به گزارش گروه "گفتگو " ، عملیات بازی دراز را میتوان نقطه عطف پیروزی رزمندگان ایران درابتدای جنگ تحمیلی دانست. نكتهای كه پیروزی در این عملیات را برجستهتر میكند موقعیت جغرافیایی بازی دراز است، این منطقه به خاطر ارتفاعات صعبالعبورش و دشمنی كه چندین برابر مجهزتر است، تقریبا پیروزی را غیر ممكن مینمود.
اما با وجود بزرگ مردانی چون شهید غلامعلی پیچك، شهید علی موحد دانش، شهید محسن وزوایی شهید، علی اكبر شیرودی و دیگر رزمندگان سلحشور اسلام این محال، ممكن شد و رزمندگان مومن ایران با توكل به خدا این فتح بزرگ را برای امام و ملتشان به ارمغان آوردند. "محمد ابراهیم شفیعی " یكی از فرماندهان این عملیات بوده است. چندین سال پیش كتابی به نام "وصال " كه خاطرات ایشان از بازی دراز بوده به چاپ رسید ام هرگز به چاپ مجدد نرسید!!
حال بعد از گذشت سال های زیاد از آن واقعه بزرگ، شفیعی تحصیلات خود را در مقطع دكتری به پایان رسانده و كماكان در شركت نفت در حال خدمت است:
*فارس: آقای شفیعی ضمن تشكر از وقتی كه در اختیارمان گذاشتید، بفرمایید چه شد كه شما وارد فضای جنگ و جبهه شدید؟
*شفیعی: من بعد از انقلاب برای كمك به رفع مشكلات مردم جنوب سفری به آنجا داشتم. در جنوب گروههای متعددی مانند خلق عرب، ماركسیستها، كمونیستها، چریكهای اقلیت و اكثریت شروع به فعالیت كرده بودند و عمده تمركز آنها روی شهرهای نفت خیز جنوب بود. مثلا در شهر مسجد سلیمان كه این گروهها به شوخی میگفتند "مسكو سلیمان "، وقتی به آنجارفتم، دیدم كل این شهر را كن فیكون كرده بودند. تنها گروهی كه در این شهر نه پایگاه داشت و نه جایگاه خود جمهوری اسلامی بود. را بین حزب توده و چریك فدایی سعی در تقسیم ارتش داشتند و یا نیروهای انتظامی دست چریك فدایی و گروهك منافقین و دیگر گروهها بود ویا به صورت شورایی توسط این گروهها اداره میشد. من به اتفاق چند نفر از دوستان رفته بودیم آنجا و چند روزی هم در خرمشهر و اندیشمك بودیم.
*فارس: به عنوان پاسدار اعزام شده بودید؟
*شفیعی: خیر. من قبل از انقلاب كارمند شركت نفت بودم و با گروهی از دوستانم علیه رژیم طاغوت فعالیت میكردیم. بعد از پیروزی انقلاب هم با همان دوستان به صورت جهادی به روستاها برای كمكهایی مثل درو، بازسازی مدارس و برق رسانی میرفتیم. البته آن زمان جهاد سازندگی هنوز كاملا شكل نگرفته بود. ما مشغول این فعالیتها بودیم تا اینكه دوستی از جنوب آمد و از مشكلات آنجا گفت وما همگی دوستان عازم جنوب شدیم. رسیدیم آنجا اول رفتیم دفتر امام جمعه كه آقای طاهری خرم آبادی بودند و ایشان گفتند: شما كه از تهران آمدید بروید و مسائلی را كه میتوانید حل كنید. بعد از مدتی كه آنجا بودیم برگشتم تهران و رفتم سر كار. چند روز بعد مرخصی گرفتم و به همراه شهید وركش رفتیم كردستان، نیروهایی كه آنجا بودند به ما گفتند به عمدهترین چیزی كه اینجا احتیاج داریم نیروی آموزش دیده است. گفتم ما سربازی رفتیم ولی آنها گفتند این كافی نیست. برگشتیم تهران و رفتیم دورههای آموزش نظامی دیدیم و میخواستیم برگردیم كردستان كه شایعه حمله عراق جدی شد. شاید تنها گروهی كه آن موقع آموزش كافی دیده بود ما بودیم. علاوه بر حمله عراق شایعه حمله آمریكا هم از چهار طرف به ایران پیچیده بود. مسئولان با توجه به این شایعه تصمیم گرفتند همه نیروها را در جبهه جنوب مقابل عراق متمركز نكنند. شاید یكی از دلایلی هم كه باعث شد عراق در خاك ما پیشروی كند همین بود. احتمال خیلی جدی بود كه میگفتند دشمن میخواهد ایران را تجزیه كند به این صورت كه یك لشكر كشی از پاكستان و تركیه خواهد شد، عراق هم كه آماده حمله است و امكان دارد شمال را هم روسیه تصرف كند. این بحثها به صورت جدی مطرح میشد به همین دلیل فرماندههان در فرستادن نیرو به جنوب تعلل میكردند تا بفهمند هدف دشمن چیست؟ بچهها كه مدتی معطل شده بودند شروع كردند به سر و صدا و شعار دادن، میگفتند بگذارید ما برویم جبهه. نهایتا بعد از 4 روز ما اعزام شدیم و رفتیم سر پل ذهاب و پادگان ابوذر.
*فارس: وقتی رسیدید آنجا، وضعیت چگونه بود؟
*شفیعی: سپاه آن زمان وضعیت پشتیبانی خوبی نداشت. جا و مكان هم نبود، از نظر تداركات هم تقریبا صفر بودیم. روزهای اول مقداری جیره غذایی از تهران آورده بودند اما نمیشد چندین روز نیروها را با یك جیره محدود نگه داشت. نیروهایمان را تقسیم كردند. مناطق زیادی آنجا بود مثل تنگه حاجیان، دشت ذهاب، گیلان غرب، اسلام آباد، سومار و ... اینها مناطقی بود كه توسط دشمن درگیر شده بودند و فرماندهان میگفتند باید باید اول بفهمیم كجای این مناطق نوك پیكان دشمن است تا سعی كنیم آنجا برای پیشروی بیشتر مانع ایجاد كنیم. پادگان ابوذر در حال سقوط بود و عراق بخش وسیعی از سرپل ذهاب را گرفته بود و ما ناچار شدیم دو روز در بیایان اطراف پادگان اتراق كنیم. سپس با پیگیری و تلاش زیاد گوشهای از پادگان كه خارج از منطقه نظامی بود و چند آپارتمان داشت دست ما دادند. بدون امكانات توانستیم نیروها را اسكان بدهیم و وضعیت بهتر شد. در تقسیم نیروها بخشی را فرستادند گیلان غرب برخی رفتند ارتفاعات دانه خشك و عدهای هم رفتند ارتفاعات بازی دراز و بخشی هم سمت دشت ذهاب رفتند. من جزء نیروهایی بودم كه از ابتدا به سمت بازی دراز اعزام شدم. اول جنگ بود و ما هم شناختی از منطقه نداشتیم. حتی نمیدانستیم مرز چیه و دشمن كجاست؟ شناخت ما بسیار كم بود. ما را در دشتی پیاده كردند و گفتند خودتان بگردید ببینید دشمن كجاست؟ چند دقیقهای از استقرارمان نمیگذشت كه دشمن با گلولههای توپ و خمپاره بر سر بچهها شلیك میكرد. تعدادی هم شهید و زخمی دادیم. هر طرف كه میرفتیم آتش دشمن روی سرمان بود. متوجه شدم یكی از نیروهای ارتش كه فكر میكنم از نیروهای ژاندارمری قصر شیرین بود در حال برگشت است، گفت: اینجا چكار میكنید؟! گفتم: آمدیم با دشمن بجنگیم. گفت: اینجا؟! اینجا كه قتلگاهه! گفتم: چطور؟ گفت: بالای سرت را نگاه كن، راست و چپ را نگاه كن، همه اینها عراقی هستند و شما در دل دشمن هستید. هر آن كه بخواهند میتوانند بیایند پایین و همهتان را قتل عام كنند. آن ارتشی كمی ما را با منطقه آشنا كرد و صحبتهایش برای ما اطلاعات ارزندهای بود و توجیه شدیم، به سمت روستایی عقب نشینی كردیم و دو سه روز هم آنجا ماندیم اما جای امنی نبود و رفتیم در یكی از دامنههایی كه ارتش مستقر بود. به آنها گفتیم ما نامهای داریم كه باید مأمور شویم و با شما باشیم. گفت: چقدر دوره دیدید؟ سابقهمان را گفتیم و او گفت: ما نمیتوانیم مسئولیت شما را قبول كنیم، چون اینجا جنگ است، كشتن در آن است و باید برگردید پادگان. ما خیلی اصرار كردیم كه اجازه بدید اما گفت: همه اینهایی كه اینجا هستند نیروهای هوابرد شیراز و نیروهای ویژه هستند. وقتی اصرار ما را دید، گفت: خیلی خوب سابقههایتان را بنویسید. من هم نوشتم چه كسانی سربازی رفتهاند و چه كسانی چه مدتی آموزش نظامی دیدهاند. ایشان اسم همه را خط زد جز كسانی كه سربازی رفته بودند و گفت: كسانی كه سربازی رفتند ما در خدمتشان هستیم ولی بقیه منطقه را ترك كنند. ما ناراحت شدیم، به فرمانده ارتش گفتم فكر نكن ما آمدهایم اینجا كه تو برای ما تعیین تكلیف كنی! ما آمدهایم اینجا كه بمانیم! گفت: من مصلحت نمیدانم اما هر كاری میخواهید بكنید. عراق آن شب حملهای كرد تا منطقه را از دست ما خارج كند و بچههای ما انصافا جوانمردانه آنجا جنگیدند. صبح كه شد بچههای ارتش كه میدانستند ما كمكشان كردیم آمدند پیش ما گفتند: شما اینجایید؟! دستتان درد نكند ما شرمنده شما هستیم اگر میخواهید بمانید مسئلهای نیست بمانید و راضی شدند، خیلی هم خوشحال شدند. ما هم گفتیم تا صبح میجنگیدیم. فرمانده ارتش گفت: حاضری برای پادگان گزارش كنی و تأیید كنی كه ما دیشب دوشادوش هم میجنگیدیم؟ گفتم: حرفی ندارم. گفت: باشه، اگر این كار را بكنید ما هم كمكتان میكنیم. این نكته موضوع بسیار خوبی شد برای پیمان ما و ارتش. از هوابرد درخواست كردیم كه جنگیدن در مناطق حساس دست ما باشد و آنها هم به ما آموزش دهند. ارتشیها شروع كردن به آموزش بچهها و دیدهبانی در سپاه از همانجا بود كه شروع شد. خب آن زمانها بچهها بلد نبودند با خمپاره كار كنند و خمپاره را با خودشان حمل میكردند. مثلا یكدفعه وقتی یكی از مربیها به یكی از بچهها گفته بود صد متر اضافه كن طرف خمپاره را صد متر میبرد جلو تا جایی رسید كه گفت: دیگر نمیتوانم بروم جلو، دیدهبان میپرسد چرا؟ میگوید: آخه رسیدم لبه پرتگاه، دیدهبان میگوید: مگر خمپاره را جابهجا میكنی؟! گفت: بله! ما با ارتش هماهنگ و قاطی شده بودیم تاجائی كه شهید همت میگفت: این معجزه همكاری و هماهنگی شما با نیروهای ارتش واقعا زبانزد است و باید در كل مناطق دیگر هم روی این مورد كار شود. ارتش با ما خوب همكاری میكرد تا زمانی كه بنیصدر دستور داد هیچ پشتیبانی از سپاه نشود اما نیروهای ارتش مستقیم و غیرمستقیم با ما همكاری میكردند. حتی وقتی بنیصدر گفت: هیچ مهماتی به سپاه ندهید، برخی برادران ارتشی میگفتند: ما مهمات را میگذاریم كناری و شما بیایید ببرید. این بود ورود ما به بازی دراز.
*فارس: نفرات شما چقدر بود؟
*شفیعی: در ابتدا ما یك گروهان بودیم و خودم هم فرمانده گروهان بودم.
*فارس: چرا شما به عنوان فرمانده انتخاب شدید؟
*شفیعی: برای انتخاب تا حدودی به سابقه، تحصیلات و سن توجه میكردند. ملاكها برای انتخاب كمتر از امروز نبود ولی به هر صورت خودش یك ریسك بزرگ بود چون من آن زمان جوانی 24 ساله بودم و بین رزمندههای آن روز به جز چند پیرمرد جزء بچههای سن بالا بودم، بقیه كمتر از این سن داشتد.
*فارس: اولین مرتبه كی توانستید در بازی دراز عملیات كنید؟
*شفیعی: جمعا در ارتفاعات بازی دراز سه عملیات انجام دادیم. ابتدا تقریبا در سال اول جنگ یعنی سال 59 بود كه قبل از اسفند حملهای كردیم و بخشی از ارتفاعات 1008 (متر) بازی دراز را پاكسازی كردیم. آنجا توانستیم برای اولین بار یك هلی كوپتر عراقی را بزنیم و تعدادی عراقی اسیر كنیم. در حقیقت جرقهای از موفقیت ما آنجا زده شد كه این موضوع به روحیهمان خیلی كمك كرد. در همین فاصله بود كه شهید پیچیك به منطقه آمد. شهید غلامعلی پیچیك انسانی پرانرژی و نسبتا بلند پرواز و خیلی هم عاشق امام بود.
*فارس: چه چیز باعث شد تا شهید پیچیك را بلند پرواز ببینید؟
*شفیعی: پیچك میگفت: باید مرتبا به دشمن حمله كنیم آنان را غافلگیرنمائیم .
*فارس: یعنی شهید پیچك بدون اطلاع از اوضاع منطقه این حرف را میزد؟
*شفیعی: نه!نه! كلمه بلندپرواز را هم میتوان منفی معنی كرد و هم مثبت. شهید پیچیك بلندپرواز از دید مثبت بود. ایشان یك دقیقه هم آرام نبود و از روزی كه رسید می پرسید ما الان كجا میتوانیم عمل كنیم، اول فشار زیادی آورد كه از بازی دراز حمله كنیم اما من گفتم نه الان شرایط فراهم نیست اما بعد تنگه حاجیان و بخشی از تنگه كورك را گرفتیم. این اولین عملیات در اواخر بهمن 59 در بازی دراز بود كه ارتش و سپاه با هم بودند. بعد هم رفتیم سراغ دشت ذهاب و كوره موش، در مناطق آن طرف هم چند عملیات كردیم. شهید پیچك میگفت: باید به هر قیمتی هست اینجا یك عملیات بزرگ انجام دهیم. به همین خاطر شبانه روز شروع كردیم از تمام اطراف و مناطق شناسایی انجام دادیم.از مناطق دوردست كه به آن منطقه مشرف بودند شناسایی كردیم و گروههای كمین گذاشتیم تا بفهمیم استعداد دشمن چقدر است و با چه تسلیحاتی تجهیز و چگونه پشتیبانی میشوند.
*فارس: مسئول شناسایی چه كسی بود؟
*شفیعی: ما چندین تیم شناسایی داشتیم كه در هر تیم تقریبا یك نفر از افراد محلی آن منطقه به عنوان بلدچی همراه این تیمها بودند. آن زمان سپاه لشكر نداشت و بالاترین استعدادش در حد گردان بود. یك گردان آنجا در اختیار ما بود. سپاه گردان 4، 5 و 9 را در منطقه داشت و ما در گردان 504 بودیم. این گردان برای تهران بودند كه بعدها گردانهای تهران شدند سپاه محمدرسولالله و لشكر 10 سیدالشهدا(ع). به علاوه بچههای تهران گردانی هایی هم از مشهد ، نجفآباد اصفهان وهمدان ملحق شدند.
خودم هم در گروههای شناسایی بودم. یك واحد اطلاعات عملیات هم داشتیم كه آقای رضا اسكویی به اتفاق 17-18 نفر تیم اصلی اطلاعات عملیات بودند. این گروه از نیروی گردانها هم برای شناسایی استفاده میكرد و هر گردان گروهی در اختیار آنها میگذاشت كه میرفتند پشت دشمن و شناسایی انجام میشد. مثلا خود آقای صاحبالزمانی فرمانده گردان مشهد كه بچه قوچان بود تا منطقه پشت بازی دراز میرفت. ارتش هم همینطور. تقریبا اطلاعات را خیلی خوب جمع كردیم و قرار شد از منطقه وسیعی در دشت ذهاب تا خود ارتفاعات بازی دراز یك عملیات بزرگ انجام دهیم ازطرفی برادر رسولی وضعیت پشتیبانی به خوبی سروسامان داده بود.
*فارس: به عنوان كسی كه در شناسایی منطقه بازی دراز بودید بگویید این منطقه چه ویژگیهایی داشت؟
*شفیعی: علت اینكه ما فشار اصلی را روی منطقه بازی دراز گذاشتیم این بود كه دشمن از قصر شیرین كه میآمد و سرپل ذهاب را رد میكرد خیلی سریع میتوانست تا اسلامآباد غرب و كرمانشاه جلو بیاید. دلیل دیگر این بود كه ارتفاعات بازی دراز مشرف بود به تمام این مسیر و تمام منطقه زیرپای دشمن قرار میگرفت. دشت ذهاب و قصر شیرین زیر گلولهها و دید دشمن بود و قدرت دست كسی بود كه راس این ارتفاع قرار داشت. دلیل دیگر این بود كه پادگان ابوذر كه پادگان مهمی هم بود مدام توسط دشمن تهدید میشد.
آن منطقه اگر دست هر كسی بود، آن پادگان هم میتوانست مورد تهدید قرار بگیرد. از طرفی هم ارتفاعات بازی دراز به قصر شیرین ختم میشد. آن طرف دیگر این ارتفاعات منطقه وسیعی بود كه میرفت به سمت گیلان غرب و هر كس كه روی بازی دراز بود به آن دشت هم مسلط بود.
به دلایلی كه گفتم اشراف ما بر ارتفاعات بازی دراز بسیار مهم بود. از طرف دیگر خود عملیات هم مهم بود، به این دلیل كه تا آن موقع ایران نتوانسته بود در هیچ منطقهای عملیات بزرگ و موفق انجام دهد. عمدتا عراق با قدرت در همه مناطق میتاخت و آن را میگرفت و گلولهباران میكرد. دشمن بیرحمانه جلو میآمد و تصور میكرد هیچ كس جلودارش نیست. بازی دراز شاید به عنوان اولین نقطه عطفی بود كه توانست طعم شكست تلخی را به عراق بچشاند و این خیلی نكته مهمی بود.
اتفاقا من چند روز پیش برای شركت در مراسم شهدای گمنام رفتم آنجا و خیلی لذت بردم. ما با چند نفر از دوستان چند روز گذشته شاید یك دهم مسیری كه آن زمان برای شناسایی میرفتیم پیاده رفتیم آن هم وسط روز و بدون هیچ تجهیزاتی و بدون هیچ دغدغهای. آنجا بود كه گفتم خدایا چه طور آن موقع ما در دل شب و در تاریكی محض میادین مین را با تجهیزات زیاد از روی صخرهها رد میكردیم و مناطق یكی پس از دیگری فتح میشد؟!
*فارس: چه طور با شهید پیچك آشنا شدید؟
*شفیعی: من ایشان را قبل از جنگ دیده بودم. اول انقلاب آمده بود شركت نفت و آموزشهایی به بچههای ما میداد. وقتی هم آمد غرب، من فرمانده محور چپ بودم. آن منطقه به سه قسمت چپ، میانه و راست تقسیم شده بود. بازی دراز هم چون در منطقه چپ قرار داشت زیر نظر من بود. شهید پیچك فرمانده میانه یعنی دشت ذهاب و ارتفاعات قلاویزان و ... بود. یك شب حملهای از طرف دشمن انجام شد و ما هر چه تماس گرفته بودیم به خاطر نبود تجهیزات، كسی جواب ما را نداده بود و من به همین دلیل خیلی عصبانی بودم. صبح آمدم پادگان و هر جا میرفتم كسی پاسخگو نبود. رفتم داخل اتاق فرماندهی و میخواستم دعوا كنم كه دیدم شهید پیچك پشت میز نشسته، البته وقتی میگویم میز فكر نكنید مثل این میزهای الان بود، آن زمان میز در واقع یك تیكه چوب بود. شهید پیچك را برای اولین بار بود كه رسما میدیدم. البته اول فكر نمیكردم فرمانده است و گمان كردم همینطوری نشسته.
*فارس: چرا این طور فكر كردید؟ مگر به تیپش نمیخوردكه فرمانده باشد؟
*شفیعی: چرا. اتفاقا میخورد چون هم خوش تیپ و هم قد بلند بود و چشمهای آبی داشت. حتی ارتشیها به شوخی به ما میگفتند: فرماندهان خوش تیپ. پیچك 6-5 سال هم از من جوانتر بود و از نظر دانش هم بسیار پر بود. خلاصه در اتاق نشستم و منتظر شدم تا فرمانده بیاید. بعد از چند دقیقه شهید پیچك گفت: برادر فرمایش شما؟ گفتم: شما چه كارهاید؟! گفت: شما عرضتون را بگید، گفتم: من باید بفهمم تو چه كارهای؟ گفت: فرض كن من فرماندهام. من كه باور نكرده بودم به شوخی گفتم: هر كسی در این پادگان صبح زودتر از خواب بیدار شود فرمانده میشود؟! دوباره گفت: شما عرضتون را بفرمایید! گفتم: نه حالا جدی تو فرماندهای؟ شهید پیچك گفت: بله از امروز من فرمانده هستم. پرسیدم طبق چه قاعدهای؟ گفت: دستور دادند. آمدم از اتاق بیرون و چیزی نگفتم.
*فارس: چرا حرفتان را نزدید؟
*شفیعی: چون ایشان اولین روزش بود گفتم به این زودی دعوا نكنم. در ضمن من آمده بودم ازنبود پشتیبانی شكایت كنم ولی پیچك تازه اولین روزش بود و كاری نكرده بود كه جواب دهد. مدتی هم با هم روابطمان تیره بود و خیلی گرم نبودیم. هر دو كار میكردیم ولی با هم روابط رفاقتی نداشتیم تا اینكه سردار نوجوان یك روز آمد پیش من و گفت: چرا شما دوتا با هم سرد هستید؟ گفتم: خب كاری به هم نداریم، كمی با من صحبت كرد و گفت: بیا برویم با شهید پیچك صحبت كنیم. وقتی ایشان ما را دید و صحبت كردیم گفت: در خدمتم، من به دنبال این هستم كه كار جدی انجام دهیم و مناطقی كه دشمن گرفته بازپس بگیریم و دشمن را سر جایش بنشانیم.
*فارس: وضعیت پشتیبانی بهتر شد؟
*شفیعی: نه. من مدتها بود با امكانات كم در آن جا بودم و شهر نرفته بودم. شاید بهترین غذای ما این بود كه میرفتیم از ارتش خمیر نانهایش را كه دور میریخت جمع میكردیم و میخوردیم. بعضی اوقات هم از جیب خودمان خرج میكردیم و هیچ پشتیبانی نبود.
حاجآقا صانعی مسئول پشتیبانی بود كه شهید شد، ایشان در میدان امام حسین(ع) لباس فروشی داشت، گاهی دو روز مرخصی میگرفت و میرفت میدید دخلش چقدر كار كرده و همان را میآورد، یا من میدیدم شركت چقدر حقوق به حسابم ریخته تا همان را میگرفتم. آنجا حاج آقای یزدی بود كه در یزد كشاورزی داشت و میرفت محصولش را میریخت داخل كامیون و میآورد. ما با همین سبك منطقه را اداره میكردیم تا بعدها آرام آرام همه چیز با درایت برادر رسولی شكل گرفت.
*فارس: طراحی عملیات چگونه انجام شد؟
*شفیعی: ما مشوقهای خیلی خوبی برای عملیات داشتیم كه یكی خود شهید پیچك بود كه انصافا شاید بهترین مشوق بود. ایشان موقع كار كردن اصلا خستگی سرش نمیشد. شبها بعد از جلسات ساعت 11 همین كه 10 دقیقه میخوابیدیم شهید پیچك میآمد داخل و میگفت: پاشو بریم فلان جا شناسایی، بریم فلان مقر انگار بچهها مشكلات دارند و تقریبا شبی نبود كه ما مشمول كارهای ایشان نشویم. مشوق بعدی ما شهید شیرودی بود، ایشان هم شاید یك روز در میان میآمد داخل اتاق ما یا در منطقه و میپرسید بالاخره عملیات چه شد؟ شیرودی رفیق ما و از خلبانانی بود كه همراه ما بود. اكبر از اولین ارتشهایی بود كه به ما پیوستند. یكی دیگر از مشوقها شهید محمود غفاری از قسمت سیاسی عقیدتی لشكر 81 بود و وقتی با ما آشنا شد لباس روحانیت را درآورد و لباس كامل رزم پوشید، گفت: من پا به پای شما تا شهادت هستم و واقعا هم همینطور بود. ایشان هم مشوق خیلی خوبی بود. خود ارتش هم به این نتیجه رسیده بود كه وقت آن شده كه دست به دست هم بدهیم و عملیات انجام دهیم. بچههای سپاه آمادگی كامل را پیدا كرده بودند كه عملیات بزرگی را انجام دهیم. نهایتا همه با هم با هوانیروز و نیروهای مختلف ارتش و خود بچههای سپاه تیمهای مختلفی آماده كردیم كه برنامهریزی میكردند كه چه زمان و از كجا حمله كنیم. بعضیها میگفتند هنوز زود است كه بخواهیم در ارتفاعات صعبالعبور عملیات كنیم و بلافاصله زمینگیر میشویم، با توجه به اینكه امكانات هم نداریم. عدهای میگفتند نه همین ارتفاعات صعبالعبور و تجهیزات كامل دشمن به نفع ماست. همه این موضوعات و اینكه تاچه جایی پیش برویم بحث میشد. یك جلسه فرماندهی در پادگان گذاشتیم و حدود 70-80 نفر سران ارتش و سپاه آنجا جمع بودند و با بچههای اطلاعات عملیات مشورت كردیم. همه بالاتفاق گفتند: شرایط برای عملیات خوب است و با هماهنگی كامل مسیرهای حمله هم تعیین شد.
*فارس: چند گردان از سپاه و ارتش در این عملیات دخیل بودند؟
*شفیعی: برآوردمان این بود كه عراق بیش از یك لشكر دارد و طبق یك تز نظامی در حالت خیلی خوب باید سه لشكر به یك لشكر حمله كند تا بتواند آن لشكر ساكن را شكست دهد. این درحالی بود كه نیروهای ما یك سوم عراق هم نمیشد و كاملا بر عكس این تز نظامی بود. نه تنها ما سه برابر نبودیم بلكه برابر هم نبودیم و شاید یك سوم هم كمتر بودیم چون همه نیروهای ما كه نمیتوانستند حمله كنند، بخشی هم باید پشتیبانی میكردند. این بود كه در اصل، پیروزی یك تعداد قلیل بر یك تعداد كثیر بود. تقسیمبندی عملیات هم به این شكل شد كه فرماندهی رأس ارتفاعات از اول تا آخر با خود من بود. دو معاون داشتم كه شهید وزوایی و شهید حاج علی موحد دانش بودند و قرار بود از دو طرف حمله كنند. هر كدام هم اگر اشتباه نكنم حدود 2 تا 3 گردان در اختیار داشتند. شهید حاج بابا هم بنا بود برود روی ارتفاعات 1100 (متر) و از جلو حمله كند. شهید صاحبالزمانی هم میخواست از پشت ارتفاعات عمل كند و شهید جعفر جنگرودی و آقای همدانی كه آن موقع فرمانده سپاه همدان بود قرار بود از قلاویزان حمله كنند. ارتش هم چندین گردان وارد عمل كرده بود، سرهنگ بدری و سرهنگ فتحالهی كه ایشان شهید شده و آقای نیازی و... هم از ارتش بودند.
بالاخره اول صبح روز 2 اردیبهشت وارد عمل شدیم كه به مدت 21 روز نبرد سخت و سنگینی داشتیم كه با عراقیها تن به تن میجنگیدیم. قبل از شروع عملیات بازی دراز شهید پیچك كه در جایگاه فرماندهی اصلی بود شروع كرد همه موارد را بررسی كردن. از جعفر جنگرودی شروع كرد و پرسید: جعفر كجا هستی؟ جعفر گفت: ما آمدیم اینجا اما با برآوردی كه دارم آرپی جی ما به تانكهای دشمن نمیرسد و ما نمیتوانیم شكار تانك كنیم. شهید حاج بابا هم رفت روی ارتفاعات صخرهای آنجا و گرفتار شد. از طرف دیگر شهید صاحب آلزمانی هم مورد كمین قرار گرفت و بعد هم رفتند روی میدان مین و وضعیت سختی برایشان پیش آمد. ما هم با صخره بلندی روبرو شدیم كه نمیتوانستیم برویم بالا. شهید پیچك به من گفت: بقیه محورها به مشكل برخوردند و شما هم اگر نمیتوانید عمل كنید تا هوا روشن نشده برگردید پائین و اگر نه همهتان قتل عام میشوید. چون دشمن دید داشت و ما در روز نمیتوانستیم از دید دشمن فرار كنیم. من به شهید پیچك گفتم اگر شما موافق باشید ما به حول و قوه الهی میرویم جلو. گفت: بچهها كجا هستند؟ گفتم: حاج علی و محسن هم همینجا هستند. گفت: پس شما میروید؟ گفتم: آره، بسمالله میگوییم میرویم جلو. گفت: پس یا علی! ما شروع كردیم اولین تك هم خیلی خوب بود. حاج علی آدم ورزشكاری بود و همانجا هم دستش قطع شد البته نه در همان عملیات. شهید موحد به من گفت: اگر طناب به من بدهید من از این صخرهها میروم بالا. در این فكر بودیم كه حالا در این اوضاع طناب از كجا پیدا كنیم كه یكی از بچهها گفت: داخل كوله من طناب پیدا شده، نمیدانم از كجا اما ته كوله من طناب است، حاج علی طناب را گرفت و گیر داد به سنگی و به صورت راپل رفت بالا و شاید یك ربع نكشید كه به تنهایی صد و خوردهای از عراقیها را با لباس زیر اسیر كرد و آورد. آقای نوجوان هم از آن طرف رفت جلو و شروع كرد عمل كردن، بعد از 3-4 ساعت كه وارد عمل شده بود رفت روی مین و همانجا قسمتی از پایش را از دست داد. اسرا را دادیم به آقای نوجوان و ایشان هم با پای قطع آنها را برد پادگان. ما عملیات را ادامه دادیم و در ارتفاعات 1051 (متر) بازی دراز كه تعداد زیادی نیروهای كارآمد دشمن بودند مشغول جنگیدن بودیم. بعد آمدیم ارتفاعات كاسه كبود، ارتفاعات 1100 (متر) و همه را یكی پس ازدیگری گرفتیم كه این شكست سنگین برای عراق خیلی گران تمام شد. صدام حاضر به باور شكست در این مناطق نبود به همین دلیل به ارتش بعث دستور داد نه تنها این مناطق را، بلكه باید ارتفاعاتی را كه از قدیم هم از دست دادهاند پس بگیرند. این بود كه بلافاصله ما با پاتكهای بسیار سنگین عراق مواجه شدیم كه خیلی وحشتناك بود. از زمین و زمان گلوله میبارید. تجهیزات عراق خیلی وسیع بود در حالی كه ما امكانات زیادی نداشتیم. در یكی از همین پاتكها بود كه شهید موحد دانش دستش قطع شد.
*فارس: چطور شد كه شهید موحد دانش مجروح شد؟
*شفیعی: من در ارتفاعات 1050(متر) بودم كه شهید مواحد دانش 1-2 كیلومتر جلو رفته بود. ناگهان متوجه شدم 2 گردان نیرو داخل درهای در منطقه ما هستند. تماس گرفتم با حاج علی و گفتم: این نیروها داخل دره چه میخواهند؟! چون ما آنجا نیرو نداشتیم، به علی گفتم نگاه كن ببین اینها دشمن نباشند. حاج علی موحد رفت برای شناسایی و آنها هم حاج علی را دیدند و شروع كردند به پرت نارنجك به سمت موحد دانش و ایشان هم سریع نارنجكها را بازپرتاب میكرد سمت خودشان، نمیدانم ششمین یا هفتمین نارنجك بود كه داخل دستش منفجر شد. البته من این صحنه را ندیدم فقط متوجه شدم خبری از علی نیست كه بعدا متوجه شدم بدون اینكه به كسی بگوید برگشته به خط مقدم. فردای مجروحیت موحد دانش بیسیمچی من كه شهید خاك بازان بود به من گفت فكر كنم علی مجروح شده! گفتم از كجا میگویی؟ گفت: حدس میزنم، چون تمام لباسش خونی بود ولی نشان نمیداد كجایش مجروح شده. خودم رفتم سراغ حاج علی دیدم رنگش پریده، گفتم: علی طوری شده؟ گفت: نه، هیچطوری نشده! گفتم: ولی رنگت پریده و لباست پر از خونه. گفت: نه! چیزی نیست. اما باور نكردم و خوب براندازش كردم. چون علی ورزشكار بود و كنگفو كار میكرد شق و رق ایستاده بود، یكدفعه دستش را از توی جیبش كشیدم بیرون دیدم دستش قطع شده. گفتم: علی چی شده؟! گفت: چیزی نیست! گفتم: برو بیمارستان. گفت: نمیرم. به علی گفتم باید بروی! دوباره گفت: نمیروم! تماس گرفتم با بیچك و گفتم قضیه این جوری است و علی موحد برنمیگردد عقب و من صلاح نمیدانم اینجا بماند چون احتمال دارد شهید شود. پیچك گفت: گوشی را بده علی، پیچك با موحد دانش خیلی رفیق بودند. پیچك گفت: علی چه شده؟ علی گفت: هیچی، آقای شفیعی شلوغش میكنه! هیچ طوری نشده. پیچك گفت: چرا نمیری بیمارستان؟ گفت: آخه چیزی نیست. دوباره پیچك گفت: یعنی چی؟! دستت قطع شده، میگی چیزی نیست؟! وقتی پیچك دید علی بر نمیگردد گفت: این تكلیفه و باید بری، همین الان! علی موحد اشكهایش سرازیر شد، گفت: من نیامدهام منطقه كه برگردم. اما بالاخره راهی بیمارستان شد. نهایتا بچهها توانستند آن روز عراقیهای زیادی را تار و مار كنند.
عملیات را ادامه دادیم و حتی برای گرفتن قله اصلی بازی دراز، ارتفاعات 1100 (متر) ما 9 بار دیگر عملیات كردیم كه 4 بار به فرماندهی محسن وزوایی بود. در این عملیات، روز اول یك تیر رفت زیر گلوی محسن و گیر كرد، هرچه گفتیم برو دكتر گفت: چیزی نیست و با همان وضع عملیات را ادامه داد. دو بار هم به فرماندهی رضا صادقی و دو بار به فرماندهی شهید حاج بابا و یك بار هم فكر میكنم به فرماندهی حسین خالقی بود تا اینكه نهایتا قله تصرف شد. بالافاصله بچهها بعد از آنجا رفتند به ارتفاعات 1150 (متر) بازی دراز كه مشرف به قصر شیرین بود ولی به واسطه اینكه نتوانستیم پشتیبانی كنیم مجبور به عقبنشینی شدیم.
*فارس: در عملیات بازی دراز اتفاقی افتاد كه باعث شود بترسید؟
*شفیعی: ما مشمول جمیع صفات نیستیم و هر كسی ترس در وجودش هست. حالا یكی كم و دیگری زیاد. یكی با یك تیر میترسد، دیگری با 2 تا و یكی دیگر شاید با 40 تا تیر هم هنوز سرجایش بایستد. در ظلمات شب وسط میدان مین، جایی كه هر لحظه ممكن است شهید شوی و كسی به ندرت احتمال میدهد برگردد ترس دارد. ما هم سه دفعه در این عملیات كپ كردیم. یكی در لحظه اول عملیات بود كه به مانع برخوردیم. دوم گرفتن ارتفاعات میانی بازی دراز بود كه 9 شبانهروز نبرد سنگین ما با دشمن بود و امكان پیشروی از ما گرفته شد. در كپ سوم ما در ارتفاعات 1150(متر) با پاتكهای سنگین عراق روبهرو بودیم چون تا نزدیك ارتفاعات، جاده تداركاتی داشت. مسیری بود كه ما باید با قاطر وسایل میبردیم و بزرگترین مشكل ما تداركات بود و این معضل عظیمی بود. گروههای تداركاتی ما مثلا اگر 6 نفره راه میافتادند شاید 2 نفر به مقصد میرسیدند و بقیه در بین راه شهید میشدند. یكی دیگر از معضلات ما تشنگی بچهها بود. همه بچهها فریاد العطش سرمی دادند، تشنگی خیلی غلبه كرده بود، تا جایی كه به شهید شیرودی گفتم: ما از شما عملیات نظامی نمیخواهیم، شما برو آب بیاور. آب! آب! آب! بچهها دارند از بیآبی تلف میشوند. ایشان سه چهار راه را عمل كرد ولی متاسفانه جواب نداد. دفعه اول با 20 لیتری پلاستیكی آب آورد ولی آن ها تركیدند. بعد 20 لیتری فلزی آب آورد كه آن ها هم تركیدند، دفعه سوم گلولههای پوكه توپ را كه خالی بود پر از آب كرد و درش را بست كه اینها هم اكثراً پوكید و فقط 2-3 تا سالم رسید. همه اینها هم ابتكارات خود شیرودی بود. این مشكل بزرگی برای ما بود چون در ارتفاعات 1150 (متر) راه خیلی دور بود. یعنی ما باید مناطق بسیاری را از راههای صعبالعبور كه در دید دشمن بود رد میكردیم. دشمن چندین تیربار و آرپیجی گذاشته بود در مسیر و وقتی ما میرفتیم، مسیر رفت و برگشت آتش سنگینی میبارید. یكی از دلایلی كه باعث شد آنجا را تخلیه كنیم این بود كه نتوانستیم تداركات برسانیم.
*فارس: شیرینترین صحنه عملیات بازی دراز چه بود؟
*شفیعی: شیرینترین خاطره وقتی بود كه بچههای ما نیروهای عراقی را كه اسیر شده بودند به خط كردند و بردند و آنها الدخیل الدخیل خمینی میكردند. ما توانسته بودیم تعدادی عراقی اسیر كنیم در حالی كه غیر از ارتفاعات 1150 (متر) تلفات زیادی هم در این عملیات نداشتیم. وقتی ستون اسرا را دیدم گفتم خدا را شكر! چون برای اولین بار در تاریخ جنگ یك اتفاق جدی افتاده بود.
*فارس: تلخترین خاطرهتان از این عملیات چه بود؟
*شفیعی: تلخترین خاطره من این بود كه بچهها گفتند اگر تا چند ساعت دیگر پشتیبانی نرسد ما مجبوریم ارتفاع 1150 (متر) منطقه را ترك كنیم. گرفتن آن ارتفاعات برای ما بسیار حساس بود.
*فارس: یكی دیگر از قهرمانان عملیات بازی دراز شهید علی اكبر شیرودی است، در پایان این مصاحبه خاطره به شهادت رسیدن ایشان را تعریف كنید.
*شفیعی: ایشان قبل از عملیات آمد پیش من و گفت: در این عملیات از ما چه انتظاری دارید ومهمترین خواست شما چیست و چه میخواهید و من باید چه كاری انجام بدهم؟ گفتم: مهمترین چیز تداركات، رسانذن آب وتخلیه مجروح است، ما از شما آب و غذا میخواهیم. اكبر گفت: بگو حملهای، شكار تانكی، گفتم: مهمترین خواست ما همین است. گفت: من حداكثر تلاشم را میكنم.
در حین عملیات من رفتم پیش شهید احمدلو دیدم چند تیر خورده و افتاده لا به لای صخره و دائم هم میگوید به من آب برسانید، به هر كس گفتم چه كسی در قمقهاش آب دارد گفتند ما نداریم. رفتم روی فركانس شهید شیرودی گفتم: تو یه قول به ما داده بودی كه به ما آب برسانی، پس كجایی؟! همین یك كار را هم كه نكردی، ما از تو تخلیه مجروح، آب و غذا خواستیم و شما هنوز برای تخلیه مجروح نیامدی، آب و غذا هم كه تمام شده. شیرودی گفت: حالا میام. من داد و بیداد كردم گفتم: بچهها دارند تلف میشوند و تو میگویی حالا میام؟! با همان حال گفتم تو به من قول داده بودی! اكبر گفت: به جای داد و بیداد بیا روی قله ببین من كجا هستم بعد میفهمی قضیه چیه؟ گفتم: كجایی اكبر؟ گفت: بیا بالا. رفتم دیدم از خط ما عبور كرده و رفته پشت نیروهای دشمن، عراق چندین گردان پیاده كرده بود كه پاتك كند و شهید شیرودی قبل از اینكه آنها از ماشین پیاده شوند رسیده بود بالای سرشان و تمام ماشینها را با موشك زده بود. شاید بیش از هزار نفر نیروهای عراقی داخل این كامیونها سوخته بودند چون بعد از آن من رفتم جنازهها را از نزدیك دیدم و جالب اینجاست كه شیرودی صبر كرده بود كه آخرین ستون دشمن كه از پیچ عبوركرده بود آن وقت شروع كرده و از آخرآنها را زده بود. وقتی گلولههایش تمام میشود سریع برمیگردد پادگان و دوباره برگشته بود بالای سر عراقیها. به من گفت: دیدی؟ گفتم: آره. گفت: پس فكر نكنم دیگه داد و بیداد كنی! گفتم: به هر صورت بچهها تشنه هستند. شهید شیرودی گفت: باشه!
روزی كه علی اكبر شیرودی شهید شد ما شب قبلش برنامهریزی كردیم كه آخرین حمله را انجام دهیم ولی قبل از این كه شروع كنیم به وسیله دستگاه شنود عراقیها فهمیدیم خود صدام آمده منطقه. صدام در طول تاریخ فقط دو بار آمد داخل منطقه جنگی، اول در همین بازی دراز بود و دوم در یكی از عملیاتهای جنوب بود. صدام به عراقیها گفت: من اینجا میمانم تا مناطق را پس بگیرید! تمام نیروهایش را كشید جلو و از بالا تا پائین دشت ذهاب حمله كرد. حمله وحشتناك و بسیار سنگین، چندین گردان تانك و كاتیوشا بود. دشمن منطقه را جهنم كرده بود. قدم به قدم گلوله میبارید. دائم هواپیماهایش میآمدند و بمباران میكردند. خدا رحمت كند شهید شیرودی را، ایشان در شكار تانك نه تنها در كشور ما بلكه در دنیا بینظیر بود. میآمد گلولههایش را سوار میكرد و میرفت. موشكها غالباً هدایتشونده بودند به گونهای كه باید میماند تا بخورند به هدف و بعد برگردد. دفعه 5 یا 6 بود كه آمد موشك برد، گفتم اكبر جلو نرو خیلی خطرناك است. گفت: من اگر نروم پشت تپه كمین كنم نمیتوانم بروم موشكها را شلیك كنم. گفتم تانكهای دشمن از تپه عبور كردند. گفت: دیدم، چند تا هم زدم. سعی میكنم خودم كمین كنم. گفتم برگرد! گفت: نه من فرصت ندارم باید بروم پشت تپه و تانكها را بزنم. ایشان كنار تپه بود كه دیدم هلیكوپترش نیست. ازش پرسیدم چه شد؟! گفت: فكر میكنم اتفاقی افتاده، البته من جمله دقیق شهید شیرودی را یادم نیست. در این فاصله بچهها سریع از ارتفاعات قلاویز رفتند پائین و دیدند اكبر هم خودش و هم هلیكوپترش تیر خورده، سریع آوردنش پادگان ولی فكر میكنم تا قبل از رسیدن به پادگان شهید شده بود.
*فارس: با توجه به مشغله زیادتان از اینكه وقت گذاشتید متشكریم.
*گفتگو از : حسین جودوی - زهرا بختیاری