: یكی از عكاسان جنگ گفت: غائله خلق عرب بعد از پیروزی انقلاب در خرمشهر شروع شد كه خب توسط حزب بعث، اینها تغذیه می شدند. خرمشهر تقریبا قبل از جنگ از دست رفته بود.
در گفتگوی اختصاصی با فارس/1
خرمشهر قبل از شروع جنگ از دست رفته بود
15 بهمن 1393 ساعت 19:33
: یكی از عكاسان جنگ گفت: غائله خلق عرب بعد از پیروزی انقلاب در خرمشهر شروع شد كه خب توسط حزب بعث، اینها تغذیه می شدند. خرمشهر تقریبا قبل از جنگ از دست رفته بود.
به گزارش گروه "حماسه و مقاومت " ، عكاسان از جمله افرادی هستند كه با دید خوبی كه دارند صحنه ها هم بهتر می بینند و هم بهتر روایت می كنند. مخصوصا كه این عكاس خود از ابتدا نیز در صحنه حضور داشته است.
"مهرزاد ارشدی " از جمله عكاسانی است كه در اكثر عملیات ها حضور داشته . او متولد چهارم مهرماه سال 1342 در شهر آبادان است. فتح خرمشهر بهانه خوبی بود كه پای خاطرات او بنشینیم. این گفتگوی تنها قسمتی از خاطرات ایشان است كه تا فتح خرمشهر ادامه دارد:
* فارس: شما اصالتا آبادانی هستید؟
* ارشدی: بله ، البته اصل اصل ما برمی گرده به استان فارس. اما خب پدرم برای ادامه زندگی اش به آبادان مهاجرت كرده بود. ایشان شغل آزاد داشت؛ مغازه دار بود.البته تا قبل از اینكه بیاید آبادان تقریبا روی تمام كشتی های بزرگ دنیا به عنوان مترجم و بار نویس كار كرده بود. ایشان به 4 زبان زنده دنیا مسلط بود. تا اینكه در سنه 30 برای ازدواج اقدام می كنند و به آبادان می آیند و تشكیل خانواده می دهد، آنجا می مانند و ما هم آنجا بدنیا می آییم.
خانواده ما 5 فرزند داشت. یك دختر و 4پسر.
* فارس: با توجه به اینكه شهر آبادان به دلیل وجود بندر و همچنین پالایشگاه به گونه ای تفكرات مختلف اعم از مسلمان،ماركسیست و... در آن پیدا می شد.فضای فكری خانواده شما به چه گونه ای بود؟
* ارشدی: در ابتدا آبادان را باید خوب بشناسیم تا بتوانیم نسبت به آن قضاوت كنیم. معمولا اكثر قضاوت هایی كه راجع به آبادان شده بیشتر سطحی و ظاهری بوده.
با توجه به وضعیت نفت و تشكیل شهر آبادان در این منطقه، حدود یكصد سال پیش با كلنگ زدن پالایشگاه اولین مهاجرت ها از سراسر ایران به این شهر شكل می گیرد، تقریبا تمام اقوام ایرانی جویای كار به اینجا می آیند و شهر آبادان را تشكیل می دهند.
در شهر آبادان بیش از تمام جاهای دیگر این كشور، اقوام مختلف ایرانی وجود دارد و حتی می توان گفت كه آنجا یك ایران نسبتا كوچك است. ما همیشه می گوئیم آبادان یك ایران كوچك است. چون هر قوم و نژادی را كه شما در ذهنت دارید در آبادان وجود داشته و پایگاه دارد و یا مسجد و حسینیه دارد. آمار مسجدها و حسینیه ها این رانشان می دهد. به طور مثال مسجد شیرازی ها، حسینیه اصفهانی ها، حسینیه بلوچ ها، حسینه بوشهری ها، حسینه كرد ها، شیرازی ها، بختیاری ها و ... . این قدر در شهر مسجد و حسینیه هست كه عجیب و غریب است. اما با توجه به همان بحث حضور استعمار در شهر آبادان همه احساس می كنند كه آنجا یك فضای كاملا لائیك و غیر دینی حاكم بوده است. ولی اتفاقا آبادان یكی از سیاسی ترین و شاید به جرأت بشود گفت یكی از مذهبی ترین شهرهای ایران بوده .
اما حالا شاید رژیم پهلوی به دلایلی دوست داشت ظاهرش را به گونه ای دیگر نشان بدهد. ولی وجود همین هیئت های مذهبی در دهه های 30 و 40 در آبادان نشان می دهد كه یك پایگاه مذهبی آنجا بوده زیرا شخصیت هایی بزرگ دینی كه كاملا سیاسی هم بودند مثل "شهید بهشتی، شهید مفتح، دكتر شریعتی، مرحوم آقای فلسفی، آیت الله خزعلی " و اكثر چهره های به نام، نشان دهنده این است كه در آبادان یك جایگاهی مذهبی و هیئتی قوی وجود داشته است كه چهره های علمی مثل این افرادی كه نام بردم را مرتب به آبادان دعوت می كردند. حالا این آقایون به اصطلاح روحانیون خارج از منطقه بودند كه به عنوان مهمان به آبادان میآمدند. و خود پیكره روحانیت در آبادان به جرأت می توان گفت یكی از استخوان دار ترین به تشكیلات های روحانیت در كشور بود كه شكل گرفت. حضور افرادی از قبیل "آیت الله قائمی، حضور آیت الله صدر اصفهانی كه مرجع تقلید بود و امام جماعت یكی از مساجد بودند، آیت الله ده دشتی، آیت الله جمی، آیت الله ترفی، آیت الله منزوی ،آیت الله هاشمی، آیت الله مكی و... كه از چهره های انقلابی و مبارز بودند، تقریبا اكثر كسانی كه بعدها جزء اركان اساسی جمهوری اسلامی بودند و بدنه مردم آبادان با اینها در ارتباط بودند.
به طور مثال مرحوم آیت الله مكی از دوستان بسیار نزدیك آیت الله مكارم بودند و كسی بودند كه تمام كمك های مالی از منطقه را جمع آوری می كردند و به قم می فرستادند و خیلی از مدارسی كه بعدها در قم توسط آیت الله مكارم احداث شد از طریق همین كمك های آیت الله مكی كه در منطقه از مؤمنین جمع آوری می كرد بود.
برای روشن شدن فضای مذهبی شهر آبادان باید بگوییم كه در دورانی كه سن من درحدود 12 یا 11 ساله بودم در روزهای عاشورا و تاسوعا با پدرم در میدان اصلی شهر كه "میدان طیب " بود می ایستادیم و هئیت های مذهبی كه از آنجا عبور می كردند را تماشا می كردیم. و جالب اینجاست كه عبور كردن این دسته های عزاداری تا عصر به طول می انجامید. یعنی اینقدر حجم دسته ها بالا بود كه ساعت ها فقط می ایستادیم و این دسته ها را مشاهده می كردیم، در یك شهری مثل آبادان كه حالا ظاهرا می گفتند پایگاه استعمار و انگلیس و حالا بحث حزب توده در سال های 30 و ... اما بیشتر این مباحث در بین چهره های كارگری و یك مقدار نخبگان و خواصی بود كه بیشتر فعالیت های سیاسی و فرهنگی می كردند و تحت حمایت رژیم طاغوت هم بودند. اینها حالا شاید در ظاهر هم مخالف با رژیم بودند اما به نوعی هم یك ارتباط هایی هم داشتند مثل اعضای حزب توده.
ولی به هر حال فضای آبادان اینجوری هم بوده. یعنی علیرغم آن جریانات پالایشگاه نفت و حضور انگلیس، آمریكا و گروه های سیاسی، یك بافت مذهبی خیلی قوی هم داشت. برای نمونه اگر شما از همین آقایان كه امروز در جمهوری اسلامی مطرح هستند پیرامون آبادان سوالاتی را مطرح كنید خواهید دید كه آبادان دارای چه بافتی بوده است. شما ببینید آقای خزعلی در آبادان چه كسی را می شناسد؟ بروید از آقای مكارم سئوال كنید ببینید ایشان چه كسانی را به شما معرفی می كند؟ این نشان می دهد كه در آبادان ریشه های عمیق انقلابی و مكتبی وجود داشته. حتی می خواهم بگویم آنجا یك وقت هایی پل ارتباطی بین نجف با قم بوده. خیلی از آقایانی كه می خواستند به نجف بروند باید می آمدند از كانال آبادان می گذشتند. حالا یك بخش هایی را مرحوم آیت الله قائمی كه خیلی صاحب نفوذ بوده در آن زمان و خیلی ارتباطاتش قوی بوده و حتی به گونه ای بود كه دستگاه های رژیم هم تا یك حدودی حرفش را می خواندند. یعنی اینقدر صاحب نفوذ و قدرت بود. و خیلی از آقایانی كه می خواستند به نجف بروند، به آبادان می امدند و تحت پوشش آیت الله قائمی و دیگر آقایان از رودخانه عبور می كردند و به نجف می رفتند . این تقریبا فضای آبادان قبل از انقلاب است.
با این شناخت نسبت به شهر، حالا می توان جواب سوال شمار را داد . خانواده ما یك خانواده معمولی و متوسط بودند. نه زیاد مذهبی و نه خدای نكرده لائیك. پدر و مادر ما در اصل روستایی بودند كه از روستاهای اطراف فارس به آبادان مهاجرت كرده بودند. پدرم با اینكه بر روی كشتی كار می كرده اما كاملا شرعیات را رعایت می كرد. مادرم هم اصلا چادری بود. یعنی مادر من زمان شاه، خب آن زمان چادری كمتر پیدا می شد ولی مادر من همیشه با چادر می گشت. و تقریبا هم همان چادر سنتی خودشان كه در روستایشان و در فرهنگ شان بود استفاده می كرد. اهل نماز و روزه ولی اهل مبارزه با رژیم طاغوت نبودند. البته پدرم به بعضی مسائل حساس بود.
* فارس: مثلا چی؟
* ارشدی: بعضی چیزهایی كه آن موقع علما هم می گفتند. مثلا خیلی برای ما جالب بود كه مثلا پدر ما هیچ وقت "پِپسی " نمی خورد. می گفت این كارخانه برای بهائی هاست. می گفت: آقایان گفتند برای بهائی هاست. می كشتیش پپسی، سوسیس و كالباس نمی خورد. می گفت اینها متعلق به این بهائی هاست و بعضی از موادی كه برای تهیه آنها استفاده می شود، حرام است و اصلا اجازه نمی داد در خانه از آنها استفاده شود. به این چیزها به اصطلاح اهمیت می دادند ولی زندگی معمولی داشتند.
*فارس: در منزل شما صحبت از امام خمینی می شد؟
* ارشدی: خانواده ما از آیت الله خوانساری تقلید می كرد. این هم به صورت ارثی بود كه از پدربزرگم به اصطلاح به ما رسیده بود. اما از اواخر سال 56 به بعد مانند تمامی خانه ها كه صحبت از امام در میان بود خانه ما هم از این گونه مباحث مطرح بود.
فرزندان خانواده ما با اینكه دارای پدر و مادر سیاسی نبودند اما تقریبا همگی آنها اهل مسجد و اهل فعالیت های انقلاب بودند. یعنی با اینكه رِنج سنی ما 13، 14 و 15 ساله بود، یعنی ما تقریبا 3 تا برادر كه پشت سر هم بودیم. تقریبا سه تایی ما هم درگیری های انقلاب بودیم. هر سه تا هم آمدیم در جنگ و هركدام مان 8 سال سابقه جنگ داریم. ما سه برادر درگیری فعالیت های انقلاب بودیم و در مساجد و حسینه ها حضور داشتیم . سعی مان این بود كه در تمامی بحث ها و سخنرانی ها شركت كنیم. اوایل پدر و مادر ما هم مانند اكثر پدر و مادر ها صحبتشان این بود كه نروید این درگیری ها خطرناك است. خب شرایط و رفتار ساواك را دیده بودند. قدیم یك مقدار حضور ساواك را تجربه كرده بودند. ساواك هم به خاطر وجود نفت در آبادان خیلی حساس پیش رفته بود و نیروی زیادی را در اختیار داشت. مثلا من یادم در كوچه خود ما 4-5 ساواكی زندگی می كردند. قطعا خب پدر و مادر این احتیاط ها را می كردند. اوایلش به اصطلاح خیلی ایراد می گرفتند اما به محض اینكه روحیه انقلابی یك مقداری اوج گرفت دیگر صحبتی از اینكه به خیابان نروید و از این گونه حرف ها اصلا به میان نبود.
از طرف دیگر چون بعضی از فامیل های مادری من در دانشگاه تهران تحصیل می كردند و سابقه سیاسی داشتند و به فعالیت علیه رژیم طاغوت مشغول بودند، خود به خود بر رفتار ما هم تاثیر می گذاشتند.
* فارس: حادثه سینما ركس آبادان را به خاطر دارید؟
* ارشدی: در ان زمان ما علاوه بر اینكه حالا در فعالیت های انقلابی شركت می كردیم، تقریبا در كار ورزش هم بودیم. من در تیم منتخب جوانان والیبال آبادان بودم. شب های به اصطلاح در آبادان اردو داشتیم. چند شبی بود كه به شدت كار می كردیم . آن روز حادثه در باشگاه بودیم كه بچه ها اطلاع دادند. فاصله ای هم نداشتیم با سینما. به محض مطلع شدن با بچه ها به سمت سینما رفتیم كه دیدیم منطقه دور و بر سینما توسط شهربانی محاصره شده و اجازه نمی دهند اصلا كسی به آن منطقه نزدیك شود.
شهربانی خیلی بسته عمل كرد و خوب آن موقع هم ما سن مان در 13، 14 سال بود. با اینكه خیلی هم شور انقلابی هم داشتیم اما آن فضا خیلی فضای پیچیده ای بود. یعنی سینما ركس را محاصره كرده بودند و خیلی ها را هم بازداشت كردند و اجازه نمی دادند كسی به سینما نزدیك شود. ما فقط فردا یا پس فردای آن اتفاق رفتیم برای تشییع جنازه افرادی كه در سینما سوخته بودند. در قبرستان می گفتند كه یك گودالی كنده اند و همه جنازه ها را داخل آن ریخته اند . كه آنجا یك مقدار تظاهرات و درگیری هم بوجود آمد.
فاجعه آنقدر سنگین بود كه تقریبا تمام فضای آبادان را تحت تأثیر قرار داد . یعنی به نوعی تمام مردم آبادان عزادار بودند. خیلی واقعه سنگین بود. شما ببینید در شهر یك مرتبه 300، 400 نفر كشته شوند. همان شبی كه سینما آتش گرفت خوب تقریبا نیروهای شهربانی آمده بودند جلوی درب سینما و درب سینما را زنجیر كردند و اجازه نمی دادند كسی برود و درب سینما را باز كند. حالا آن موقع ها صحبت بود كه یك ماشین بلیزر كه آن زمان تازه هم مد شده بود و خیلی ماشین بزرگی بود می خواسته بزنند درب سینما را بشكنند اما مأمورین شهربانی به او اجازه نداده بودند . در شهر پخش شده بود كه اینها اجازه ندادند كه درب سینما را مردم باز كنند و بگذارند كمك برسد، همین باعث شده بود كه یك فضای خیلی عجیبی در شهر علیه رژیم و شهربانی شكل بگیرد. مردم تقریبا همه معتقد بودند كه رژیم طاغوت، سینما را آتش زده. به خاطر حالا دشمنی كه دارد با بچه های انقلاب و این گونه می خواهد آنها را بدنام كند. اما همین بحث بستن درب و نگذاشتن اینكه كسی برود درب را بشكند. بحث هایی بود كه در آن موقع پیرامون سینما ركس در فضای آبادان وجود داشت.
* فارس: از چند سالگی دوربین در دست گرفتید؟
*ارشدی: فكر می كنم تقریبا 11 یا 12 سالم بود كه یك دوربینی را پشت مغازه سر كوچه مان دیده بودم كه خیلی برایم جذاب بود. از نوع دوربین های 120 لاكی كه فرمت قیافه اش تقریبا مثل دوربین 135 بود اما فیلم 120 می خورد. پنج تا یك تومانی قیمتش بود. آن موقع 5 تومان خیلی پول بود كه البته من هم نداشتیم. من هر روز می رفتم این دوربین را در پشت ویترین مغازه نگاه می كردم. خیلی از این دوربین خوشم آمده بود. به همین دلیل پول هایی كه بابات كرایه ماشین از مادرم می گرفتم را جمع كردم، از طرف دیگر به خاطر اینگه شاگرد زرنگی در مدرسه بودم، زیاد مورد لطف پدر و مادر قرار می گرفتم كه مشكل توانستم آن دوربین را تهیه كنم. با آن دوربین تقریبا چند تا عكس سیاه وسفید گرفتیم كه تنها یك نمونه از عكس هایش باقی ماندهاست . یك عكس دسته جمعی كه با بچه های محل در كنار رودخانه بهمن شیر آبادان است.
من درانقلاب یك مقدار هم عكاسی كردم ولی دوربین نداشتم . دوستی داشتم كه دوربین یاشیكای فلاش دار 100 داشت. این دوربین ها به بازارآمده بود آن هم برای بچه پولدارها بود. آنها هم وضع مالی یشان خیلی توپ بود. پدرش هم آدم سرشناسی بود، به گونه ای كه نماینده شهر در خانه انها رفت و آمد داشت. اما خب به هر تقدیر بچه این خانواده خیلی انقلابی از آب درآمده بود. اینها 4، 5 تا برادر بودند . محسن كه با ما می گشت خلاصه خیلی بچه انقلابی ای بود و ما با هم در راهپیمایی ها شركت می كردیم. ولی پدرش مرتب به اینها می گفت نروید بدبخت می شوید، شاه گل است، شاه خیلی قوی است و ... .
من با دوربین او عكاسی می كردم . خودش عكاسی نمی كرد. تقریبا بخش عمده ای از راهپیمایی های آبادان را عكاسی كردم . فیلم هایش را هم می دادم به خودش. می گفتم برو ظاهر كن. چون ما دیگر پولی برای این نداشتیم كه مثلا بخواهیم فیلم ظاهر كنیم. او ظاهر می كرد و عكس ها را می دیدیم و می گذاشت در آلبوم. تا 7/11/57 كه درگیری شدیدی در آبادان رخ داد.
اگر اشتباه نكنم در همین تاریخ بود كه در آبادان درگیری شدیدی به وجود آمد و 7، 8 نفری هم شهید شدند. در آن درگیری تنها كسی كه عكاسی می كرد من بودم. سنم هم حدود 14 سال بود. ولی روحیه ما خیلی بالا بود. یعنی با الان خودم كه مقایسه می كنم، روحیه آن موقع ام را در حد یك آدم بیست ساله می بینم . درگیری شدیدبود . دو سه بار نزدیك بود من تیر بخورم. یكی دو نفر جلوی من شهید شدند. یك نفر را جلوی حوزه آیت الله قائمی با تیر زدند. یك خانمی را در خیابان طالقانی(زند قدیم)با گلوله زدند كه بعد بچه ها این جنازه را به عقب منتقل كردند كه چادرش هم تماما خونی شده بود. مردم چادر آن خانم را روی چوب بردند و شروع كردند به شعار دادن:
آبادان شهید داد
درود بر شهیدان
و...
خیلی عجیب بود. آن روز این چادر كه رفت بالای چوب، دیگر بچه ها اصلا فضا و حالشان خیلی عوض شد. یعنی این خون مثل اینكه روحیه آگاهی بچه ها را بیشتر می كرد. بچه ها بیشتر مسر می شدند كه بمانند در خیابان و درگیری ایجاد كنند . به هر حال از همه درگیری ها عكاسی كردم و روز پرخاطره ای بود كه متأسفانه عكس هایش را تا به امروز خودم ندیدم.
انقلاب كه پیروز شد شاید یكی از پر شور و حال ترین شهرهای ایران، آبادان بود. به جهت فعالیت های سیاسی همه گروه ها. خوب آنجا مرز بود، بحث نفت هم بود. استعمار آنجا برایش مهم بود. حزب بعث و چیزهایی كه به او دیكته می كردند. حزب بعث از جزیره مینو مهمات وارد آبادان و خرمشهر می كردند و می خواستند فضای آبادان و خرمشهر را بهم بریزند. خدا را شكر در جریانات خلق عربی كه در خرمشهر پیش آمد، آبادان خیلی قوی و مستحكم بود.
شما می دانید غائله خلق عرب بعد از پیروزی انقلاب در خرمشهر شروع شد كه خب توسط حزب بعث، اینها تغذیه می شدند. خرمشهر تقریبا قبل از جنگ از دست رفته بود. یادم هست وقتی ما به خرمشهر می رفتیم، صد متر به صد متر ما را بازرسی بدنی می كردند و از ما می پرسیدند: عرب هستید یا عجم ؟ بعد اجازه نمی دادند شما حركت كنید. قبل از جنگ در خرمشهر شرایط خیلی پیچیده بود.
این ایست و بازرسی ها توسط جریانات ضد انقلاب و خلق عرب در سطح شهر وجود داشت. آنها بر خرمشهر تقریبا مسلط بودند. ولی در آبادان یك مقدار درگیری سیاسی وجود داشت. یعنی گروهك های سنگینی آنجا شروع به فعالیت كردند كه آنها همه از آن طرف مرز تغذیه می شدند. گروههایی مانند پیكار، چریك های فدایی، منافقین (سازمان مجاهدین خلق)، حزب توده و... . اینها به شدت آنجا كار می كردند و برنامه شان این بود كه با تبلیغات فضای شهر را عوض كنند، پول های زیادی هم خرج می كردند.
اما بچه های مذهبی پول و امكانات نداشتند. تبلیغات بیشتر در مساجد صورت می گرفت. كارهای مكتبی ، كارهای قرآن و ... فعالیت های این طوری بود ولی گروه های تمام فعالیت هایشان را آورده بودند در خیابان ها. در تمام خیابان ها چادر زده بودند. پلاكارد های بزرگ متری هوا كرده بودند. آن موقع كه پلاكارد ما مثلا یك متر در یك متر بود، اینها مثلا 6 متر، 7 متر پلاكارد با آرم های بزرگ می زدند. در این میان خب درگیری های شدیدی در آبادان رخ داد. درگیری هایی كه تقریبا گروه حزب الله آبادان با تمام این گروهك ها درگیر شد. خوب آنها به شدت دنبال این بودند كه در آبادان غائله درست كنند. یعنی پای كمیته و سپاه را به وسط بكشند.
یادم هست در روزهای ابتدای بهار سال 58 بود. اینها در منطقه دیری فار كه نزدیك جزیره مینو است، منطقه سبزی وجود دارد كه مردم سیزده بدر به آنجا می رفتند. آنجا یك درگیری پیش می آید و با كمیته درگیری می شوند و یك نفر هم كشته می شود كه حالا احتمالا مست هم بوده . كه بر همین اساس گروهك ها یك غائله بزرگی درست كردند. راهپیمایی راه انداختند و شعار می دادند و راهپیمایی خیلی بزرگی را در جاده فرودگاه راه انداختند. دائم دنبال این بودند كه آبادان را درگیر كنند ولی آبادان به جهت اینكه حالا هم شهر بزرگی بود. چون می دانید كه از لحاظ جمعیتی آبادان قبل از جنگ حدود 500 هزار نفر جمعیت داشت. یعنی تابلوی ورودی شهر پنج ، شش سال قبل از جنگ كه نصب كرده بودند، 462 هزار نفر بود. كه دیگر زمان جنگ حدود پانصد هزار نفر بود. یعنی یكی از كلان شهر های ایران بود. اما خرمشهر، شهری بود كه حدود 100، 150 هزار نفر جمعیت داشت، یعنی یك چهار آبادان. ولی آبادان هم از لحاظ جمعیت و هم از لحاظ اقتصاد واقعا قطب كشور بود. اینها همه دنبال این بودند كه آبادان به گونه ای درگیر كنند ولی همین چیزی كه خدمتتان عرض كردم، وجود این رگه های دینی و مذهبی پنهان كه زیاد هم آشكار نبود دائما مانع از این می شد.
ببینید شما نگاه بكنید، از قبل انقلاب مساجد آبادان بسیار پایگاه قوی بودند و فعالیت های بسیار قوی انجام می دادند . كارهای مكتبی در منطقه و نیرو جذب می كردند. اینها بعد از انقلاب خب خیلی فعال تر شدند و نیرو می گرفتند. همین ها باعث شده بود كه گروهك ها نتوانند فضای شهر را عوض كنند و بچه ها هم با تشكیل دادن هسته هایی در مساجد و بعد هم با تشكیل ستاد حزب الله آبادان كه حالا شاید نیروهای خیلی عامی و معمولی بودند اما آبادان را از خطرات بزرگی نجات دادند.
در تمام درگیری با گروهك ها، در خط اولشان گروه حزب الله آبادان حضور داشت و حتی راهپیمایی هایی از گروهك ها كه علیه جمهوری اسلامی انجام شد در آبادان توسط همین ستاد حزب الله بهم ریخته شد. سپاه و كمیته زیاد دخالت نمی كردند چون احساس می كردند كه اینها می خواهند غائله درست كنند، اگه می رفتند درگیر می شدند و كشت و كشتار می شد.
بچه ها می رفتند درگیر می شدند و نظم اینها را بهم می ریختند. خلاصه درگیری خیلی شدید شد. كتك كاری های خیلی شدیدی شد. اما نظمشان بهم ریخت. ما هم كه در سال 58 با اینكه سنمان كم بود در ستاد حزب الله حضور داشتم.
* فارس: در آن موقع عكاسی هم می كردید؟
* ارشدی: در آن روزها دیگر عكاسی نمی كردم. ما تقریبا سه شیفت كار می كردیم. 5 صبح تا 7 صبح می رفتیم در مدرسه یك دوره كوچك چریكی داشتیم با استادی " عنایت الله رئیسی " كه شهید شدند. ایشان جزو نیروهای انقلابی و چریكی بود كه از قبل از انقلاب فعالیت می كرد. معلم ورزش ما بود، قهرمان تیم ملی بوكس هم بود. 30 نفر بودیم كه ما صبح ها می رفتیم آموزش می دیدم. كارهای بدنسازی و خدمتتان عرض كنم تمرین تاكتیك و تكنیك و اینها آنجا انجام می دادیم . ساعت 7 در مدرسه درس شروع می شد تا بعد از ظهر . بعد از ظهر دیگر می آمدیم تقریبا منزل یك ناهاری می خوردیم و می رفتیم به اصطلاح دنبال فعالیت های گروه حزب الله تا حدود تقریبا نیمه های شب.
در همین زمان ها بود كه یك فعالیت فرهنگی هم با جهاد شروع كردیم. یك چند ماه بعد از این جریانات، ما در همان هنرستان ابوذر غفاری كه بودیم یك انجمن اسلامی تشكیل دادیم و اولین نمایشگاه در آبادان را تقریبا ما برگزار كردیم. نمایشگاهی بود راجع به انقلاب كه بچه های جهاد آمدند دیدن كردند و از ما خواستند كه ما برویم با آنها در روستا ها فعالیت كنیم. می رفتیم در روستاها نمایشگاه می زدیم، خانه می ساختیم، زمین كشاورزی شخم می زدیم، حالا سن مثلا 15 سال بود. اما كارهایی می كردیم كه امروز یك بچه شهری در خواب هم نمی بیند. بعضی وقت ها از روستا كه می آمدیم فكر می كردم كه تمام انگشتان دست هایمان تاول زده است . وقتی پدر و مادر وضعیت ما را می دیدند و علتش را سوال می كردند، می گفتیم رفتیم مثلا زمین شخم زدیم. به ما می گفتند شما در خانه خودتان كار نمی كنید، در روستا می روید زمین شخم می زنید؟! در جواب می گفتیم خب دیگه امام گفته باید بروید در روستا كار كنید.
تقریبا فول تایم كار فرهنگی و اجرایی به موازات كارهای سیاسی با همان بچه هایی كه با هم بودیم انجام می دادیم. انقلاب كه پیروز شد من سال دوم هنرستان فنی بودم.
در هنرستان ما با شهید رئیسی، شهید اكبر كباری، خانم دانش و چند تا دیگر از بچه ها، انجمن اسلامی هنرستان ابوذر غفاری را تشكیل دادیم. اسم هنرستان ما كوروش كبیر بود. در اولین جلسه ای كه انجمن اسلامی شكل گرفت همگی اعضا دارای سنین 15 - 16 ساله بودند.در همان جلسه بچه ها گفتند باید اسم مدرسه را عوض كنیم. گفتیم خوب چی بگذاریم، صحبت شد. یكی گفت كه اسم مدرسه را بگذاریم ابوذر غفاری، گفتند: چرا؟ گفت: چون ابوذر به جنگ دشمنان اسلام رفت. آن موقع هم بچه ها خیلی شور انقلابی داشتند و از این جملات خوششان می آمد. همه اعضا این نام را تأئید كردند. بعد شهید رئیسی را به عنوان رئیس انجمن اسلامی انتخاب كردیم.
مهرداد یك سال از ما بزرگتر بود و در رشته مكانیك عمومی درس می خواند . به من این وظیفه واگذار شد تا بروم تابلو مدرسه را عوض كنم. یك تابلویی رفتم بیرون دادم درست كردند و نام هنرستان ابوذر غفاری را بر روی آن نوشتند. با كمك بچه ها تابلوی جدید مدرسه را نصب كردیم . جلسه دوم، جلسه محاكمه سران رژیم در مدرسه بود. مدیر مدرسه با دستگاه ساواك ارتباط داشت. مدرسه ما یكی از مدارس انقلابی آبادان بود. بچه های مبارز در آن زیاد بودند و حتی بچه های سال سوم و چهارم كه قبل از ما بودند به ساواك هم برده بودند و اذیت و شكنجه كرده بودند، بعضی ها را كتك زده بودند. بچه ها این شكایات را كه آمدند به انجمن اسلامی كردند، یك جلسه برگزار كردیم و تصمیم گرفتیم كه مدیررا اخراج كنیم. اعضای جلسه گفتند كه آقای ارشدی تو سخنگوی انجمن باش. آن موقع هم من صدایم بلند بود، بعدها حتی وزیر شعار هم شدم . گفتم خوب چه كار كنم؟ گفتند برو به مدیر بگو تو اخراج هستی، یا می فرستیمت به اصطلاح بروی دادگاه یا دیگر پایت رامدرسه نگذار. مدیر مدسه آقای كریمی نامی بود. رفتم داخل اتاق مدیر و گفتم: آقای كریمی؟ گفت: بله. گفتم: من فلانی هستم، سخنگوی انجمن اسلامی مدرسه. شما از این ساعت اخراجی هستی. گفت: به چه دلیل؟ گفتم: به دلیل خیانت به بچه های مدرسه، لو دادن بچه ها به ساواك و شكنجه كردن و كتك زدن بچه ها. شما به آرمان های انقلاب و بچه های مدرسه خیانت كرده اید.
مدیر مدرسه شروع كرد به عجز و ناله كردن و التماس كردن. در جوابش گفتم فایده ندارد، اگر اینجا بمانی ما تو را تحویل دادگاه می دهیم. ایشان هم از مدرسه رفت بیرون. چند روز بعد ما جمعه در مدرسه مشغول كاربودیم كه آقای مدیر آمد و صدایم زد. من حالا مثلا 15 ساله بودم. اگر آقای كریمی كشیده می زد منو می افتادم گوشه حیاط . صدایم زد. گفتم: بفرما. شروع كرد به گریه و زاری كه منو ببخشید، من اشتباه كردم. فلان كردم. به او گفتم كه ببین به تو فرصت دادم بروی. اگر دیگر برگشتی می گیریمت و تو را می بریم دادگاه انقلاب. دیگر این را كه به او گفتم، رفت و دیگر نیامد. تا مدت ها ما مدرسه را خودمان اداره می كردیم. یعنی نه مدیر نه ناظم هیچ حساب و كتابی نداشت. فقط معلم ها میآمدند درس می دادند. معلم ها هم چهار تایشان هوادار كومونیست ها بودند ، چهار تایشان هم چریك فدایی بودند، چهار تایشان حزب الهی بودند. خیلی فضا عجیب بود، فضا كاملا سیاسی بود. مدرسه توسط انجمن اسلامی تقریبا اداره می شد. رئیسی خیلی انسان عجیبی بود، یعنی فقط باید یك كتاب راجع به مهرداد بنویسیم كه یك بچه 15 ساله كه بعدها در جنگ شهید می شود، دارای چه روحیه عجیبی بود.
مهرداد خیلی طهارت نفس داشت. ایشان از خانه كه برای رفتن به مدرسه بیرون می آمد، سرش را می انداخت پائین و هنگامی كه از مدرسه می رفت خانه سرش را می انداخت پائین. دور تا دور دبیرستان ما دبیرستان دخترانه بود. یعنی سه تا دبیرستان دخترانه ما را احاطه كرده بود. زنگ كه می خورد تقریبا همزمان همه با هم بود. ضمن اینكه مدرسه خود ما هم مختلط بود. یعنی هنرستان ما حتی بعد از پیروزی انقلاب هم مختلط بود، بعدها جدا شد. اما مهرداد خیلی رعایت می كرد. یك شب زمستان بود و داشتم از بازار شب پیاده می آمدم بروم خانه، از جلوی مدرسه می خواستم رد بشوم، باران شدیدی هم می آمد. متوجه شدم كه چراغ اتاق انجمن در داخل مدرسه روشن است. رفتم درمدسه را زدم . بابای مدرسه ای داشتیم كه به او می گفتیم "عمو نادری ". عمو نادری هم در جنگ شهید شد . عمو نادری درب را باز كرد. گفت كه بفرما. گفتم ارشدی هستم. گفت: چی می خواهی اینجا. گفتم چراغ انجمن روشن است درب را باز كن بروم خاموش كنم، مثل اینكه مهرداد یادش رفته چراغ را خاموش كند. گفت: اشكال ندارد، من خودم می روم خاموش می كنم. گفتم: تو چطوری خاموش می كنی؟ كلید نداری كه! گفت: حالا برو اینقدر پیله نكن. گفتم: برای چی پیله نكنم؟ عمو چراغ روشن است، بیت المال است. درب مدرسه را باز كن، من بروم چراغ را خاموش كنم. بعد درب را باز كرد و گفت: ول كن برو اینقدر اصرار نكن. گفتم: داستان چیه كه تو اینقدر داری پافشاری می كنی؟ گفت: راستش مهرداد بالا است، قسم داده كه كسی را نگذار بیاید بالا. گفتم: من كه كسی نیستم، من در انجمن معاون و سخنگویش هستم. حالا بگذار بروم ببینم چه می كند. هرچه اصرار كرد، من قبول نكردم. حالا بعد برایت تعریف می كنم ببین عمو نادری كیه؟!
آقا رفتم بالا ،انجمن طبقه دوم بود. در زدم. روی در انجمن یك كاغذی نوشته بود: هركه باشد برخمینی بد گمان، حق ندارد پا نهد در این مكان .
در زدم، گفت: كیه؟ گفتم: منم، ارشدی. گفت: تو اینجا چی می خوای؟ گفتم: تو اینجا چی می خوای؟ گفت: تو رو خدا برو ول كن ارشدی، پیله نكن. هرچه قسم داد من زیر بار نرفتم. گفتم: الا و بلا باید درب را باز كنی. تو اتاق انجمن داری چه كار می كنی ؟ من می دانستم او بچه پاكی است. به او گفتم: این موقع ساعت 10، 11 شب در مدرسه، در این روز بارانی تو چه می خواهی در انجمن؟ آقا درب را باز كرد. دیدم كف انجمن روغن و برنج را كیلو كیلو به صورت كیسه پر كرده. مثل این دكان بقالی ها چیده كف انجمن. گفتم: چیه دكان باز كردی؟ گفت: بابا ول كن چیزی نیست. گفتم : داستان اینها چیه؟ قسمم داد و گفت: این را برای كسی تعریف نكن. گفتم: خب بگو . فاصله 200 متری مدرسه، كنار استادیوم تختی یك محله ای بود كه در آن مردم مستضعف زندگی می كردند. می گفت این ها را آمده ام آماده كنم كه شبانه ببرم درب خانه آنها. من را می گویی دلم یكدفعه خالی شد با خودم گفتم خاك بر اون سرت بكنم. تو هم اسم خودت را مسلمان گذاشته ای؟ این بچه كیه؟ در 15 سالگی. اون فقط 15 سالش بود. این بچه رفته برنج و روغن از این ور و اونور جور كرده تاشبانه ساعت 12 شب به بعد بلند شود و برود اینها را درب خانه های فقرا تحویل دهد. من كه اصلا بغض گلویم را گرفت. خداحافظی كردم آمدم رفتم بیرون. این مهرداد است. كه بعد با هم در جنگ چقدر خدمت كرد و در سال 62 در حین نماز آمد وضو بگیرد، توپ خورد بغلش، شهید شد.
در سال 58 كامل ما دیگر تمام وجودمان شده بود انقلاب، اصلا دیگر یعنی مثلا منی كه شاگرد ممتاز مدرسه بودم از اول دبستان تا دوران دبیرستان دیگر اصلا بی خیال درس شده بودیم. نه اینكه اصلا در مدرسه درسی نبود. همه اش درگیری های سیاسی و انقلابی و جناحی و این چیزها بود، مجال برای درس خواندن نبود. ما هم خوب مسئولیت داشتیم. یك طرف در مدرسه، یك طرف در ستاد حزب الهه، یك طرف دیگر رفتیم جهاد. و... اصلا دیگر فرصت اینكه ما فكر بكنیم به چیز دیگر نداشتیم. به زندگی و به نمی دانم آینده مان و ... فقط به آینده انقلاب فكر می كردیم. وقتی كه جنگ شد، هیچ كس تصویری درستی از این نداشت كه جنگ چقدر طول می كشد؟ همه فكر می كردند مثل شهریور 1320 ، سه روز جنگ می شود و بعد از چند روز تمام می شود. كسی روز اول فكر رفتن نبود. مردم شروع كردند سنگر بستن در كوچه ها و خیابان ها . حتی اوضاع به گونه ای بود كه بعضا مردم برای خواب به خانه های خود می رفتند، ولی كم كم كه رفت جلو فرسایشی شد . دیگر مردم كم كم شروع كردند شهر را تخلیه كردن. شهر را تخلیه كردند تا تقریبا روز چهلم جنگ . همان روزهای اول جنگ سمت خانه بودیم كه رادیو آبادان اعلام كرد كه جنگ شروع شده و عراقی ها آمده اند شملچه و یك اعلامیه هم پخش كرد و اعلام كرد كه بچه های جهاد همه به جهاد مراجعه كنند. خوب ما هم دیگر خودمان را جزو بچه های جهاد می دانستیم به نوعی. سریع بلند شدیم آمدیم جهاد. دیدیم جلوی جهاد خیلی شلوغ است. جمع شدند مردم و بچه های جهاد هم داخل در حیاط اداره. چه كار بكنیم، چه كار نكنیم. كسی نمی دانست جنگ است باید چه كارش بكنیم. اصلا كجا باید برویم؟ باید برویم جبهه بجنگیم؟ باید اینجا باشیم؟ بچه ها گفتند برویم سپاه. یك اتوبوس در جهاد راه انداختیم. همه سوار شدیم با بچه های جهاد رفتیم جلوی درب سپاه.
آن زمان فرمانده سپاه كیانی بود. فرمانده بسیج هم حمید قبادی نیا بود. حمید كه جزو نوادر روزگار بود. آدم خیلی عجیب بود. حمید برادرش هم در جهاد بود. رفتیم جلوی درب سپاه . اتفاقا حمید قبادی نیا هم آمد جلوی درب.برادر حمید رفت با ایشان صحبت كرد و به او گفت ما آمدیم اسلحه به ما بدهید كه برویم جبهه. تقریبا اكثر بچه های جهاد قبل از جنگ ذخیره سپاه یعنی همه را آموزش داده بودند برای یك روز كه اگر اتفاقی افتاد. همه آماده بودند با اسلحه كار كنند. حمید خندید و گفت ما اسلحه برای خودمان هم نداریم، فقط به تعداد خودمان در سپاه سلاح وجود دارد. اسلحه از كجا بیاوریم بدهیم به شما؟ شما بروید در جهاد سازماندهی برای امداد و پشتیبانی كمك بكنید. اگر كه از اسلحه باز خبری شد ما به شما خبر می دهیم. ما برگشتیم آمدیم جهاد. اولین هسته پشتیبانی جنگ آنجا شكل گرفت. آقای معمویی كه آن موقع مسئول جهاد بود، آقای شریفیان، آقای محسنپوریان و... در آنجا حضور داشتند. گفتند كه كمیته های مختلف تشكیل شود و هر كسی هر توانمندی دارد در كمیته امداد، سوخت رسانی ، آذوقه رسانی ، تخلیه شهداء و ... عضو شود. ما هم تقریبا یك گروه ضربت بودیم و برای بحث های حالا هم سوخت رسانی كه یكی از مشكل ترین كارها بود. یعنی باید می رفتیم پالایشگاه لب آب كه عراقی ها آن طرف بودند یك سری این بشكه های سوخت را می آوردیم بیرون كه تقریبا روزهای اول جنگ من با شهید كماندار، شهید برفی، شهید قائدی، شهید رسول هاشمی و مرحوم امیر جاوری، یك تیمی بودیم كه می رفتیم این بشكه ها را از زیر چشم دشمن بیرون می آوردیم و اینها را چه كار می كردیم؟ جابجا می كردیم و اینها را می آوردیم شهر . از انجا هم اینها را می بردند به خطوط مقدم جبهه در اختیار سپاه و ارتش می گذاشتند كه بتوانند ماشین آلات جنگی شان را فعال كنند.
ما حدود تقریبا چهل روز در خدمت جهاد، جنگ و پشتیبانی بودیم. یعنی كار پشتیبانی. اینها كارهای اولیه ای بود كه ما انجام دادیم . حالا تخلیه مجروحین و نمی دانم جایی بمباران می شد می رفتیم وسائل را جمع و جور می كردیم و می دادیم به استانداری و این ادامه داشت .
حدود یك بیست روز، پانزده روزی كه گذشته بود. ماشین آلات جهاد، در خود جهاد و ما از لحاظ ماشین آلات یكی از غنی ترین جهاد های كشور بودیم ، بواسطه این كه شركت های نفتی زیاد بودند . تمام ماشین آلاتشان مصادره شده بود. ما اینها را تمام برداشته بودیم آورده بودیم كجا؟ در جهاد. هواپیمایی عراق وقتی روی شهر شیرجه میزدند خوب ستون پنجم هم خیلی قوی بود و گرای تمام اداره جات را داده بودند. اینها راحت شیرجه می زدند و بمباران می كردند. ما در حیاط جهاد نشسته بودیم. هواپیماها دور و بر جهاد و پالایشگاه را دوباره آمدند بمباران كردن. البته ما نزدیك دیواره پالایشگاه هم بودیم، یعنی هم خطر به جهت پالایشگاه و هم ماشین آلات زیادی كه در خود جهاد بود كه از بالا وقتی هواپیما شیرجه می زد اصلا تابلو بود. در سنگر نشسته بودیم. مسئول جهاد آقای معمویی به مسئول موتوری ما آقای بهمن همتی و آقای جعفر برهی پور، به اینها گفت كه شما باید زودتر این ماشین آلات را از اینجا ببرید. یك جا را پیدا كنید وگرنه عراق اینجا ما را می زند. اینها گفتند ما الان در این شرایط جا از كجا بیاوریم، همه درگیرند. من نشسته بودم كنار سنگر. خوب آن موقع همه به عنوان یك نیروی اكتیو فرهنگی اجتماعی در جهاد با بچه ها همكاری می كردیم. من یك آن گفتم كه آقای معمویی من یك جا سراغ دارم. نگاهم كرد، اول زیاد من را به آن صورت نمی شناخت. گفت: چی گفتی؟ به او گفتم كه من برای پشتیبانی یك جای خوب سراغ دارم.گفت: كجا؟ گفتم: هنرستان ابوذر غفاری. گفت كجاست؟ گفتم: هنرستانی است كه ما خودمان درس می خوانیم، انجمن اسلامی داریم و دست خودمان است و كارگاههای بزرگ دارد برای تعمیر ماشین آلات و جیپ و... . می توانند بروید در سالن های انجا و حتی شبها می شود تا صبح كار كرد. به معاونینش گفت: بروید ببینید كه اوضاع آنجا چگونه است. كه من با جعفر و بهمن نعمتی بلند شدیم رفتیم جلوی همان هنرستان ابوذر غفاری. حالا جنگ شروع شده. مردم هم بعضی ها در فكر رفتن هستند، بعضی ها می گویند بزودی جنگ تمام می شود. رفتیم درب زدیم. عمو نادری آمد درب را باز كرد. گفت: ارشدی چطوری؟ كجایی بابا؟ گفتم: عمو ما هم درگیر جنگیم و با جهاد هستیم. گفت: چه خبر؟ جنگ كی تمام می شود؟ گفتم: همین روزها تمام است، غصه نخور یك هفته دیگر خلاص . گفت: جدی می گویی. گفتم: آره، كاریت نباشد. ما هم به شدت داریم كار می كنیم. اصلا فكر نمی كردیم بیست روز جنگ می شود . یك هفته بیشتر یا دوهفته بیشتر در فكرمان نبود . هر یك هفته هم كه می گذشت می گفتیم هفته بعد دیگر خلاص است. اینقدر به خودمان امید می دادیم. بعد گفت: خوب اینجا چه كار می كنی؟ گفتم: والا، عمو نادری اینجوری شده. عراقی ها دارند جهاد را بمباران می كنند، می خواهیم تعمیرگاه را بیاوریم اینجا. مدرسه سالن های خوبی دارد و... . از لحاظ ایمنی هم برای سیستم ماشین آلات بهتر است كه اینجا باشد. گفت: ارشدی تو كه می دانی اینجا تحویل من است. تمام این انبار و... این ها فردا گم و گور می شود این انبار را من باید بروم جواب بدهم. گفتم: تو خیالت راحت باشد. همه چیز با من . گفت: همه چیز با تو است ها . بعد از جنگ من اینها را از تو تحویل می گیرم ها. گفتم: باشه، همه اش تحویل من. اینقدر عمو نادری ما را قبول داشت. ما داستان ها با او داشتیم . همان یك سال بعد از انقلاب، عمو نادری یكی از كسانی بود كه ما را در درگیری های گروهكی كمك می كرد. او خیلی انقلابی بود. رفت درب ها را باز كرد. بچه های جهاد وقتی فضا را دیدند كیف كردند، كارگاه های بزرگ . بچه ها ماشین آلات را آوردند. ابوذر غفاری اولین مركز پشتیبانی جنگ در حوزه جغرافیای آبادان-خرمشهر آنجا شكل گرفت. یعنی آنجا ما تعمیرگاهی راه انداختیم كه بعدها روزانه 300 عدد ماشین تعمیر می كردیم. تمام نیروهای اعزامی هم كه می آمدند آبادان می آمدند پیش ما در این تعمیرگاه. از شیراز، اصفهان، بوشهر، همه جا نیرو داشتیم. روز اول واحدهای مختلفرا راه اندازی كردیم : باطری سازی، تعمیر موتور، جلوبندسازی، بخش های مختلف باطری سازی، همه اینها رابوجود آوردیم با بچه هایی كه داشتیم و بعد نیروهایی كه می آمدند به عنوان داوطلب اینها راگزینش می كردیم در این بخش ها و اینها را به كار می گرفتیم. تقریبا تا روز سی و نهم جنگ بود. من، بهمن و جعفر درگیر كار این مركز پشتیانی جنگ بودیم كه تقریبا لجستیك تمام آبادان و خرمشهر را تأمین می كرد. سپاه ، ارتش، نه سپاه تشكیلات داشت نه ارتش . همه اینها را ما پشتیبانی می كردیم و در سی و نهمین روز جنگ كه عراقی ها شهر را كاملا محاصره كردند و آمدند از ذوالفقاری وارد شهر بشوند.
روز سی و نهم پس از آغاز جنگ، عراقی ها از رودخانه بهمن شیرعبور می كنند و وارد شهر آبادان و منطقه كوی ذوالفقاری می شوند. كوی ذوالفقاری آخرین قسمت منطقه شهری آبادان بود. دیگر بعد از آن بیابان است . با عبور عراق از رود شخصی به نام " دریاقلی سورانی " كه یك اوراق فروش است اینها را می بیند و حركت می كند سریع در مسیر به هر كسی كه می بیند از جمله نیروهای داخل مساجد، نیروهای مردمی، نیروهای نظامی و ... می گوید عراقی ها تا ذوالفقاریه جلو آمده اند. حالا مردم همه فكر می كنند كه عراقی ها در شمال ایستگاه هفت و رودخانه بهمن شیر درگیر هستند. چطور شهر را دور زده اند و آمده اند این قسمت! بعضی ها باور نمی كردند. ستون پنجم هم آن موقع ها خیلی قوی بود. به همین سادگی كسی حرف كسی را قبول نمی كرد. به غریبه و خودی می گوید تا می رسد به مقر سپاه . می رود به سپاه اطلاع می رسد. سپاه هم حتی اوایلش یك مقداری در مورد این خبر مردد بود. شرایط شرایط عادی نبود. ما در گیر سخت ترین شرایط بودیم. هر لحظه احتمال داشت آبادان محاصره شود و سقوط كند. وقتی اینها تحقیق می كنند متوجه می شوند كه بله خبر صحت دارد. سپاه به همه پایگاه هایش اطلاع می دهد. 35الی 40 عدد نیرو بیشتر در سپاه نبوده كه اینها را گسیل می كند به سمت ذوالفقاریه. 35 نفری كه هر كدام از آنها یك فرمانده لشكر بوده ، یعنی اینها 40 روز جنگ را دائم در تمام خطوط با عراقیها درگیر بودند.
صبح تقریبا درگیری بین نیروهای خودی و عراقی ها شروع می شود. بچه های سپاه هم وارد عمل می شوند. علاوه بر اینها یك چند نفری هم از شهربانی همدان در منطقه بودند . بچه های مساجد حضرت رسول ، حضرت امام حسن مجتبی و... هم به كمك آمده بودند. اینها از مساجد فعال كوی ذوالفقاری بودند كه از قبل هم آنجا یك سری پست نگهبانی گذاشته بودند. به هر حال اینها درگیر شدند و وقتی كه نیروهای سپاه حركت می كند به سمت ذوالفقاری به رادیو آبادان هم اطلاع اشغال منطقه را خبر می دهند. رادیو آبادان آن موقع ها برای شهر آبادن مثل یك فرمانده نامرئی بود. آن زمان كه نه بیسیم بود، نه گوشی همراه. تنها راه ارتباطی ما در نقاط مختلف شهر همین رادیو آبادان بود. اكثر بچه ها هم رادیوهای كوچك داشتند. رادیو آبادان بود كه نیروها را از وضعیت منطقه و عراقی ها آگاه می كرد، مثلا می گفت عراقی ها خرمشهر را تصرف كرده اند یا عراقی ها وارد ایستگاه هفت آبادان شده اند. وقتی رادیو آبادان اعلام كرد عراقی ها آمدند ذوالفقاری، هیچ كس باورش نمیشد.
هنوز جمعیت عظیمی در شهر حضور داشتند. زن ، بچه، پیر و... اگر اینها اسیر می شدند؟ قضیه دیگر خیلی پیچیده می شد. این اتفاق هیچ كجای جنگ نیافتاده است. وقتی این خبر را اعلام كرد، خیلی از افرادی كه در شهر بودند از زن، بچه، پیرمرد و ... با دست خالی به سمت ذوالفقاری حركت كردند. تمام كسانی كه در شهر بودند بسیج شدند به سمت ذوالفقاری. من هم كه صبح به تعمیرگاه آمدم بهم اطلاع دادند كه عراقی ها وارد ذوالفقاری شده اند. بچه های تعمیرگاه این خبر باورشان نشده بود به همین خاطر به من گفتند برو یك سر و گوشی آب بده ببین چه خبره.
یه وسیله پیدا كردم و آمدم اول جاده خسرو آباد. عراقی ها از بهمن شیر كه عبور می كنند، اگه می آمدند جاده خسرو آباد را می گرفتند و جاده را قطع می كردند دیگر آبادان كامل سقوط می كرد.
نزدیك جاده خسرو آباد دیدم تمام بچه های سپاه از قبیل شهید حمید قبادی نیا، اكبر علی پور و یك سری از بچه ها كنار جاده چند تا كمپرسی خاك ریختند و پشت آن موضع گرفته اند. اول رفتم سراغ حمید و ه او گفتم: چه خبر؟ گفت: عراقی ها آمدند جلوی راه بچه و با ما درگیر شده اند، البته یك تعدادی از انها را هم كشته ایم و داریم می رویم جلو. بعد از چند دقیقه ای سریع برگشتم تعمیرگاه و رفقا گفتم: بچه ها اوضاع خراب است. گفتند: چی شده؟ گفتم: عراقی ها وارد شهرشده اند. بچه ها از این خبر خیلی ناراحت شدند و از یكدیگر می پرسیدند حالا باید چكار كنیم ؟ من گفتم: در این اوضاع و احوال پشتیانی دیگر به درد نمیخورد. همه باید برویم باید برویم با دشمن بجنگیم. حالا یا كشته می شویم یا اسیر. همه اعلام آمادگی كردند و پرسیدند چه كاركنیم؟ گفتم درب اسلحه خانه را بازمی كنیم، هرچه سلاح داریم، برداریم و میرویم ذوالفقاری.
دو سه گروه شدیم. من با یك گروه سه نفره كه یكی ژ3 و اون 2 نفر دیگرهم ام 1داشتند، خود من هم یك نارنجك تفنگی برداشتم. یعنی نارنجك ضد تانك. حالا آن موقع در ذهنم فكر می كردم با یك نارنجك ضد تانك می توانم ارتش عراق را نابود كنم. هنوز ذهنمان آن طور شكل نگرفته بود. با خودم می گفتم دیگر با این می زنم داغونشون می كنم.تو راه یك سر رفتیم به مسجد حضرت رسول، آنجا هم یك گروه 4 نفره به ما ملحق شدند كه از بچه های ارتش هم بودند. اینها یك آر پی جی داشتند. آن موقع آر پی جی هفت در ذوالفقاری حكم یك تانك را داشت. خود سپاه آبادان با آن عظمتش دو عدد آر پی جی بیشتر نداشت. ما هم دیدیم تیممان قوی شده رفتیم به سمت منطقه. بعضی از این همراهان ما می ترسیدند به همین خاطر من جلوتر از همه در نخلستان شروع به حركت كردم. ارتشی ها به این دوستان ما گفتند كه این اسلحه كه ندارد كجا اینقدر سریع می رود جلو. در جوابشان با خنده گفتم من اسلحه ام را جلو گذاشته ام. گفتند: جلو! گفتم: آره. دیدم اگر به ایشان بگویم كه ما اسلحه نداریم، و جلو نمی دانیم چه خبر است، اینها از جلو رفتن ما جلو گیری می كردند. وقتی كه رفتیم جلوتر یك مرتبه باران گلوله از میان نخلستان ها بود كه ه سمت ما می آمد. اون چند نفری كه به ما پیوسته بودند كپ كرده بودند، گفتند كه ما دیگر نمی توانیم جلو بیاییم . گفتم: برای چی؟ گفتند : منطقه شناسایی نشده، ما باید به عقب بر گیردیم وگرنه اسیر می شویم.آنها خیلی عاقل و خیلی هم مرد بودند. گفتیم: پس ما می رویم جلو،فقط این آرپی جی را هم به من بدهید تا از آن اتفاده كنیم. آنها بدون اینكه سوالی بكنند، آرپی جی را به ما دادند.
شما نمی دانی آر پی جی 7 دادن به كسی یعنی چی؟! آن هم در ذوالفقاری. باید آنجا باشی و بدانی اهمیت آر پی جی یعنی چی؟! قبل از این اگر من در خواب فقط آر پی جی 7 را می دیدم، حالا یك آر پی جی 7 در دستم بود. حال اصلا نمی دانستم با این چطوری شلیك می كنند؟! رفتیم جلو تا رسیدیم لب خط. دیدم لب خط بچه ها با آن طرف درگیر هستند . ماهم حركت كردیم به سمت محل درگیری. اینقدر گلوله به سمت نیروهای ایرانی می آمد كه حد نداشت. عراقی ها بدون اینكه ملاحظه ای داشته باشند به سمت ما شلیك می كردند و بچه ها بدون ترس به جلو حركت می كردند . یك اشاره ای قبلا كردم و گفتم یكی از چیزهایی كه عراق آنجا شكست خورد لطف الهی بود. یعنی حضور مردم و نیروهای مساجد باعث شد كه یك سدی در مقابل دشمن ایجاد شود. نیروها بدون اینكه آرایشی داشته باشند مثل موج حركت می كردند، امواج مردمی. عراقی ها هرچقدر شلیك می كردند می دیدند كه هی آدم می آید. یك آن خدا در دل اینها یك ترس و وحشتی انداخت كه دستور عقب نشینی دادند، یعنی احساس كردند كه دارند شكست می خورند، درصورتی كه اینطوری نبود. آنها توپ، تانك، امكانات و... . ام در این طرف ما هیچ چیز نداشتیم. بالاترین سطح سلاح ما یكی دو تا آر پی جی در كل ذوالفقاری بود. آنها صد تا آر پی جی داشتند و هلی كوپترهایشان بالاسرشان در حال حركت بود. آنها تانك و شناور آورده بودند، خیلی پیشرفته بودند. ولی یك آن در این درگیری ها صدا دیگر لب آب قطع شد. ما تقریبا با بچه ها به فاصله مثلا 100 متر، 200 متر همینطور شلیك می كردیم. یك لحظه یكی گفت كه یك هواپیمایشان دارد روی رودخانه می آید. آر پی جی را بلند كردم و با خودم گفتم مثلا آن را بزنم. تا آرپی جی را بلند كردم، هواپیما مثل باد ا بالای سرم رد شد. دوباره آرپی جی را پایین آوردم. گفتم خدا را شكر یك گلوله بیشتر نداریم آن را هم نگرش داریم. جنازه ها مثل ریگ ریخته بود جلوی لب آب. خط اول نبرد با دشمن تمام بچه های مساجد آبادان بودند. یعنی من نگاه كردم تمام بچه های مساجدی كه می شناختمشان در آبادان مانده بودند در خط اول و می جنگیدند. اتفاقا دیدم همه كلاه كاسكت سرشان است. یكی گفت كه چرا كلاه كاسكت سرت نیست. گفتم كلاه كاسكتمان كجا بوده؟! خندید و گفت: برو كلاه كاسكت عراقی كه روی زمین افتاد را بردارو سرت كن برای خودت. بعد با دست یك كلاهی كه روی زمین بود را به من نشان داد. اول یك مقدار شك كردم چون اون داشت می خندید اما خب برای امنیت جان هم كه شده باید كلاه سرم می گذاشتم. رفتم كلاه كاسكت را بردارم كه یك متر پریدم عقب. یك دست قطع شده در داخل كلاه بود. به او نگاه كردم و گفتم: خدا لعنتت كند، این چه حركتی بود كه انجام دادی؟ این چیه ؟ گفت: دست یكی از بچه ها ست كه قطع شده. یك انگشتر كوچك هم داخلش بود. آن كلاه را هم دیگر سرم نكردم. ماشین های عراقی كه بعضا در كنار لب آب به امان خدا رها شده بود و از ترس شان فرار كرده بودند آنجا بود. حس فضولی ام گل كرد و رفتم داخل یكی از آناه رانگاه كردم. دیدم تمام سرویس های چینی آلات و سرویس های شیك داخل آنهاست. معلوم بود اینها وسایلی است عراقی از خانه های خرمشهر غارت كرده اند .
آنها فكر می كردند می توانند به همین راحتی آبادان را غارت كنند و اموال مردم را با خودشان ببرند بصره. در یكی از همین ماشین ها بود كه اتفاقا یك رادیو از نوع كتابی پیدا كردم و با خودم به تعمیرگاه بردم تا بچه ها از آن استفاده كنند.
تا غروب آنجا بودیم. تقریبا غروب دیگرعراقی ها ، شكست كامل خورده بودند. یعنی كل ارتش عراق در آبادان از یك صبح روز چهلم جنگ تا غروب كامل شكست خورد! از كی؟! از نیروهای مردمی. یعنی اولین شكست بزرگ ارتش عراق، در چهلمین روز جنگ توسط مردم بود. نكته ای كه تاحالا خیلی كم به آن اشاره شده، و یا اشاره نشده. در اصل مردم بودند كه عراقی ها را شكست دادند. در كل اگر نیروهای نظامی ما را می خواستی شمارش بكنی به 200 نفر هم نمی رسیدند. كل نیروهای نظامی كه ما داشتیم. آن هم شبه نظامی تازه، نظامی هم نبود. این شكست عراقی ها واقعا یك شكست الهی بود. هیچ چیزی نبود جز لطف خداوند. یعنی اگر در چهلمین روز جنگ، آبادان سقوط می كرد، اصلا تاریخ دفاع مقدس عوض می شد.
تسلط اینها به آب راه های بین المللی باز می شد. آبادان هم كه جزیره بود، دیگر دست پیدا كردن به آن بسیار سخت می شد. خرمشهر هم محال بود به این سادگی بشود آزاد كرد. یكی از عوامل پیروزی خرمشهر، همین پشتیبانی شهر آبادان بود. در عملیات بیت المقدس از همین مقر از لحاظ ماشین آلات، مواد غذایی، بیمارستان، امداد و ... پشتیبانی می شد. یكی از مسائل بزرگی كه تا حالا به آن پرداخته نشده، نقش شهر آبادان است درعملیات بیت المقدس است.
ادامه دارد...
*گفتگو از حسین جودوی
کد مطلب: 4759
آدرس مطلب: https://www.hafezkhabar.ir/news/4759/خرمشهر-قبل-شروع-جنگ-دست-رفته