -غلام جوکار شیر مرد -امرالله جعفری - شکرالله یدالهی ارام و جنگنده -محسن نجمی با معصومیت کامل -محمد