در گفتگوی اختصاصی با فارس مطرح شد:

شیخی که با شمشیر در خرمشهر مقاومت کرد

15 بهمن 1393 ساعت 19:26

: شیخ شریف شمشیر كوچكی را همیشه زیر قبایش می‌گذاشت و می‌گفت: اسلحه من این است. وقتی طبل جنگ زده شد و شنیدیم عراق به خرمشهر حمله كرده، ایشان به محض شنیدن خبر من را راهی كرد به سمت خرمشهر.


به گزارش گروه "گفتگو " ، حجت الاسلام والمسلمین محمدحسن شریف قنوتی، نخستین شهید روحانیت در دفاع مقدس است كه 25 روز بعد از شروع جنگ تحمیلی به شهادت رسید. ایشان در روزهای خونین خرمشهر حضور داشت و مخلصانه در راه خدا با صدامیان به جنگ برخاست. شهید قنوتی از جمله افراد موثر در فتح خرمشهر است كه كم‌تر كسی توانسته رشادت‌های ایشان را آنچنان كه باید برای نسل آینده بازگو كند. به مناسبت فرا رسیدن سالروز فتح خرمشهر به گفتگو نشستیم با فرزند این شهید بزرگوار، حجت‌الاسلام محمد محسن شریف قنوتی كه برایمان از خاطرات روزهای مقاومت شیخ تعریف می‌گویند. *حضور شیخ شریف در كنار شهید نواب صفوی سراسر زندگی این شهید حماسه بود. ایشان به شدت علیه رژیم طاغوت فعالیت می‌كرد، به گونه‌ای كه باید یكبار سال 43 و یكبار هم در سال 42 اعدام می‌شد. اگر بخواهیم اولین حضور ایشان را در عرصه سیاست و انقلاب بررسی كنیم برمی‌گردد به دوران شهید سید مجتبی نواب صفوی. در آن دوران وقتی از شیخ شریف می‌پرسند شما چرا در گروه فدائیان اسلام فعالیت می‌كنید؟ شیخ با اینكه سن زیادی هم نداشته می‌گوید: چون فداییان اسلام تنها گروهی است كه برای خدا قیام كرده. ایشان چنان شیفته مرام این گروه می‌شود كه دست ارادت به نواب داده و او را با عنوان "آقایم " صدا می‌كرد. شهید قنوتی همیشه از نواب صفوی به عظمت یاد می‌كرد و می‌گفت: من شبی در كنار شهید نواب صفوی بودم كه ایشان در حال خواندن نماز شب بود. سید مجتبی آن چنان ذكر ركوع و سجود را می‌خواند كه انگار در و دیوار هم با او تسبح خدا را می‌گفتند. *حضور شیخ در دادگاه رژیم طاغوت اگر شما می‌خواهید بدانید چه شد كه شیخ رهبر گروه مقاومت خرمشهر شد باید بگویم اولا ایشان مدافع سرسخت انقلاب بود. یعنی نه زندان مانع كار ایشان بود و نه ترس از اعدام باعث می‌شد فعالیتش را رها كند. نه از آزادی خوشحال می‌شد و نه از شكنجه ناراحت بود. به گونه‌ای كه یكی از هم سلولی‌هایش در سال 57 تعریف می‌كند كه وقتی ما رفتیم دادگاه، قاضی گفت: "شیخ! این پرونده‌ای كه شما دارای پرونده بسیار سنگینی است. من نمی‌دانم شما چقدر درس خواندید و چقدر سواد دارید ولی من همین اندازه بگویم كه آدم عالمی هستی و من هم با این همه استعداد و توانایی علمی كه در شما سراغ دارم نمی‌توانم قلم را در مجازات شما بچرخانم، فقط تنها كاری كه می‌توانم بكنم. این است كه كاری كنم كه امشب آزاد شوید، ولی باید شبانه از استان اصفهان بروید، چون اگر مامورین ببینندتان دوباره دستگیر می‌شوید. " دوست شیخ می‌گوید: با این حرف قاضی ما همگی خوشحال شدیم اما وقتی به شیخ نگاه كردیم هیچ تغییری در صورت ایشان ندیدیم، انگار برای او هیچ فرقی نمی‌كرد كه در زندان باشد، ‌آزاد باشد یا تحت شكنجه؛ مهم این است كه شیخ كارش را انجام دهد. شهید قنوتی به حسب همین وظیفه، در تاریخ انقلاب چنان درخشید كه ایشان را به عنوان راهنمای انقلابیون بروجرد می‌شناسند. *آشنایی با امام خمینی(ره) شهید قنوتی مقلد آیت‌الله بروجردی بود كه بعد از فوت ایشان، شیخ با امام(ره) آشنا شده و ایشان را به عنوان مرجع تقلید انتخاب می‌كند. بعد از آن شهید قنوتی در هر روستایی كه می‌رفت از مردم می‌پرسید مقلد چه كسی هستید؟ مردم روستا كه به خاطر نبود امكانات هنوز از فوت آیت‌الله بروجردی خبر نداشتند، می‌گفتند: آیت‌الله بروجردی. شیخ به آنها می‌گفت: ایشان فوت كردند و شما مقلد آقای خمینی شوید. از همان ابتدای سال 40 شیخ مرید امام خمینی(ره) شد تا لحظه شهادت. *سیلی‌ای كه شیخ به صورت مامور شهربانی نزد وقتی قضیه جنگ شروع شد. شیخ به شدت درگیر قضایا بود و با شهید بهشتی، آقای خامنه‌ای و بیت امام ارتباط داشت. البته كسی از روابط و كارهای ایشان با خبر نمی‌شد مگر اتفاقی می‌افتاد. مثلا در خرمشهر حدود 50-60 نفر از شهربانی استان فارس به همراه رئیس شهربانی با لباس‌ها آبی حضور داشتند. روزی آنها با شیخ برخورد می‌كنند كه رئیس شهربانی به ایشان می‌گوید: "توی آخوند اینجا چه می‌خواهی؟! آمدی اینجا چه كار؟! " شهید قنوتی می‌گوید: "آمدم از دینم و از اسلام دفاع كنم. من هم به اندازه خودم وظیفه دارم. " بعد خطاب به رئیس شهربانی می‌گوید: "روزی من در كنار آقا و سرورم نواب صفوی بودم كه رئیس شهربانی تهران به نواب گفت: شما را چه به این كارها؟ وقتی این جمله از دهان او خارج شد نواب صفوی چنان سیلی‌ محكمی به صورت رئیس شهربانی زد كه دیگر چنین حرفی نزد! حالا هم اگر جمهوری اسلامی نبود و اگر تو افسر جمهوری اسلامی نبودی من همان كاری را با تو می‌كردم كه نواب صفوی كرد، تا دیگر چنین جملاتی را تكرار نكنی! " * تبعیت شهید قنوتی از ولایت فقیه یكی از دوستان شیخ شریف "سید ابوفاضل رضوی " كه مدتی هم امام جمعه موقت استان فارس بود تعریف می‌كرد كه: "یك وقتی من به شیخ شریف گفتم: چرا مثل نواب صفوی قیام نمی‌كنی؟ هم توان تهیه سلاح داری و هم نفوذ عجیبی بین مردم داری. " شیخ جواب داد: من تابع مرجعیت هستم! اگر آیت‌الله خمینی بگوید، من حركت می‌كنم و اگر ایشان نگوید من از جایم تكان نمی‌خورم. و این در حالی بود كه روسای قبایل و عشایر می‌آمدند خدمت شیخ و می‌گفتند: اگر شما بخواهید ما با شما قیام می‌كنیم. شیخ به آنها می‌گوید: من آدمساز هستم نه آدم كش. ایشان در سال 41 از طرف امام مامور می‌شود به عنوان یك روحانی اولین گروه مسلح را تشكیل دهد. ایشان هم گروهی در فارس تشكیل می‌دهد به نام "عطشان زهرا ". شیخ به دستور امام خمینی(ره) این كار را كرد و اگر دستور امام نبود ایشان قدمی جلو نمی‌گذاشت. *لباس درویشی به نجات شیخ می‌آید در واقعه سال 1343 قبل از اینكه امام خمینی(ره) تبعید شوند نامه‌ای می‌نویسند به "آیت‌الله بهاءالدین محلاتی " كه از بزرگان استان فارس بودند. آن طور كه به یاد دارم، امام در آن نامه به ایشان می‌گویند: كاری كنید عشایر و قبایل علیه طاغوت اعتراض كنند تا فشار از روی جوانان و مردم انقلابی كمتر شود. البته من اصل نامه را ندیدم و این جملاتی كه می‌گویم مضمون آن است. آیت‌الله محلاتی نامه را به همراه فردی می‌فرستند برای سران قبایل و عشایر اما آنها كاری انجام نمی‌دهند. خبر به گوش شیخ می‌رسد و ایشان كاری می‌كند كه اولین قیام علیه طاغوت در بین عشایر آغاز می‌شود و حتی یك سرگرد شاهنشاهی هم كشته و قیام گسترده‌تر می‌شود. ماموران ساواك شیخ را شناسایی می‌كنند اما قبل از دستگیری شیخ فرار می‌كند. بعدها كسی از شیخ می‌پرسد شما چه طور از آن قائله گریختند؟! شیخ می‌گوید: در لباس درویشی توانستم فرار كنم. به همان علت 8 ماه ایشان فراری و در بروجرد خانه‌نشین بود. *نامه‌ای كه امام خمینی برای شیخ شریف نوشتند شیخ ارتباطش با امام(ره) یك ارتباط صمیمی بود و اینجور نبود كه با ایشان از دور آشنا باشد. رابطه شهید قنوتی با امام رابطه مرید و مراد بود. نامه‌ای كه حضرت امام برای شیخ نوشتند به گونه‌ای است كه نمونه‌ی دیگری در صحیفه ندارد. نامه كه بسیار صمیمی آغاز می‌شود به این صورت است كه امام خطاب به ایشان می‌نویسند: "جناب مستطاب، آقای آقامحمدحسن شریف قنوتی... " و در آخر نامه امام به شهید می‌گویند: "در زمان استجابت دعا حقیر را از دعای خیر فراموش نكنید. " اینها معلوم است كه امام هم به ایشان یك علاقه خاصی دارند. *زندان برای مردم دلیر است، زنجیر فولادی برای شیر است ایشان نمی‌گذاشت كسی متوجه كارهایش شود. حتی وقتی از من می‌خواست شماره كسی را در قم بگیرم، آن وقت‌ها هم كه مثل الان نبود كه هر كجای دنیا بخواهی زنگ بزنی فوری بگیرد، باید نیم ساعت یك شماره را می‌گرفتی تا تماس برقرار شود. من شماره‌ای را مرتب می‌گرفتم و تا وصل می‌شد شیخ فورا گوشی را از من می‌گرفت. موقعی كه با تلفن صحبت می‌كرد یادم هست شخصی موقع صحبتش پرسید شعارهای شما چیه؟ چون خود شهید قنوتی شعار هم می‌ساخت. شیخ شعاری گفت كه هنوز به خاطر دارم كه: "زندان مكان مردم دلیراست، زنجیر فولادی برای شیر است ". شهید قنوتی شعار عربی هم می‌داد كه من مانند آن شعارها را در جنگ 33 روزه لبنان شنیدم و در هیچ كدام از كشورهای عربی دیگر شنیده نشد. چون هنوز حرف این كشورها اسلامی صرف نشده و فرهنگ غربی هنوز در افكار مردم آن كشورها تسلط دارد. شیخ شعارهای عربی‌اش را بین مردم مسجد سلیمان می‌داد. آنها مردمی هستند كه لهجه لری دارند و اصلا با لهجه عربی آشنا نیستند. شب چهارمی كه شیخ در مسجد سلیمان بود دستگیر شد به خاطرشعارهای عربی كه می‌داد. مثلا می‌گفت: "‌به دم، به النار، نحیك الاسلام ( با خون،‌با آتش تو را زنده می‌كنیم اسلام) شعارهای شیخ جمعیت را به لرزه درمی‌آورد. طوری شد كه دیگر به ایشان اجازه منبر رفتن ندادند و شیخ تا مدت‌ها در شهرهای مختلف با اسامی دیگری مانند "اسلامی " منبر می‌رفت. *هفت نفری كه شهید قنوتی را همراهی می‌كردند بروجرد مسجدی دارد كه زمان شاه اسمش "سلطانیه " بود و بعد از انقلاب به مسجد امام خمینی تغییر نام داد. این مسجد خواهر مسجد امام اصفهان است، چون دوره صفویه در یك سال ساخته شده‌اند و هفت سال هم ساختش طول كشیده. شیخ در صحن این مسجد تنها با 7 نفر كه در بین آنها بی‌نماز، جاهل و... هم بوده فعالیت می‌كرد كه حتی آنها نمی‌دانستند شاه كیه؟ انقلاب و اسلام چیه؟ فقط وقتی سر و صدای شیخ را می‌شنیدند می‌آمدند مسجد. برای شیخ فرقی نمی‌كرد طرف مقابلش مشروب خوار، بی‌دین و یا هر مدل دیگری باشد، او هر كسی را كه می‌دید برایش شروع می‌كرد صحبت كردن از امام، دین و انقلاب. بعدها هم همان چاقوكشی كه همراه شیخ شده بود چنان متحول شد كه او را در صف اول تظاهرات انقلاب دیدم. در بروجرد اثرات شیخ اینگونه بود. ایشان در مسجد كه می‌رفت با چند تا بچه هم كه بودند شروع می‌كرد به شعار دادن علیه رژیم. پیر مردی هم آنجا بود كه با لهجه لری به ایشان می‌گفت: "این شیخ می‌خواد با چند تا بچه شاه را بكند در " گاهی هم پدرم به من می‌گفت شروع كن به شعار دادن، اینگونه می‌خواست ما جوان‌ها را درگیر انقلاب كند. مدتی گذشت و 7 نفر كم‌كم تبدیل شد به جمعیتی كه مسجد را پر كرده بود. به گونه‌ای شد كه جای سوزن انداختن نبود. وقتی جمعیت حركت می‌كردند، در خیابان یك صدا شعار مرگ بر شاه را ‌داده و بروجرد از صدای آنها پر می‌شد. *ماجرای شمشیری كه دنبال شیخ بود یكی دو شب مانده بود به شروع جنگ كه ایشان دائم به همه جا سر می‌زد. آن شب شهید قنوتی رفت سپاه بروجرد و شمشیرش هم دنبالش بود. این شمشیر را مرحوم پدر ایشان "شیخ محمود " كه معروف بود به "چریك پیر " آبادان و اروند كنار، به پدرم داده بود. شیخ محمود سال‌های آخر عمرش را به همراه خانواده در جبهه حضور داشت. دو نیزه دهان اره ماهی كه تیغ‌های عجییبی دارد را نمی‌دانم از كجا، دبی یا كویت و... برای شیخ محمود آورده بودند كه یكی از آنها خیلی بلند بود كه هنوز در خانه‌مان است و شاید بیش از یك متر و نیم قدش است و یكی دیگر هم كوتاه‌تر و شاید 60-50 سانتی‌متر بود. خود شیخ محمود این اره‌‌ها را داده بود خارج ایران فكر كنم هند، آن را برایش تراش داده بودن و می‌شد دست گرفت و بسیار دسته قوی‌ای هم داشت. شیخ شریف شمشیر كوچكی را همیشه زیر قبایش می‌گذاشت و می‌گفت: اسلحه من این است. دو شب بعد كوس جنگ زده شد و شنیدیم عراق به خرمشهر حمله كرده ایشان به محض شنیدن خبر من را راهی كرد به سمت خرمشهر. در خرمشهر هم كه شیخ در كنار دیگر رزمندگان در حال مقاومت از شهر بود. برای آنها سخنرانی كرد و خطاب به برادران سپاه و ارتش گفت: شما با سلاح هایتان به دشمن حمله كنید، من هم با سلاح خود به آنها یورش می برم. در همین زمان بود كه شمشیر خود را كشید و به سمت عراقی حمله ور شد. *مظلومیت شیخ شریف بین انقلابیون از مظلومیت‌های شیخ همین را بگویم كه ایشان بین بسیاری از انقلابیون هم تنها بود. چون بعضی از آنها شیخ را فردی تندرو در مسائل انقلاب می‌دانستند. شخصی را به نام آقای "مدیحی " كه كارگر كارخانه قند بروجرد بود به جرم همكاری با شیخ در دوران انقلاب اخراج كرده بودند و حكم بازداشت از كار هم از سوی دادگاه انقلاب برای مدیحی صادر شده بود. این آقا با ناراحتی آمد پیش شیخ شریف و ماجرا را تعریف كرد. شهید قنوتی بسیار ناراحت شد و به همراه آقای مدیحی رفتند دادگاه انقلاب. آن زمان رئیس دادگاه آقای "كلهر " فردی وارسته بود. ایشان رئیس دادگاه انقلاب بروجرد و چندین شهر اطرافش بود. مدیحی تعریف می‌كند، آن روز همین كه شیخ وارد شد رو به رئیس دادگاه گفت: تو كه عرضه نداری كارگری را كه بی‌خود اخراج شده به كار برگردانی چرا نشستی اینجا؟! از سر جایت بلند شو! كلهر می‌گوید: آقای قنوتی من چه كار كنم؟ شیخ می‌گوید: این مطلبی را كه من می‌گویم بنویس: رئیس كارخانه قند! آقای شریف قنوتی به عنوان نماینده دادگاه انقلاب می‌آیند آنجا، اگر آقای مدیحی به كار برگشت كه هیچ اگر نه آقای قنوتی می‌توانند رئیس كارخانه را همان لحظه عزل كنند. آن موقع هم، همه كار به عهده دادگاه انقلاب بود. شیخ می‌رود كارخانه قند و رو به رئیس آنجا می‌گوید: "تا پانزده دقیقه دیگر وقت داری كه آقای مدیحی را در دفتر حضور غیاب ثبت نام كنی و اگر نه عزل می‌شوی! تو یك ماشین امضا بیشتر نیستی و به غیر از امضا كار دیگری ازت بر نمیاد، چرا این كارگر انقلابی را اخراج كردی؟! " خلاصه آقای مدیحی به كار بر می‌گردد. شهید قنوتی به خاطر مصلحت از هیچ موضوعی نمی‌گذشت تا حق سر جایش قرار گیرد. *تشكیل گروهی كه شهید قنوتی به خرمشهر برد سه چهار روز از شروع جنگ نمی‌گذشت كه شیخ شریف 60 نفر از بچه‌های شهر را جمع كرد تا برای دفاع، به خرمشهر بروند. سپاه آن زمان اعزام نداشت و عده‌ای هم كه می‌خواستند بروند منطقه، وقتی به سپاه بروجرد مراجعه می‌كردند مسئولین آنجا می‌گفتند ما فعلا اعزام نداریم و آنها را می‌فرستادند تا به همراه شیخ بروند. آقای "روشن بین " هم از طرف سپاه مامور شده بود تا در كنار شیخ باشد و به ایشان كمك كند. شهید قنوتی به سرعت كارها را پیش می‌برد و با گروهش وارد خرمشهر می‌شود. ایشان در خرمشهر با كمبود امكانات مواجه می‌شود، بچه‌ها به ایشان می‌گویند شما به خاطر اعتباری كه در بروجرد داری بیشتر می‌توانی كمك مردمی جمع كنی. به همین دلیل شیخ با اینكه عشقش ماندن در خرمشهر بود و آنجا را كربلا می‌دانست اما قبول می‌كند و بعد از 10 - 12 روز كه از شروع جنگ می‌گذرد به بروجرد بر می‌گردد. رسیدن شیخ هم زمان می‌شود با شروع نماز جمعه. "سردار ذوالنور " كه آنجا حضور داشته وقتی از آن روز تعریف می‌كند می‌گوید انگیزه من برای پیوستن به سپاه، مظلومیت آن روز شیخ شریف بود. سردار ذوالنور می‌گوید: من در نماز جمعه بودم كه آقای قنوتی آمد در حالی كه نماینده امام بود و از جنگ می‌آمد اما به ایشان اجازه ندادند برود پشت تریبون و فریاد وا اسلاما سر بدهد. ایشان سكوت كرد و بعد از مدتی نفهمیدم از كجا بلندگو دستی پیدا كرد. بعد از نماز جمعه شیخ كنار درب خروجی مسجد ایستاد و گفت: نمی‌دانید صدامیان با رزمندگان ما چه می‌كنند، ما به كمك شما نیاز داریم. آنقدر فریاد می‌زند كه صدایش می‌گیرد. شیخ شریف با جثه ریزی كه داشت كارهایش را به سرعت پیش می‌برد. ایشان به قدری ریز اندام بود كه كسی باور نمی‌كرد او این كارهای بزرگ را انجام می‌دهد، ایشان عادت داشت به قول ما طلبه‌ها یقه تقوا را تا آخر می‌بست. تا مدتها بعد از شهادتش من كه 64 كیلو بیشتر نبودم وقتی لباس ایشان را كه برایمان یادگار مانده بود می‌پوشیدم دكمه یقه بسته نمی‌شد. فردی با این خصوصیت توانست جز اولین گروه‌هایی باشد كه با افرادش وارد خرمشهر شود. *كدام پدرسوخته‌ای به تو گفته عكس آقای خمینی را بكَنی؟! قبل از پیروزی انقلاب، شیخ شریف تعدادی از عكس‌های امام(ره) را بین مردم پخش كرده بود. یكی از بقال‌های محل هم عكس امام را زده بود به دیوار مغازه‌اش. یكی از مامورین ژاندارمری وقتی این صحنه را می‌بیند با مغازه‌دار برخورد می‌كند و می‌گوید: این عكس را بردار! بقال می‌گوید: نمی‌شه، این عكس آیت‌الله خمینی است و اگر آقای قنوتی ببیند شما می‌خواهید عكس را بردارید عصبانی می‌شود. در همین بین كشمكش آن دو به خیابان می‌كشد و دست و بر قضا شیخ از دور می‌آید. بقال می‌گوید تا به شهید قنوتی گفتم این امنیه‌ای می‌گوید عكس آقای خمینی را جمع كن، نمی‌دانم ایشان چوب دستی از كجا آورد و یك‌هو افتاد دنبال مامور ژاندارمری. در حالی كه شیخ اهل فحش دادن نبود اما آنقدر عصبانی می‌شود كه به مامور می‌گوید: كدام پدرسوخته‌ای به تو گفته عكس آقای خمینی را بكنی؟! *لحظه‌ای كه شیخ وارد مسجد جامع خرمشهر شد افرادی كه همراه شهید قنوتی رفته بودند خرمشهر می‌گویند: هر جا موقع نماز می‌شد شیخ كاروان را نگه می‌داشت و نماز اول وقت را اقامه می‌كردند. وقتی شهید قنوتی وارد خرمشهر می‌شود ساعت 2 بعد از ظهر بوده و از بلندگوی مسجد جامع اخبار پخش می‌شود. آن موقع در خرمشهر فرماندهی واحدی نبوده و هر كس برای خود گروهی تشكیل داده بود و مبارزه می‌كرد. شهید قنوتی آنجا بر می‌خورد به گروهی و از آنها می‌پرسد اسم گروه شما چیه؟ می‌گویند: "عقرب ". ایشان می‌گوید چرا عقرب؟! بگذارید عاشورا، الله اكبر و... خودش هم اسم گروه 60 نفره‌ای را كه برده بود می‌گذارد گروه "الله اكبر ". شهید قنوتی از بچه‌های خرمشهر می‌پرسد شما چرا اینقدر كشته می‌دهید؟ می‌گویند: چون رزمندگانی كه از شهرهای مختلف می‌آیند با شهر آشنا نیستند و در كوچه پس كوچه‌های شهر با عراقی‌ها در گیر می‌شوند. *خرمشهر سقوط می‌كند، همین جا بمانید گروه‌های مختلفی در خرمشهر به گروه شهید قنوتی پیوستند. مثلا ستوان امرالهی كه ارتشی بود و توسط شهید نامجو آمده بود خرمشهر با افرادش به گروه شیخ پیوستند. یادم می آید حدود 300 نفر از دانشجویان افسری تهران دو روز قبل از گرفتن درجه‌شان با شهید نامجو آمده بودند اهواز تا خودشانرا برسانند خرمشهر. استاندار وقت اهواز می‌گوید خرمشهر دیگر دارد سقوط می‌كند، اهواز بمانید. اما حدود نصف آنها به همراه ستوان امرالهی خود را به خرمشهر می‌رسانند. ستوان امرالهی وقتی حماسه‌های شیخ را می‌بیند می‌گوید من و نیروهایم در خدمت شما هستیم. اسلحه خانه هم درش باز است و هر چه می‌خواهید بر دارید. خود ستوان امرالهی هم از مقرش نقل مكان می‌كند و می‌آید در مقر شیخ و به همراه شهید اقارب پرست به عنوان معاونین نظامی شیخ دفاع می‌كنند. *تعجب شهید اقارب‌پرست از شیخ شریف سرگرد اقارب پرست نقل می‌كند: من سالها در ارتش نظام طاغوت بودم و دوره دیدم اما نمی‌دانم شیخ در كجا دوره دیده بود كه این نیروهایی را كه تا حالا اسلحه دست نگرفتن را می‌آورد و با آنها صحبت می‌كرد و طوری توجیه‌شان می‌كرد كه بلافاصله می‌رفتند در میدان جنگ و مثل سرباز حرفه‌ای می‌جنگیدند. *فرماندهی كه پا به پای نیروهایش می‌جنگید شیخ فرمانده‌ای بود كه خودش هم دائم گداخته بود و می‌جنگید. اینجور نبود كه فقط دستور بدهد. نیروهایش هم از وجود او گرما می‌گرفتند. همه كار می‌كرد وقتی هم رسیده بود مسجد جامع ابایش را كنده بود و مثل بقیه كار می‌كرد. اصلا از این خبرا نبود كه بگوید مثلا من نماینده امام هستم و در تقسیم كار با یك طلبه معمولی فرق نمی‌كرد. یكی از بچه‌ها می‌گوید: یك روز دیدم شیخ رفت ستاد مسجد خرمشهر، اسلحه گرفت و رفت شلمچه. بعد از هشت ساعت برگشت، دیدیم آن چهره دیگر چهره قبلی نیست و آدم دیگری شده. معلوم نیست در این چند ساعت به شیخ چه گذشته اما بسیار نورانی شده بوده. *شیخ قبایش را می‌شكافد تا ثابت كند اهل عمل است آقای "حسن حسین دوست " نقل می‌كند: ما وقتی وارد خرمشهر شدیم، ‌گفتیم آقا به ما كمك كنید، نیرو كم داریم. دیدم شیخ رفت روی یك جیپ ارتش ایستاد و شروع كرد به خطبه خواندن و گفت: باید آنقدر بایستیم تا دشمن را بیرون كنیم! یكی از تكاورهایی كه در زمان طاغوت دوره دیده بود آنجا حضور داشت، وقتی صحبت‌های شیخ تمام شد آن تكاور بلند ‌شد و با حالت داش مشتی‌ كه داشت رو به شیخ گفت: این حرفایی كه شما می‌زنی همه شعاره! آقای حسین دوست می‌گوید: ما كه طرز صحبت او را دیدیم بلند شدیم كه با عصبانیت برویم سمتش كه شیخ به ما اشاره كرد كه برگردیم. شهید قنوتی به تكاور گفت: بله، حق با شماست. امروز روز عمل است، روز حرف نیست و من به شما ثابت می‌كنم كه اهل عمل هستم. بعد شیخ چاك‌های دو طرف قبایش را با دو دست پاره می‌كند تا موقع دویدین جلوی دست و پایش گرفته نشود و اولین نفر وارد معركه جنگ می‌شود. *به خدا قسم شیخ دیگر بر نمی‌گردد خانم "فتانه منشی " از اعضای گروه الله اكبر بود كه فغالیت‌های زیادی هم داشت. ایشان الان ساكن بروجرد است. این خواهر از شیرزنانی بود كه تا خرمشهر جلو آمد. شیخ هم به بچه‌ها سفارش كرده بود كه این خانم ناموس ماست و هوایش را داشته باشید. خانم منشی در كار دارو تخصص داشت و من یادم هست مردمی كه داروهایشان را برای كمك به جبهه می‌آوردند، ایشان به درد بخورها را جدا می‌كرد. خانم منشی تعریف می‌كند: مدتی من برگشتم بروجرد، یك روز سر اذان بود كه دیدم شیخ رفت وضو بگیرد، من به خانم‌هایی كه آنجا بودند گفتم این بار كه شهید قنوتی برود خرمشهر بر نمی‌گردد و این آخرین دیدار ماست. بچه ها كه همگی به شیخ علاقه‌مند بودند گفتند: زبانت لال، چرا این حرف را می‌زنی؟! گفتم به خدا قسم این چهره دیگر چهره قبلی نیست و همان هم شد. شیخ رفت و دیگر برنگشت! *امتحانی كه شهید قنوتی در آن پیروز شد برادران دیگرم هم به همراه شیخ شریف در جنگ حضور داشتند. برادر كوچكم محمد مسعود كه جثه نحیفی هم داشت در ستاد پشتیبانی فعال بود. یك روز كه مسعود در حال جا به جایی گونی‌های سنگینی بوده یكی از گونی‌ها می‌افتد روی كمرش و مسعود را می‌برند بیمارستان. این اتفاق موقعی رخ می‌دهد كه شیخ در ماشین آماده حركت به سوی خرمشهر بود. به شیخ خبر می‌دهند كه فرزندت مجروح شده، بمان. ایشان می‌گوید: مگر نمی‌بینید، من عازم جبهه هستم و كار مهمتری دارم. خدای مسعود هم بزرگه و به امید خدا خوب می‌شود. شهید قنوتی كه كارش در ستاد تمام می‌شود و می‌خواهد حركت كند، مسعود از بیمارستان مرخص می‌شود. برادرم از آن روز می‌گوید: آمدم پیش بابا، وقتی من را دید دستی روی كمرم ‌كشید و گفت: انشاءالله خوب می‌شوی. آقای نیك بین می‌گوید: این امتحان الهی برای شیخ بود كه پیروز از آن بیرون آمد. *همه چیز فدای اسلام یكی از دفعاتی كه شیخ شریف می‌خواست برای چندمین دفعه به خرمشهر برود قرار شد ما را هم همراه خود ببرد. مادرم از این موضوع ناراحت بود و با حالت شكایت به شیخ گفت: حالا خودت می‌روی هیچ، چرا این بچه‌ها را می‌بری؟ شهید قنوتی به مادرم می‌گوید: می‌ترسم بروم خرمشهر و بچه‌ها هم بیایند و من را پیدا نكنند. آقا می‌خواست با این حرف مادرم را دلداری بدهد. بعد شروع كرد در همان چند دقیقه مصائب حضرت زینب(س) را برای ایشان بازگو كردن، گفت: زن! ما این بچه‌ها را بزرگ كردیم برای كی؟! امروز اسلام به خون نیاز دارد، اگر من امروز اجازه رفتن به بچه‌های خودم را ندهم چطور می‌توانم به بچه‌های مردم بگویم بروند جلوی گلوله‌های دشمن؟! *اگر عراق شریف قنوتی را پیدا كند تكه تكه می‌كند یكی از رزمنگان خرمشهر تعریف می‌كند: روزی یك افسر عراقی را در یكی از كوچه‌های خرمشهر اسیر كردیم. افسر گفت: ما می دانیم كه شما سلاح و تجهزات ندارید. پرسیدم اگر اینطور است كه تو می‌گویی پس چرا شما نمی‌توانید شهر را تصرف كنید؟ عراقی گفت: بین شما شیخی هست به نام شریف قنوتی كه اگر عراقی‌ها پیدایش كنند تكه تكه‌اش می‌كنند. اوست كه نمی‌گذارد شهر سقوط كند. من رو كردم به یكی از بچه‌ها گفتم ما كه بچه خرمشهریم و كنار شیخ هستیم اینقدر از او شناخت نداریم كه دشمن دارد. *فلان فلان شده، بنویس قنوتی را دستگیر كردم دو تا از شاگرد‌های شیخ ایشان را در سال 57 مجبور می‌كنند كه از بروجرد برود. می‌گویند اگر ساواك شما را بگیرد اعدام می‌كند، اگر هم شما اعدام شوید روحیه بچه‌ها خراب شده و انقلاب در شهر ما عقب می‌افتد. آنها با حرف‌هایشان شیخ را متقاعد می‌كنند كه از بروجرد برود چون اسم شهید قنوتی هم برای بچه‌ها روحیه‌ می‌آورد. آن دو طلبه خودشان هم همراه شیخ می‌روند و تعریف می‌كنند به هر شهری كه خبری از انقلاب نبود می‌رسیدیم، توقف می‌كردیم و اعلامیه پخش می‌كردم. شیخ هم برای مردم سخنرانی می‌كرد. تا اینكه می‌رسند به كوهرنگ، از مردم آنجا سراغ مسجد را می‌گیرند و وقتی می‌روند مسجد می‌بینند دور چهارتا ستون را دیوار كشیده‌اند، بدون سقف نیمه كاره و اسمش را هم گذاشته‌اند مسجد. نماز را همان‌ جا خواندند، طولی نكشید كه چندتا از مامورهای ژاندارمری دورتادور مسجد را محاصره كرده و ریختند داخل. ماموران شروع كردن به فحاشی و كتك كاری و آنها را بردند پاسگاه. یكی از طلبه‌ها می‌گوید: دیدم موقع مخابره خبر داد و بیداد افسر نگهبان بالا رفت و شروع كرد به فحش دادن. مثل اینكه موقع دادن آدرس سرباز پشت خط متوجه كلمه نمی‌شود و افسر می‌گوید: فلان فلان شده تو فقط بنویس شریف قنوتی [...] را دستگیر كردم، آنجا همه او را می‌شناسند. طلبه می‌گفت: ما كه 15 سال شاگرد آقا بودیم نمی‌دانستیم پیشینه مبارزاتی ایشان چقدره اما آن افسر در آن شهر دور افتاده می‌دانست. *نوشتن آخرین نامه شیخ برای خانواده‌اش من و رضا آلبوغبش داشتیم می‌رفتیم مقر كه آقا به ما گفت: صبر كنید و نماز بخوانید. در همین حین قبل از اینكه برویم در زاغه‌های آبادان، مهمات بیاوریم و بگذاریم داخل وانت، ژاندارمی كه آنجا بود شروع كرد با شیخ به حالت تبسمی گفت: شما آخوندا كه گرفتار و درگیر طاغوت بودید، حالا هم كه جنگ شده آمدید در میدان جنگ، شما را چه به موشك و جنگ، اینها را از كجا یاد گرفتید؟! استوار این حرف‌ها را با یك تبسم و تعجبی تعریف می‌گفت. شیخ هم با تبسم گفت: حالا یاد گرفتیم دیگه. بعد از ژاندارم با كمال احترام یك كاغذ خواست و آخرین نامه را برای خانواده‌اش همانجا نوشت. *برآورده شدن حاجت شهید قنوتی كسی كه شنیدن نامش عراقی‌ها را به لرزه می‌انداخت در مقابل یك بسیجی بسیار متواضع بود. یك شب ایشان به بچه‌های گروه الله اكبر گفت همه باید امشب را تا صبح بیدار باشید. در همین موقع بسیجی "شاطر عدالت " وارد مقر شد. این جوان در حال تلو تلو خوردن بود و می‌آمد به سمت ما. شاطر از گرما، تشنگی و بی‌خوابی مثل آدم‌های مست می‌آمد و اسلحه‌اش داشت می‌افتاد كه شیخ تا او را دید دوید طرفش و دست انداخت گردنش و او را بوسید. شیخ خود را روی زمین انداخت و پشت پوتین این جوان را بوسد. رضا آلبوغبش گفت: شیخ! این كاری كه كردی خوب نبود. شیخ به رضا گفت: شما از كجا می‌دونی كار من خوب نبود؟ این بچه‌ها پیش خدا ارج و قرب دارند و من هم حاجتی دارم كه می‌خواهم به واسطه این كار به حاجتم برسم. *درگیری شیخ شریف با بنی صدر شهید قنوتی مدتی هم در خرمشهر با بنی صدر درگیر بود. ایشان می‌گفت: من به حرف بنی‌صدر گوش نمی‌دهم. یكی از دلایلی هم كه به شیخ می‌گفتند آخوند تندرو همین بود. شیخ در جلسه‌ای كه بنی صدر با فرماندهان در خرمشهر داشته شركت می‌كند. ایشان لحظه‌ای وارد می‌شود و بدون اینكه بنشیند رو به بنی صدر می‌گوید: مگر شما فرمانده كل قوا نیستید، پس چرا نیرو نمی‌فرستید؟ بنی‌صدر می‌گوید: وقتی شهروندان می‌توانند از شهر دفاع كنند چرا ما از نیروها استفاده كنیم؟ شیخ چوبش را می‌گیر سمت بنی صدر و می‌گوید: پس بگو می‌خواهی شهر را به همراه مردمش تسلیم كنی! بنی صدر با عصبانیت می‌گوید: شما تكنیك نظامی ندارید و جنگیدن نمی‌دانید، ما هستیم كه می‌فهیمیم. در همین حین ستوانی كه در كنار بنی‌صدر بود برای خود شیرینی رو به شیخ می‌گوید: اینها دیووانه‌اند، منظورش شیخ بوده. شیخ هم سرش را بلند می‌كند و می‌گوید: بعدا معلوم می‌شود دیووانه كیست؟ دیوانگان كسانی هستند كه به این مملكت خیانت می‌كنند. بعد شیخ چوبش را محكم به قبایش می‌زند و می‌گوید: خدا لعنتتان كند و جلسه را ترك می‌كند. رضا آلبوغبش كه همراه شیخ بوده می‌گوید من به شیخ گفتم آقا این كار كه كردید خوب نبود، به هر حال بنی‌صدر رئیس جمهور این مملكت است. رضا می‌گوید شیخ چنان در خودش فرو رفت كه تا ساعتی با من یك كلام حرف نزد. وقتی آرام شد به من گفت: من از یك فرسخی این بنی‌صدر كه بگذرم بوی خیانتش را حس می‌كنم. اگر من نبودم و شما بودید و خیانت بنی صدر ثابت نشد بر من لعنت بفرستید. رضا می‌گوید بعد از مدتی برای خود من هم معلوم شد بنی صدر خیانت كار است. به شیخ گفتم اگر اجازه بدین ترورش كنم؟ ایشان گفت: اگر این كار را انجام بدی او می‌شود بت، صبر كن به زودی چهره واقعی‌اش برای همه مردم روشن می‌شود. شیخ به بنی‌صدر می‌گوید: تو چه باشی و چه نباشی خرمشهر سقوط نمی‌كند، اما اگر ما نباشیم شاید. *حتی اگر قطعه قطعه شوم از خرمشهر نمی‌روم از جمله كسانی كه در این غربت، در این بی‌یاوری انقلاب، در این مظلومیت امام و مردم مضطرب به میدان آمد، مرحوم آسید مجتبی هاشمی بود. ایشان با 100 نفر از تهران حركت می‌كند و به اهواز می‌آید. این بچه‌ها به اهواز می‌رسند و آسید مجتبی تلاش می‌كند برای این بچه‌ها سلاح تهیه كند تا به خرمشهر بیایند و كمك و از سقوط خرمشهر جلوگیری كنند. آسید مجتبی به هر دری می‌زند، كسی به او اسلحه نمی‌دهد تا زمانی كه به آقای نوری، امام جمعه فعلی خرمشهر برمی‌خورد. ایشان می‌پرسد: "اگر من برایت سلاح تهیه كنم، تو به خرمشهر می‌آئی؟ " آسید مجتبی می‌گوید: "ما سه روز است كه اینجا هستیم و به هر دری كه می‌زنیم، هیچ كس در استانداری به ما سلاح نمی‌دهد ". در هرحال توسط آقای نوری،‌100 قبضه سلاح تهیه و در اختیار آسید مجتبی قرار داده می‌شود. آسید مجتبی اسلحه‌ها را بین این 100 نفر تقسیم می‌كند و آنها به هر وسیله‌ای كه دستشان می‌رسد، خودشان را به خرمشهر می‌رسانند و تبدیل به یك نیروی مؤثر در مقاومت خرمشهر می‌شوند. محوریت و رهبریت و فرماندهی كل با شیخ شریف است. ارتش،‌ هم به او یاری و هم از او پیروی می‌كند، هم از او انتظار دارد كه در جائی كه نیرو می‌خواهد، شیخ شریف فوری به او برساند، در هر جا سلاح می‌خواهد به‌سرعت به او برساند، غذا می‌خواهد همین‌طور. سپاه هم شیخ شریف را یاری می‌كند،از جمله اینكه سپاه آبادان كه معلوم نیست از بیت امام یا جای دیگری مامور شده بودند، به‌طور مرتب به شیخ شریف تجهیزات و سلاح‌های ضروری را می‌رساند. ارتش هم از طریق گارد ساحلی مامور می‌شود كه شیخ شریف را تجهیز كند و مهمات و خمپاره و انواع تسلیحات را در اختیار او بگذارد. وضعیت به‌گونه‌ای بود كه شیخ شریف به آبادان آمده بود و به عموی ما ‌گفته بود: "عمو! من برای آبادان یك خمپاره 60 آورده‌ام. " ما به قدری محروم بودیم كه شیخ شریف می‌خواست به اینها دلگرمی بدهد كه بایستید و مقاومت كنید، حتی به خانواده‌ها و عموی خودش می‌گفت یك خمپاره 60برای آبادان آورده‌ام. در چنین وضعیتی آسید مجتبی هاشمی هم وارد گود و به عنوان یك چهره مبرّز و رزمنده وارد میدان شد. گاهی در كنار شیخ بود و گاهی از هم جدا بودند. به هر صورت آسید مجتبی از نظر نظامی به این نتیجه رسیده بود كه ما داریم در خرمشهر نیروهایمان را از دست می‌دهیم و در مقابل عراق هم نمی‌توانیم مقاومت كنیم و امروز یا فردا بالاخره عراق شهر را تصاحب می‌كند، پس ما نیروهایمان را از شهر خارج می‌كنیم كه در عقبه مقابله كنند. شهید هاشمی آمد و این مطلب را با شیخ مطرح كرد و شیخ قبول نكرد و در نتیجه بحث در میان آن دو بالا گرفت، یعنی این مسئله تبدیل به مشاجره‌ای بین آسید مجتبی و شیخ شد. حجت‌الاسلام و المسلمین آسید محمد باقر موسوی در مسجد جامع، از محترمین و بزرگان و معتمدین خرمشهر و بسیار صاحب نفوذ در شهر بود و در روزهای آخر، خانه‌اش مركز مبارزه و مقابله با دشمن بود. یادم هست مرحوم آقای خلخالی هر وقت به خرمشهر می‌آمدند،‌ به منزل ایشان وارد می‌شدند، همچنین آقای هادی غفاری، نوه امام و همه كسانی كه از بیت امام می‌آمدند، به‌آنجا وارد می‌شدند، یعنی تا زمانی كه آن خانه تخلیه نشد، همه به آنجا می‌آمدند و از وضعیت نیروها خبر می‌گرفتند و اینجا یك مقر بود كه كمتر دیده‌ام به آن در نقل خاطرات اشاره شده باشد. این بحث مشاجره در مسجد جامع انجام شد و آقای موسوی رسیدند و پرسیدند: "شما دو تا چه‌تان شده؟ ‌شما كه هر دو دارید برای مقابله با دشمنان دین وكشورتان و به خاطر خدا می‌جنگید. " آسید مجتبی جوان‌تر بود. از سابقه شیخ شریف هم خبر نداشت، نه ایشان كه هیچ كس جز آقای موسوی و یا مرحوم خلخالی كه از سوابق مبارزاتی این روحانی در دوران طاغوت خبر داشت، دیگر هیچ یك از مردم خرمشهر اعم از نظامی و غیرنظامی، ایشان را نمی‌شناختند. البته اخوان جهان‌آرا و شهید اعلم‌الهدی یا شهید افسر شهنوازی هم شیخ شریف را از زندان می‌شناختند. شیخ شریف هم رو نمی‌كند كه من از طرف بیت امام در اینجا هستم، تشكیلات می‌شناسم،‌ اهل مبارزه هستم. آسید مجتبی عصبانی می‌شود و می‌گوید: "این شیخ همه ما را به كشتن می‌دهد،‌ خودسر عمل می‌‌كند. " آقای موسوی می‌پرسد: "نظر شما چیست؟ " سید مجتبی می‌گوید: "نظرم این است كه برویم آن طرف شهر و نیروهایمان را از خرمشهر به آن طرف پل ببریم. " از شیخ همین را می‌پرسد، شیخ جواب می‌دهد: "ما تنها نیروئی هستیم كه داریم اینجا مقاومت می‌كنیم. اگر برویم، تا خود اهواز دیگر نیروئی نیست كه بماند و مقاومت كند و عقبه‌ای نداریم. اگر ما از خرمشهر بیرون برویم، نه تنها خرمشهر، ‌بلكه آبادان و حتی خوزستان سقوط می‌كنند. من از شهر خارج نمی‌شوم، حتی اگر قطعه قطعه بشوم. " آقای موسوی رو می‌كند به سید مجتبی و می‌گوید: "تو با شیخ كاری نداشته باش. اگر می‌خواهی نیروهایت را ببری،‌بردار و برو ". این سخنان در آسید مجتبی اثر می‌گذارد. آسید مجتبی و دیگرانی كه دستور عقب‌نشینی از خرمشهر را می‌دادند، متوجه نكته ظریفی كه شیخ شریف شده بود، نشده بودند. امروز ما می‌فهمیم كه اگر شیخ شریف در مقاومت خرمشهر نمی‌ماند و فرماندهان را تشویق به ایستادگی نمی‌كرد و با سخنان خودش، به رزمندگان روحیه و شجاعت نمی‌داد و دشمن را در مقابل آنها خوار و ذلیل نمی‌‌كرد، ما امروز وضعیت خطرناكی داشتیم، اما آن موقع، چون بحبوحه جنگ بود، كسی متوجه این نكته نشد. این سخنان در آسید مجتبی مؤثر واقع شد و او كسی است كه تا روزهای آخر سقوط خرمشهر در آنجا ماند. *وداع با شهیدان خرمشهر وقتی شهید می‌آمد در مسجد جامع، شهید قنوتی را صدا می‌كردند. ایشان شهید را غسل می‌داد، چشم‌هایش را می‌بست و با چفیه صورتش را می‌پوشاند. شیخ شهید را می‌بوسید و می‌گفت: سلام ما را به حضرت رقیه(س) برسان و به ایشان بگو ما آمدیدم جای شلاق یزیدیان را التیام ببخشیم. بعد شهید را می‌بردند. *شیخ! ما ماموریم و معذور، شما ما را ببخشید مطلب دیگری را از مظلومیت امام و خرمشهر و مردم و انقلاب، خود من در صحنه حضور داشتم كه شیخ شریف وارد شد و دو نفر از سربازهای دژبان جلوی او را گرفتند و گفتند: "باید سلاح‌هایتان را تحویل بدهید. " شیخ شریف گفت: "ما آمده‌ایم كمك شما. تازه باید خوشحال هم باشید. " گفت: "دستور بنی‌صدر است. هر كسی كه در خرمشهر جواز حمل اسلحه ندارد، باید اسلحه‌اش را تحویل بدهد. " بعد هم نشستند و گلنگدن را كشیدند و گفتند: "یا اسلحه‌هایتان را بدهید یا خلع سلاحتان می‌كنیم. " شیخ با زبان لین یك روحانی با اینها صحبت كرد و گفت: "ما آمده‌ایم به شما كمك كنیم. " سربازها گفتند: "یعنی شما ما را می‌زنید؟ " شیخ شریف گفت: "اگر لازم باشد، شما را هم می‌زنیم. ما برای دفاع از اسلام آمده‌ایم. " آنها گفتند: "شیخ! ما ماموریم و معذور. شما ما را ببخشید ". *گفتگو از زهرا بختیاری


کد مطلب: 4732

آدرس مطلب: https://www.hafezkhabar.ir/news/4732/شیخی-شمشیر-خرمشهر-مقاومت

حافظ خبر
  https://www.hafezkhabar.ir