در این آیین که با اجرا و شعرخوانی دکتر غلامرضا کافی برگزار شده بود، استاد محمدجواد غفورزاده شفق از مشهد، محمود حبیبی کسبی از تهران، هادی جانفدا از تهران، دکتر محمد مرادی از شیراز، حجتالاسلام محمدحسین انصارینژاد از شیراز، محمد جهاندیده از نیریز، معصومه مرادی از شیراز و دانیال بهادرانی از جهرم سرودههای خود را درباره امام رضا (ع)، حضرت فاطمه معصومه (س) و حضرت احمد بن موسی شاهچراغ (ع) خواندند.
به گزارش حافظ خبر؛ در راستای بزرگداشت دهه کرامت، آیین ارادت رضوی با حضور شاعران، فرهنگوران و دوستداران شعر و ادبیات آیینی به کوشش اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی فارس در مرکز اسناد و کتابخانه ملی شیراز برگزار شد.
در این آیین که با اجرا و شعرخوانی دکتر غلامرضا کافی برگزار شده بود، استاد محمدجواد غفورزاده شفق از مشهد، محمود حبیبی کسبی از تهران، هادی جانفدا از تهران، دکتر محمد مرادی از شیراز، حجتالاسلام محمدحسین انصارینژاد از شیراز، محمد جهاندیده از نیریز، معصومه مرادی از شیراز و دانیال بهادرانی از جهرم سرودههای خود را درباره امام رضا (ع)، حضرت فاطمه معصومه (س) و حضرت احمد بن موسی شاهچراغ (ع) خواندند.
در پایان این آیین از نماهنگ صبحت به خیر، سرودهی ایوب پرندآور از جهرم با خوانندگی امین اسدی از شیراز نیز رونمایی شد. این نماهنگ به تهیهکنندگی و کارگردانی مهدی صدیقی، آهنگسازی، احسان جعفری، تصویربرداری، علی لاوری منفرد، تدوینگری، نازآفرین حسنپور، گرافیک، سعید کریمی، عکس، امین فائضی و مدیر تولید، امید توکلیپور در شیراز ساخته شده است.
در زیر سرودههای این شاعران کشوری را با هم میخوانیم:
مشق عاشقی
موسی شنید از آن درخت انی انا اللهی
دستش برآورد از گریبان ناگهان ماهی
مبعوثی ای موسی، درآور کفشهایت را
آن دم شنید او یا پس از اوقات کوتاهی
در آستان ابن موسی هم خبرهایی است
بنشین که هر دم بشنوی شور هواللهی
اینجا درآور کفشهای پر غبارت را
بنگر رها از گرد هر اندوه جانکاهی
در کفشدارانش هم ابر گریه میبینم
حس میکنند از گنبدش باران ناگاهی
بنشین در این ایوان و مشق عاشقی بنویس
مفروش دل را جز بر این حضرت به درگاهی
این دلرباییها که خاتمکاریاش دارد
حتی نخواهی یافت در گیسوی دلخواهی
بیشبهه کاه و کهربا را نسبتی تنگ است
با کهربایش چیست؟ دلتنگی به جز کاهی
در چشمم امشب آفتابی میشود اشکی
تا در زیارتنامه از دل میکشم آهی
تا هشت فرسخ هم به فانوس احتیاجی نیست
گر بگذرد شبگردی از اینجا شبانگاهی
در حکم وادی مقدس هست و بالاتر
با این کرامتها که تو مشهور افواهی
خونت چه خواهد کرد «قتلغ» های عالم را
روزی اگر بیرون بیاید دست خونخواهی
حجتالاسلام و المسلمین محمدحسین انصارینژاد
***
زیر ایوان طلا
آسمان گل کرده بود
پل زدم تا آسمان
با دو دستم زود زود
بین قلبم لانه داشت
دستهدسته شوق بال
میچکید از چشمهام
آرزوهایی زلال
آرزوی آن شبم
بیگمان یک راز بود
چون کبوترهای صحن
حس من پرواز بود
---
خوش به حالت بادِ خوب
هر کجا پَر میزنی
به تمام شهرها
یکبه یک سر میزنی
لحظهای در بندری
لحظهای در زاهدان
صبح یزد و شاهرود
عصر هم در اصفهان
من که میدانم تو زود
سمت مشهد میروی
زائر گلدستهها
صحن و گنبد میشوی
کاش میشد این سفر
من بیایم تا حرم
با تو از شیراز تا
شهر مشهد بپّرم
---
غرق دریای آبی آقا
میروم سمت کهکشان هر روز
مثل سجادهها پر از نورم
زیر این سقف و سایبان هر روز
میپرم با دو بال سبزآبی
تا طلاییترین مکان زمین
میشوم طرحی از کبوترها
در شبستان آسمان آذین
لا به لای دعای مادرها
هر زمان: صبح، ظهر، وقت غروب
جمله زیر میشود تکرار
دوستت دارم ای صمیمی خوب
معصومه مرادی
***
گوهر شب چراغ
به ساحت نورانی حضرت شاهچراغ (ع)
برخیزم از نور یقین
خاطر چراغانی کنم
دل را به آشوبی گزین
دریای طوفانی کنم
این جوش جوش واژگان
از من بریدستی امان
یعنی که باید این زمان
مشق سخندانی کنم
تفجوش معنی در جگر
آرام ننشیند دگر
درمان این سودا مگر
با واژهگردانی کنم
در واژه الحاوی منم
این بحر را ناوی منم
رشک فرالاوی منم
از بس فراوانی کنم
از دور تا نزدیک را
بشار را منجیک را
هم ترک و هم تاجیک را
مقهور حیرانی کنم
ناقور من ناقوس من
بر شاعران کابوس من
مانا حکیم طوس من
عزم رجزخوانی کنم
چون رودکی با صد حشم
یا عنصری محتشم
رسم سنایی بر کشم
تقلید خاقانی کنم
با دُرتراشان دَری
از فرخی تا انوری
در کارگاه شاعری
دَروا دُرافشانی کنم
یا در نگارستان جان
شیراز سلطان ارمغان
سعدی چنین حافظ چنان
با شعر سلطانی کنم
نه نه که این لفظ است و بس
افتاده معنی از نفس
چند این هوا چند این هوس
ترک هوسرانی کنم
آنگاه با سوداییام
بیباک از رسواییام
با جان مولاناییام
رقصی که میدانی کنم
بی پا و سر از خود برون
چیزی فراتر از جنون
انا الیه راجعون
تاکی گرانجانی کنم؟
هی هی نپردازم به خود
هو هو چرا نازم به خود؟
آتش در اندازم به خود
این خرد را فانی کنم
از حد مستی دورتر
از مرز هستی دورتر
از خودپرستی دورتر
انشای ربانی کنم
با جان خلجان تافته
آتش به رگ رگ بافته
رمز تجلی یافته
منشور عرفانی کنم
گلچرخ بی چرخ زمان
در سر حدات لامکان
با ساکنان آسمان
تفریح کیهانی کنم
پس بازگردم برزمین
در حضرت آن نازنین
چون خاکبوسان کمین
تسلیم پیشانی کنم
آن گوهرین حصن حصین
والاتبار راستین
جان بیدریغ از آستین
در پاش قربانی کنم
بازوی حیدر هیمنه
با روی قدسی روزنه
میزیبدش این طنطنه
در چامه ارزانی کنم!
دلبند اصحاب کساء
موسای کاظم را عصاء
حیف از بیان نارسا
تا وصف طوفانی کنم
نجل نجیب مرتضی
میرعلمدار رضا
با حکم او غیظِ قضا
ترویح رحمانی کنم
قدّارهبندان قَدَر
بر او نمیبندند در
بابالحوایج را پسر
با فخر دربانی کنم
آن شاه شرعی مرتبه
بالانشین مصطبه
دارم طمع زان کبکبه
گر مدح، طولانی کنم
شاهِ چراغِ شبفروز
آیینهبند شمعروز
خاطر از آن خاطرفروز
اینک چراغانی کنم
شیراز از او قدسیطراز
آیین احمد سرفراز
از نام احمد دلنواز
ابیات پایانی کنم
احمدمرام احمدسِیَر
چون احمد از گل پاکتر
در نام احمد مختصر
شأن مسلمانی کنم
هیهات اگر آن نور حق
از من پذیرد این مَرَق
خود فخر با این یک ورق
بر شعر "نورانی"* کنم
*منظور قصیدهی غرّای دکتر عبدالوهاب نورانی وصال که گرداگرد حرم مطهر حضرت شاهچراغ کاشی نقش شده است؛با این آغاز :ای برسرسروران سری کرده....
غلامرضا کافی
***
زیارت
به سویت آمدهام جذبهای نهان با من
چه کردهای مگر ای شور ناگهان! با من؟
تویی که عطر تو در کوچههای نیشابور
عجین شده است به تخمیر جاودان، با من
به سویت آمدهام از هوای شاهچراغ
نوای هوهوی خیل کبوتران با من
به سویت آمدهام از مسیر جادهی ابر
کویرها به هوایت نفسزنان، با من
از این طرف غم شاه شهید در جگرم
از آن طرف عطش ماه جمکران با من
از این طرف شعفی سبز در منازل دل
از آن طرف خبر شوق دوستان با من
به مشهد آمدهام، نبضنبض شاعرخیز
کمیت و دعبل و حسان، دواندوان با من
هزار رودکی از فارس تا به طوس ردیف
هزار زمزمه چون جوی مولیان با من
هزار حافظ و سعدی غزلسرای دلت
هزار فردوسی، شاهنامهخوان با من
ولی به وصف تو باید امامنامه سرود
اگر که بار معانی کشد بیان با من
زبان قافیهها در ستایشت کوتاه
قدم قدم، غم ایطاء و شایگان با من
به یک قدم منم و شاعری که کهنهسرا است
به یک قدم عطش شاعری جوان با من
نشسته اینجا با شوق، پیش من اخوان
خمیده آنسو با ذوق، قهرمان با من
هزار نامهی عینالقضات در چشمم
هزار تذکره عطار، لبگزان با من
هزار سبحه مقامات بوسعید به لب
هزار ترجمه، حلاجِ رازدان با من
به پیشت آمدهام، رقصرقص گرم سماع
جنید و مولوی و شمس دفزنان با من
نه! شمس ذرهی نوری است پیش شمس شموس
غزلغزل شطح از بایزید جان با من:
بیا که در گذر صحن عشق باریده است
بیا قدم بزن ای عقلِ تر دهان! با من
ببین که سکر تماشای بارگاهش باز
چه سهوها که عیان کرده در نهان با من
بیا و ردشو از این معدنالشفا ای دل!
دوصفحه، بیقانون، بوعلی بخوان بامن
به پیشت آمدهام، با لبان مضمونساز
کلیم و صائب و بیدل نقارهخوان، بامن
شبیه شعر، تو را بیت بیت خواهم یافت
اگر که صبر کند، لفظ ناتوان با من
مگر ستارهی مهرت طلوع کرده به دل
که در مدار تو افتاده کهکشان با من؟
نه من به پای زیارت دویدهام تنها_
که روبه توست: زمین با من و زمان با من؛
به سمت مبدأ تو ذهن بادها جاری
به سوی مقصد تو رودها روان با من؛
درختها به تولای مشرقت پر گل
بهارها به تمنات، گلفشان با من
بهشت صحن تورا ژاله ژاله شرمپذیر_
شقیق و نرگس و شمشاد و ارغوان با من
چهار فصل به اذنت هواییان ورود
بهار و تابستان، شرمگین: خزان با من
به رنگ گنبد زردت به شرح طاق طلات
رخی است رونق انگور و زعفران با من
من از مکان تحیر رسیدهام اینجا
به جستجوی تو جانهای لامکان با من
من از زمین محبت به سویت آمدهام
اگرچه در سفر توست، آسمان با من
به دستگیر ملایک رسیدهام اینجا
صدای ممتد بال فرشتگان با من
من ایستادهام اینک میان حیرت خلق
جهانیان همه انگشت بر دهان با من
من ایستادهام اینجا کنار ثقل جهان
ملالنامهی تقدیر انس و جان با من
من ایستادهام اینجا میان گوهرشاد
طنین لحظهی گلدسته و اذان با من
به خلسه دست رساندم به نقرهکوب ضریح
خروش و غلغل انبوه ز ایران با من
درود! ای نفست روحبخش سینهی ما
سلام! ضامن نام تو بیامان با من
تو شاهراه یقین منی اگر یک روز
به جنگ صد تنه رو آورد گمان با من
تو یار و حافظ دین و دل منی حتی
اگر که دشمن خونی شود جهان با من
اگر که زور غمت را نیفکنی به دلم
چه میکنند به تزویر این و آن با من
ببین بدون تو و سفرهی ولایت تو
چه کرده است غم آبرو و نان با من؟
تو واژهواژه به جانم خطور کن، بگذار
فلان و غیر نباشند همزبان با من
اگر تو دوست بداری مرا چه باک اگر
به جرم عشق تو دشمن شود فلان با من؟
ولی چه جای شکایت؟ که اینک اینجایم
مقابل تو و خورشید خاوران با من
میان حیرت این زایران سر در خویش
کسی رسیده که سر میدهد تکان با من،
به شمسهخوانی او حظّ نقش فرشچیان
به شوق نقّاره، نغمهی بنان بامن
در ازدحام خیالات خویش تنهایم:
{خیال همسرم آن یار مهربان با من
ضحا نشسته به شادی و خیره سمت رواق
سنا به خنده و بازی قدمزنان بامن}
به خود میآیم و یک بغض...، آب مینوشم
هزار چشمه عطش میزند فغان با من
زمان به ساعت آخر رسیده، باید رفت
ببار اشک خوش آخرالزمان با من
بخوان صداقت پندار، جاودان در جان
بمان سعادت دیدار، همچنان با من
درود حس شفاعت، مرا ببر با خود
سلام حال زیارت، کمی بمان با من
سفر تمام شد و در کنار سفرهی صبح
نشستهام من و یک داغ بینشان با من
---
به یاد پرچم سبز تو چای مینوشم
جوانه میدهد از شوق استکان با من
دکتر محمد مرادی
***
در پشت خزان، بهار را گم کردیم
لبخند ادامهدار را گم کردیم
عمریست که در شهر همه حیرانیم
ما کوچهی انتظار را گم کردیم
---
عمریست که بر مهر علی دل بستیم
هرچند ترک خورده ولی نشکستیم
با اینکه ندیدیم امام و جنگی
ما پای تمام آرمانها هستیم
شب بود و تیرگی همه جا را گرفته بود
ناگاه مردی از دل این شب بلند شد
فرهادوار زد به دل کوه و گفت: "عشق"
حال و هوای خستهی ما دلپسند شد
آغاز عشق بود و فراوانی غزل
شبهای سردکامی و تاری به سر رسید
گرد و غبار از آینه و سینهها گرفت
از عمق شب، سپیدهدمان سحر رسید
در چشمها امید رهایی نشسته بود
فانوسِ کور سوی دل ما ستاره شد
هر کس دلی چو آینه بودش موذن و
هر پشتبام خانه خودش یک مناره شد
تقویم فصل کهنهی خود را ورق زد و
بعد از هزار سال بهاران رسیده بود
آن روزهای تلخ و غمانگیز میگذشت
نوبت به عشقبازی یاران رسیده بود
اما شبی هوای سفر کرده بود مَرد
پایش به راه بود که اهل عبور بود
برجا گذاشت شعر و غزلهای روشنی
مردی که از قبیلهی دریای نور بود
امروز اگر که ما به سلامت نشستهایم
از خون لالههاست به راه امام ما
برگرد ای برادر و قدری درنگ کن
بستهست به مقاومت ما دوام ما
آن روزها و خاطرهها را مرور کن
اکنون ولی در آینه نور جلی ببین
با مردمان بگو که خمینی نمرده است
او را میان چهرهی سید علی ببین
تا آخرین قرار فقط چند منزل است
چیزی نمانده است دعامان اثر کند
چیزی نمانده است خداوند بغضها
در عید اشکها همه را خوشخبر کند
من یه ابر تیره دارم تو و چشام
اومدم تا بغضمو یاری کنی
تو پناه همه بیپناهایی
اومدم واسه منم کاری کنی
دلمو که غرق تشویش و غمه
اومدم تا که به دستت بسپارم
همهی درا به روم بسته شدن
پنجره فولادتو فقط دارم
منو سیراب کن از سقا خونهت
من که هم مرز کویر لوتمو
میدونم حرف دلم رو میدونی
اومدم تا بشکنم سکوتمو
نه که فک کنی ازت چیزی بخوام
اینکه توی حرمت باشم بسه
میدونم هرجای دنیا که باشم
هرچقد دور، صدام بت میرسه
مثه کفترای توی حرمت
هوای بال و پرم رو داشته باش
بذا آروم بشم و گریه کنم
هوای چشم ترم رو داشته باش
قبل از اینجا پر پوچی بودمو
همه ی زندگیم اشتباهی بود
ته دل دادن به آدما همین
دلشکستگی و بی پناهی بود
دلمو که غرق تشویش و غمه
اومدم تا که به دستت بسپارم
همه ی درا به روم بسته شدن
پنجره فولادتو فقط دارم
محمدعلی جهاندیده
***
سلام ای جانپناه حقشناسان
که هر سختیست با لطف تو آسان
غریب و خسته میآیم به کویت
مرا دریاب ای شاه خراسان
به این گمگشته راه طوس دادی
به قطره وصل اقیانوس دادی
اگرچه خادمت خورشید و ماهاند
به من هم رخصت پابوس دادی
رسیدم دوباره به درگاه شاهی
چه شاهی! که دارد ز شاهان سپاهی
فلک آستانی، ملک پاسبانی
ضِمان کارگاهی، جِنان بارگاهی
سلام ای غریبی که در صبح محشر
ندارم به جز مُهر مِهرت گواهی
خیالت به سر، خون هجرت به گردن
به شوق تو کردم چه شال و کلاهی!
شلوغ است دورت ولی شد فراهم
عجب خلوتی، خلوت دلبخواهی
چو آیینه از بس که دل نازکی تو
توان تا حریمت رسیدن به آهی
تو آیینه آیینه نوری و نوری
تو مهری، چه مهری! تو ماهی، چه ماهی!
تو را مهر گفتم؟ تورا ماه خواندم؟
عجب کسر شانی! عجب اشتباهی!
که مهر است در محضرت مردهشمعی
که ماه است پیش رخت روسیاهی
گرفتهست خورشید اذن دمیدن
ز نقارهخانه دم هر پگاهی
تویی شرط توحید و بی تو یقیناً
همه نیست توحید جز لاالهی
اگر ابر لطفت به محشر ببارد
نماند ثوابی، نماند گناهی
به لطف تو کاه ثواب است کوهی
به بذل تو کوه گناه است کاهی
بگیر از سر لطف دست دلم را
که بیتو ندارم دل سربهراهی
لب درۀ نفس لغزیده پایم
نگه دار دست مرا با نگاهی
منم آن گنهکار امیدواری
که دارد ز لطف تو پشت و پناهی
ندانم چگونه برایم ز شکرش
اگر راه دادی مرا گاهگاهی
الهی! مرا از حریمش مکن دور
مرا از حریمش مکن دور، الهی!
به آسمان تو با خسته بالی آمدهام
دلم پُر است اگر دست خالی آمدهام
به رونمای تو چیزی نداشتم، جز اشک
به آبیاری گلهای قالی آمدهام
به پیشگاه تو دستم به سینۀ ادب است
که از موالیام و سوی والی آمدهام
مرا ز فقر و غنا، استطاعت حج نیست
به شوق طوف تو تا این حوالی آمدهام
اگرچه تلخی دوران مکدّرم کردهست
به بیکران تو غرق زلالی آمدهام
تو بحر معرفتی، جرعهای مرا بچشان
منم که تشنهلب از خشکسالی آمدهام
به اشتیاق نوای نقارهخانۀ تو
مسیر را همه حالی به حالی آمدهام
صدای بال ملائک به گوش می.آید
گمان کنم به بهشتی خیالی آمدهام
محمود حبیبی کسبی
***
جایی که کوه خضر به زحمت بایستد
شاعر چگونه پیش تو راحت بایستد
نزدیک میشوم به تو چیزی نمانده است
قلبم از اشتیاق زیارت بایستد
بانو سلام کاش زمان با همین سلام
در آستانه در ساعت بایستد
و گردش نگاه تو در بین زائران
روی من – این فتاده به لکنت – بایستد
تا فارغ از تمام جهان روح خستهام
در محضر شما دو سه رکعت بایستد
بانو اجازه هست که بار گناه من
در کنج صحن این شب خلوت بایستد؟
در این حرم هزار هزار آیه ی عذاب
هم وزن با یک آیه ی رحمت بایستد
باید قنوت حاجت بیانتهای ما
زیر رواقهای کرامت بایستد
شیعه به شوق مرقد زهرا به قم رسید
طاقت نداشت تا به قیامت بایستد
آنکس که جای فاطمه در قم نشسته است
در روز حشر هم به شفاعت بایستد
تو خواهر امام غریبی و این غزل
با بیتهاش در صف بیعت بایستد
من واژه واژه عطر تو را پخش میکنم
حتی اگر نسیم ز حرکت بایستد
این شعر مست تکیه زده بر ضریح تو
مستی که روی پاش به زحمت بایستد
سگ کویت به دست آرد رگ خواب غزالان را
اگر که سرمه ی چشمش کند خاک خراسان را
چنان احساسی و پاک و لطیف و مهربان هستی
که شاعر می کند عشق تو لات چاله میدان را
غبار خاک پایت را نسیم آورد تا تهران
بنا کردند بازار طلای سبزه میدان را
تو آن شاهی که برعکس عرب ها با گل لبخند
بدون جنگ و خونریزی گرفتی خاک ایران را
به پر بشکافت نیلِ مردم دور ضریحت را
خدای طور ! موسی کرده ای انگار دربان را
قسم خوردی که می آیی سه موطن بعد جان دادن
دریغ از بخت ! عزراییل هم پس می زند جان را
اگر گریان به دیوار حرم تکیه نمی دادم
کدامین کوه طاقت داشت این حال پریشان را ؟ …
گرفته کفشداری جای کفش انگار پایم را
به این تقدیر پابند توام باقی دوران را....