علی اسدزاده، یکی از چهرههای رسانهای و شناخته شده کازرون است که در دوران پیش از انقلاب به عنوان یکی از سرشاخههای انقلاب شناخته شده و حتی به همین دلیل مدتی در زندان کازرون و بعد از آن در زندان عادل آباد شیراز به سر میبرده است. در این مجال مروری بر خاطرات ایشان که اتفاقاً هم معلم قرآن و هم مداح بوده است، خواهیم داشت.
به گزارش حافظ خبر، در دوران رژیم ستمشاهی شهرهای مهمی بودند که شعلههای انقلاب در آنان جرقه زد و آنچنان شعلهور شد که نقش بسیار مهمی در پیروزی انقلاب ایفا کردند. در استان فارس، شهرستان کازرون یکی از شهرستانهایی بود که مردم آن همراه با شیراز و تهران و سایر نقاط کشور بر علیه رژیم طاغوت به پا خاستند و آنقدر در این راه کوشش کردند تا در نهایت به پیروزی انقلاب اسلامی منجر شد.
قطعاً هر شهر و دیاری که در آن زمان مردمان آن نقش مهمی در پیروزی انقلاب اسلامی ایفا کردهاند، دارای انقلابیون و افراد سرشناسی هستند که به نوعی سرشاخههای اصلی انقلاب در آن شهر و دیار محسوب میشوند. در این مجال بنا داریم تا با یکی از اصلیترین سرشاخههای انقلاب در شهرستان کازرون آشنا شویم. کسی که حتی در روز ۱۲ بهمن و همزمان با ورود امام خمینی(ره) به عنوان محافظ در جوار ایشان در بهشت زهرا حضور داشت.
علی اسدزاده، متولد ۱۳۳۳ اهل کازرون، محله علیا و اکنون ساکن شیراز و معلم بازنشسته هستم. محل خدمتم قبل از انقلاب خشت از توابع کازرون و بعد از پیروزی انقلاب تا سال ۶۹ مأمور به خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کازرون و بعد هم دبیر دبیرستانهای کازرون بودم. از دوران دبستان توفیق داشتم مداح و ذاکر ناچیز اهلبیت(ع) باشم.
چگونه با مبانی انقلاب و امام خمینی(ره) آشنا شدید.
دوره دبیرستان با آَشنایی با انجمن امور دینی کازرون شرکت در جلسات هفتگی و دوستی با دوستان بسیار خوب و متدین گذشت. احساس رشد اطلاعات و دانشافزایی داشتم و موحب ارتقای معرفت دینی، اطلاعات اجتماعی و سیاسی میشد و به تدریج در فعالیتهای فرهنگی- دینی انجمن با بزرگترها همراهی پیدا کردم؛ در برگزاری جلسات هفتگی به طور دورهای در مساجد محل های مختلف شهر و مسافرت هفتگی به روستاهای کازرون و نورآباد ممسنی همراه شدیم. لازم به ذکر است که این انجمن مستقل بود، ولی تداوم فعالیتهایشان تحت پوشش مبارزه با بهائیت فعالیت میکردن ولی تا آنجا که من شاهد بودم و یادم هست همه مقلد مرجع عالیقدر شیعه حضرت آیتاللهالعظمی امام خمینی(ره) که آن زمان آقا میگفتیم و مخالف با رژیم منحوس پهلوی بودند و جهت فعالیت تبلیغاتی انجمن هم این بود.
جوانهای انجمن با شور و علنیتر و بازاریان که معمولاً مسنتر هم بودند، محافظهکارتر و این طبیعی بود. در همان سالهای ۴۹ یا ۵۰ در جلسات هفتگی پرسش و پاسخ، سخنرانی و مقالهخوانی در مساجد محلهای کازرون، مقالهخوانی مربوط به ما دوستان دانشآموزی انجمن بود و تهیه مقاله در مسجد جامع شیخ نوبت به من رسیده بود. مقالهای تحت عنوان «ضرر و زیانهای مواد مخدر» که آن روزها بیشتر منظور سیگار بود، با استفاده از مجلهای از یکی از مساجد تهران به بهانهی بردن نام همه مراجع که مخالف ترویج مواد مخدر هستند، نام آیتاللهالعظمی روحالله الموسویالخمینی را بردم و جلسه که اکثریت جوانان بودند، ابراز احساسات کردند و نیروی اطلاعات شهربانی با لباس شخصی در گوشه جلسه بود که بعد از اتمام جلسه برای مسئول ما مرحوم زندهیاد غلامرضا باقرینژادیانفرد دردسرآفرین شد.
یکی از فعالیتهای انقلابی دیگر من آن بود که بهعنوان یک نوحهخوان و ذاکر امام حسین(ع)، از موقعی با دوستان انجمن امور دینی آشنا شدم و نظرخواهی که با مرحوم زندهیاد غلامرضا باقرینژادیانفرد بهعنوان جوانی پاک طینت، مخلص، شجاع و عاشق امام زمان (عج) داشتم، ادامه فعالیت ذاکری و نوحهخوانی من بود که کاملاً جهت بیدارکنندگی و آگاهیبخشی و رساندن پیام عاشورا و کربلا پیدا کرد.
در طول سال به دنبال دستیابی به شعر خوب، نوحه پرمحتوا و حماسی و انقلابی از هرجایی و از هرکسی که فکر میکردم در این راه مرا یاری دهد و در کتابهای مختلف بودم تا نوحهای سینهزنی، زنجیرزنی و شعارهای در مسیر سینهزنان را تهیه کنم و چون عدهای احساس میکردند که ممکن است برایشان دردسر شود و برخی اصلاً مخالف این نوع شعارها و نوحهها بودند که به نظرشان سیاسی بود، کارشکنی میکردند که ما را حذف کنند لذا ما مجبور بودیم که تلاش کنیم تا عدهای را به حمایت دعوت کنیم و عدهای از دوستان هم هرکدام در یکی از دستههای سینهزنی قرار میگرفتند تا در برابر کسانی که مخالفت میکنند، با شعارهایی که تعیین شده و با حمایت و زبان خوش نگذارند شعار را عوض کنند. تا اینکه شب تاسوعای ۵۶ در اولین مجلس در حسینیه محله آهنگران نوبت بنده که شد برای اینکه سینهزنی بخوانم، اول یک دکلمه آتشین که برای اولینبار در مرگ دکتر شریعتی خوانده میشد را خواندم. بعد در اولین مجلس ختم مرحوم آقا مصطفی خمینی با تغییراتی آن را خواندم و باز با تغییراتی برای امام حسین(ع). موقع خواندن، خودم منقلب شدم و جمعیت هم به گریه افتادند. بلافاصله شعری از مرحوم بهجتی شفق، امام جمعه اردکان یزد، با جوانبی برای سینه باعنوان: «راستی زندگی ناگوار است/ مرگ بالاترین افتخار است» را خواندم که شور و غوغایی بر پا شد و دستههای سینهزنی وارد خیابان که شدند، شعار را رها کردند و آنچنان با شور همه فریاد میزدند که: «راستی زندگی ناگوار است/ مرگ بالاترین افتخار است» تا رسیدیم به مجلس دوم در مسجد مدرسه. وقتی نوبت به من رسید تا شروع کردم و جمعیت با جوابهایی غرا همراهی میکرد، در گوشم گفتند که سرهنگ رحیمی، رئیس آگاهی شهربانی، دم در ایستاده و میگوید که تا ایشان را نبرم، نمیروم. با آوردن نیروهای رژیم شاه طرف مسجد، عزاداری به هم خورد و همهی زنجیرزنان و سینهزنان میدویدند و شعار میدادند که «راستی زندگی ناگوار است/ مرگ بالاترین ....».
تا رسیدند به مسجد جامع محل، دیگر زنجیرزن و سینهزن، همه سینهزن شدند. همین بنده باز در بالای منبر قرار گرفتم و یکی دو بیت را بیشتر نخوانده بودم که جمعیتی دور من حلقه زدند و از من حمایت کردند و گفتند که شهربانی میخواهد شما را ببرد و من را از درب دیگر مسجد خارج کردند و به خانه یکی از خویشاوندان در محلهای دیگر بردند تا آن شب در خانه نباشم. آن شب برای مسئولان هیئت دردسر درست شد. پا در میانی کردند، گفتم بگویید نوحه را از کتابی که آزاد چاپ شده، خوانده شده است نوحه را خواستند. رونوشت و آدرس کتابی که از آن استفاده شده بود را برایشان فرستادم تا توانستند آن شب از جلب ما صرف نظر کنند.
در روز عاشورای همان سال، در حالی که نوحهای انقلابی برای زنجیرزنی میخواندم، رئیس اطلاعات شهربانی آمد و دست مرا گرفت که ببرد. همه زنجیرزنان دور ما را گرفتند، او هم ترسید و در رفت.
بعضی از فعالیتها را فهرستوار عرض میکنم چون اگر بخواهم توضیح بدهم، به طول میانجامد. ما و هرکدام از دوستان ما، با تعدادی از جوانان در محله خود جلسهای داشتیم. برنامه جلسات معمولاً ابتدا خواند قرآن همراه با ترجمه و تفسیری مختصر که بیشتر از تفسیر نوین مرحوم محمدتقی شریعتی و تفسیر پرتو از مرحوم آیتالله طالقانی استفاده میشد. سپس جلسه حدیثی با شرح و توضیح که به طور نوبتی یکی از افراد جلسه در هر جلسه ارائه میکردند، ادامه مییافت. بعد از آن نکات اخلاقی گفته میشد و بعد هم تبادل اطلاعات سیاسی، اجتماعی و حتی بینالمللی با استفاده از روزنامه و ... انجام میگرفت. هر کسی موظف بود یکی از روزنامهها را بخواند و یادداشتبرداری کند و در آخر تمرین سخنرانی بود که به نوبت افراد در هرجلسه پیرامون موضوعی مشخص مطالعه و سخنرانی میکردند. همچنین برای خانمها هم جلساتی بود که بعد از انقلاب اوج گرفت. افراد همین جلسات در توزیع نوار و کتاب و اعلامیه و دیوارنویسی شرکت داشتند. برنامه اردویی هم داشتیم و در سالهای ۵۴ به بعد هم ردههای جلسات دانشآموزان دبیرستان و بعضاً دانشجویی برنامه کوهنوردی هم داشتند.
با دوستان به این پیشنهاد رسیدیم که تعدادی از دوستان صاحب ذوق و هنر گروه نمایشنامه راهاندازی کنند تا بتوانند در جشن عروسی دوستان مذهبی نمایشنامه اجرا کنند البته منظور معلوم بود که سیاسی است و در هربار اجرا کمکی دریافت کنند و با این وسایل و تجهیزات لازم را فراهم کنند و بنده تا راهاندازی کمک کردم و در اجرا به دوستان دبیرستانی سپردیم. اولین نمایشنامه، نمایشنامه مصعب بود که در حسینیه آهنگران در چند شب اجرا شد و بسیار مورد استقبال قرار گرفت. شهربانی حساس شد و از مسئول پشتیبانی انجمن خواستند که مسئولان این کار را معرفی کند. ما هم گفتیم که از یک نمایشنامه آزاد چاپ شده استفاده شده است. کتاب را خواستند، فرستادیم.
قبل از انقلاب از سال ۱۳۵۵ در خشت معلم بودم. آنجا هم با همکاری دوست عزیز و گرامی شهید حسن کامفیروزی و حمید قائمی در سال ۵۶ همین نمایشنامه مصعب را در حسینیه خشت در سه شب اجرا کردیم. بسیار مورد استقبال قرار گرفت و زمینه توجه همگان به سوی مسائل سیاسی و مخالفت با شاه فراهم شد و پاسگاه هم حساسیت زیادی پیدا کرد تا اینکه در اسفند ۱۳۵۶ دولت وقت میخواست تولد رضاشاه را به تلافی چهار آبان که نتوانسته بودند بسیاری از شهرستانها جشن برپا کنند، جشن مفصل بگیرند و در مدارس جشن باشد. بنده با بعضی دوستان تلاش کردیم که فرهنگیان را قانع کنیم که آن روز مدرسه را تعطیل کنند و بعضی قول دادند. تا اینکه صبح که رفتیم ببینیم مدرسه تعطیل شده یا نه یا حداقل جشن نگرفته باشند، دیدم در مدرسه نوبنیاد که محل خدمت خودم بود، بچهها صف بستهاند و بعضی دانشآموزان هم با قاب عکس شاه و ولیعهد یا فرح آمدهاند و آقای مدیر هم وسط میدان بود. او هم آدم متدین و معتقدی بود، ولی تحت فشار بود. تا رسیدم، دیدم که یک قاب فرح دست دانشآموزی هست و در آن عکس نیمهلخت، یک لباس رکابی در تن داشت. قاب عکس را گرفتم و به بچهها گفتم که عزیزان! این عکس کیست؟ جواب دادند: فرح، ملکه ایران. گفتم که اگر مادر شما که با حجاب هم هست و مثل این زن لخت نیست، عکسش در دست دیگران باشد و نگاه کنند، شما ناراحت نمیشوید؟ گفتند: بله، آقا و چند جواب دیگر. در تأیید جواب آنها گفتم که منظورم من ... بعد قاب عکس را رها کردم و افتاد و شکست. گفتم که همسر شاه یا ملکه ایران یعنی ناموس ایرانیها باید عفیف و محجوب باشد، این خانم شأنیت ندارد، ظاهراً عکس کنار پایم افتاده بود.
بعضیها به خانه که میروند، تعریف میکنند و یک دانشآموزی که پدرش ژاندارم بازنشسته بود، وقتی تعریف میکند. پدرش از ما ناراحت و عصبانی میشود، پسرش میگوید که تو بهتر میدانی یا آقا معلم؟ این پدر هم با عصبانیت میرود پاسگاه و شکایت میکند. البته بد فهمیده بود. گفتم که فلانی قاب عکس شاه در کلاس را پایین آورده و به زمین زده و پایمال کرده است. روز بعد آمدند در کلاس و به من گفتند که استوار کُلَلی با سربازهایش دارند به مدرسه سراغ شما میآیند. مواظب خودت باش. آمدند به طور مسلح در مدرسه و سر کلاس، من را با پای پیاده از وسط بازار خشت در انظار دیگران به پاسگاه بردند. اول همان شاکی آمد و با عصبانیت به رئیس پاسگاه گفت که اگر من خودم رئیس پاسگاه بودم، در برابر این معلم کوتاه نمیآمدم. من خودم او را میکشتم. این آقا بچههای ما را منحرف کرده است. هرچه ما میگوییم، جواب میدهد که تو بهتر میدانی یا معلم.
بعد از او دو ژاندارم بازنشسته دیگر آمدند و شاکی بودند، ولی ملایمتر و آرامتر. خلاصه تا غروب آن روز من در پاسگاه، بازجویی شدم، ولی سوژه خوبی بود که گفته در کلاس با عکس شاه این کار را کرده و ما هم با قدرت تمام فقط میگفتم که این ژاندارم دروغ میگوید و نمیتواند ثابت کند. من در کلاس این کار را نکردم و تا آخر در دادگاه نظام محکم میگفتم که این دروغ گفته و ثابت نمیشود.
آن روزی که بازداشت شدم، نزدیکیهای غروب بود که مرحوم حاج حبیب قائمی که سیدی موجه و مورد احترام اهالی بود و به او این خبر را داده بودند، آمد و ضامن من شد و به طور موقت آزاد شدم. آمدم کازرون و سر کار نرفتم تا اینکه چند روز بعد، شب به خشت رفتم و خواستم برای وسائلی که داشتم بروم خانه؛ همین که دم در رسیدم، دیدم دور تا دورم سربازها با تفنگ و چوب گرفتند و گفتند که عامل تحریک را گرفتیم، دوستان کمک کردند مرحوم محمود شیخیان، یکی از دوستانی که با آنها بودم، گفت که آمده است وسایل منزلش را ببرد تا سرانجام با تعهد آزاد شدم و این داستان ادامه پیدا کرد. معلمان آنجا حرکت اعتراضی نسبت به پاسگاه کردند. رئیس پاسگاه استوار کللی هم خلاف قانون، آنجا حکومت نظامی اعلام کرد و اعلامیهای داد و بابت این کار غیرقانونی که اعلامیهاش در روزنامههای کثیرالانتشار هم چاپ شد از یک طرف معروف شد و از یک طرف باعث شد که آبروریزی بدی برای رژیم شاه درست شود و همه مسخره میکردند. معلمان محل خدمت را به اعتراض ترک کردند و در دادگاه کازرون سه روز تحصن کرده و فرهنگیان به آنها پیوستند و کللی خبرساز شد.
کازرون یکی از شهرهای پیشتاز در انقلاب است، دلیلش چیست.
یکی از خاطرات ایکنه کازرون پیشتاز در انقلاب است، برگزاری مجلس ختم مرحوم آقامصطفی خمینی (ره) بود. شاید چند روز بعد از رحلت آن مرحوم زمانی که هنوز چلهمها شروع نشده بود و احساس توانایی چنین کارهایی در بین عموم نبود، در جلسهای که با دوستان در این باره داشتیم، قرار شد به طور تلفنی برای حضور دیگران خبر کنند. تعدادی از بازاریان متدین که همیشه در اینگونه کارها جلو بودند به بازارییان خبر دهند و اقشار مختلف مردم به همین صورت خبردار شوند. قرار شد که در مسجد آهنگران که زمینه مساعدتری داشت، برگزار شود. خبردار شدیم که بعضیها مخالفت میکنند و درب مسجد را بستهاند. مسجد جامع دیگری که در نظر گرفته شده بود، مسجد مدرسه بود. آن هم به همین وضعیت خبر رسید که درب این مسجد هم بسته شد. بنابراین مسجدی که جامع نبود و آن روزها رونقی نداشت و کسی فکرش را هم نمیکرد، برای چنین برنامهای در نظر گرفته شد.
اینها سختی کار و خفقان آن روزها را نشان میدهد که یا با فشار اطلاعات شهربانی یا از ترس آنها، آن مساجد معروف بسته شدند و مجلس ختم آقامصطفی در مسجدی به نام مسجد جُویی یا جاوید که نام امروز آن، جمعه هست، با مظلومیت خاصی برگزار شد. این خبر مسئولین امنیتی آن روز را خیلی غافلگیر و متحیر کرد. مسئولیت این مجلس را مرحوم حجتالاسلام و المسلمین شیهدِ صائم، حاج شیخ عبدالرحیم دانشجو پذیرفتند و بهعنوان صاحبعزا جلوی مردم ایستادند.
در آن جلسه حقیر قرائت آیات آخر سوره فجر: «یا ایتها النفس المطمئنه ...» را با حالتی منقلب و با گریه آغاز کردم و بعد از آن دکلمهای جانسوز قرائت کردم که صدای گریهی مردم بلند شد. بعد از برنامه من، برادر دیگری که گمان میکنم امرالله مختاری بود، ماله خواند. سپس شهید دانشجو منبر رفتند. تا آنجا که به یاد دارم مجلس چهلم نیز با حضور حجهالاسلام والمسلمین شهید دانشجو برگزار شد که هرکدام توضیحات و حواشی زیادی دارد. سخنرانها نیز آقای شجاعی و آقای کیاسری بودند که توسط مرحوم آیتالله ایمانی از قم هماهنگ و اعزام شده بودند. مجلس بسیار باشکوهی بود و این شد که زمینه آمادگی بیشتر در چهلم بعد، که سخنران آن حجتالاسلام و المسلمین محمدعلی انصاری از قم بودند، فراهم شد. بعد از ختم جلسه جمعیت شعارگویان به خیابان آمدند و به طرف تنها مشروبفروشی کازرون که متعلق به عذرای کلیمی بود، رفتند و آن را به آتش کشیدند. بعد به طرف سینما رفتند که اولین شهید انقلاب کازرون، شهید منصور محسنپور در این برنامه به شهادت رسید و در جلسات بعدی و چهلمهای دیگر، جمعاً ۹ نفر به شهادت رسیدند. البته کازرونیها در شهرهای دیگر هم شهید داشتند. بنده حقیر نیز توفیق داشتم تا آخر در رکاب انقلابیون فرمانبری کنم و در شبکه توزیع و برنامهریزی راهپیماییها در خدمت باشم.
ایکنا ـ چرا به شما یکی از سرشاخههای اصلی انقلاب در کازرون میگویند. آیا زندان هم رفتید؟
در تابستان ۱۳۵۷ درحالی که مورد تعقیب بودم از طرف یکی از افسران متدین که آنموقع با دوستان انجمن گاهی همکاری داشت به نام سروان عسکری و حالا امیر شدهاند، پیامی برای من فرستاده شد. این پیام را حاج یوسفیان از طرف آقای عسکری برای من آورد که بعد از راهپیمایی آنروز به من گفتند: «دستور دادهاند که هر جا شما دیده شوید، شما را بزنند. دستور تیر دادهاند و از من خواست که در مدتی هرچند کوتاه در کازرون نباشید». آن روز راهپیمایی اول جلوی امامزاده سید محمد کاشی بود و بعد به خیابان شریعتی و نزدیک شهربانی و مقر حکومت نظامی کشیده شد و مردم در آنجا تجمع کردند، من در آن راهپیمایی اول پیام امام مبنی بر فراخوانی ارتشیان و سربازان و فرار از سربازخانهها را قرائت کردم و شعر و دکلمهای در این باره با صدای بسیار غرا قرائت کردم. بعد مرحوم شهید والامقام حجتالاسلام دانشجو سخنرانی کرد.
آن روزها به منزل خودمان نمیرفتم، چون میدانستم که تحت تعقیب هستم. برنامهریزی کردم که بروم مسافرت تا مشهد. نزدیکیهای ظهر که برای خداحافظی با خانواده و برای اینکه خیلی نگران نباشند، به منزل رفتم در حال باز کردن کمربندم بودم که زنگ در خانه را زدند. پدرم که مرد مسن و ضعیفالاندامی بود، به طرف در خانه رفت. خودم سریع از طریق پلهها رفتم روی دیوار خانه عمویم که دیوار به دیوار خانه ما بود تا از آن طرف فرار کنم که نیروهای حکومت نظام با حالتی وحشتناک مرحوم پدرم را هل دادند و به داخل خانه ریختند. من در حال پرش روی دیوار بودم که سلاح کشید و ایست داد و وحشت عجیبی ایجاد کرد. بعد همه خانه را گشتند و کتابهای نوحه و نوارها را در گونی کردند. با اینکه قبلاً آن کتابها و نوارهای که به نظر آنها ممنوعه بود را جای دیگر برده و پنهان کرده بودم. هرچه گفتم که شما نگاه کنید اینها جزو ممنوعهها نیست؟ توجهی نکردند. بعد از منزل من را بیرون آوردند. دیدم نیروهایشان همه کوچههایی که ممکن بود راه فرار من باشد را بسته بودند. این باعث حساس شدن مردم شده بود و همه از خانه بیرون آمده بودند و نگران بودند که علی آقا را میبرند ...
چند روز در زندان کازرون و تحت بازجویی بودم و بعد به زندان عادلآباد در بند ۳ سیاسی منتقل کردند و قبل از ورود به بند هم تحت بازجویی و شکنجه قرار گرفتم. بیشتر یا بزرگترین اتهام من تحریک مردم به آشوب و خرابکاری با خواندن نوحهها و دکلمههای شورانگیز بود. دلیل دیگر و مهمتر هم همان پاره کردن عکس شاه در سر کلاس و زیر پا گذاشتن آن بود که قبلاً توضیح داده شد که عکس فرح بود آن هم سر صبحگاه که قاطعانه میگفتم که همه اینها دروغ است و هیچوقت هم ثابت نمیشود و البته واقعیت هم این بود که ماجرا اشتباهی به گوششان رسیده و اشتباه فهمیده بودند.
قریب سه ماه زندان بودم و مواجه با مسائل زندان. اتفاق قابل ذکر دیگر که در زندان بود، این بود که در آن بند همشهریان و دوستان دیگری هم بودند. در دو سلول بعدتر از سلول من، در ردیف روبهرو آقایی بود که گفتند این همان سیدمهدی هاشمی هست که برادرش داماد آقای منتظری است و متهم است به قتل آیتالله شمسآبادی و تعداد دیگری از مؤمنین اصفهان. او محکوم به سه بار اعدام شده بود. دوست داشتم زمینهای فراهم شود تا بتوانم از نزدیک با او راجع به مسائل اصفهان و اتهامش صحبت کنم. گرچه همه زیر نظر بودند و باید حساسیت و جلب نظر پلیس زندان را ایجاد نمیکردیم. فرد دیگری هم که میگفتند که افسر ارتش است که او را به جرم قتل در بند آورده بودند. دوستان گفتند که مواظب این باش! این آنتن است. عملاً در اینجا مأمور است. بالاخره دو نفر از جوانان شیرازی زندانی سراغ بنده آمده بودند و با احتیاط مرا دعوت کردند که در چه مواقعی به بهانه روزنامه خواندن در سلول سید مهدی هاشمی میرویم و عملاً جلسه و کلاس است، ولی جلویمان روزنامه پهن بود. من هم استقبال کردم. آن کلاس هم درس نهضتهای آزادیبخش جهان بود و سید مهدی هم تسلط خاصی داشت و خیلی خوب صحبت میکرد. آن دوستان شیرازی ما که بسیار وارسته و انقلابی بودند، جناب آقای پاکیاری و محمد بیستونی بودند که هردو پاسدار شدند و سردار پاکیاری عزیز در سال گذشته به رحمت ایزدی پیوست.
در کلاس نهضتهای آزادیبخش عملاً استاد سید مهدی معدوم بود و دو نفر از همراهانش و ما سه نفر. اینها طوری بودند که هیچوقت گمان نمیرفت که اینها قاتل آیتالله شمسآبادی باشند و بالاخره زمینه فراهم شد تا مستقیم از ایشان راجع به مسائل اصفهان و قتل آیتالله شمسآبادی سئوال کنم.
اینطور برای من گفت که اینها گروه مسلمانان شیعه مبارزی بودند شناخته شده و ساواک اصفهان با یک تیر دو نشان زده است. آقای شمسآبادی که پیرمرد سید مجتهدی بود که صاحب نفوذ در اصفهان بود و بانی بسیاری از کارهای خیر و خیریههایی بوده است را کشتهاند و گردن اینها انداختهاند. تا اینها که همه علیه رژیم شاه مبارزه میکنند او خطرناک هستند را به راحتی از بین ببرند و مردم را هم علیه آنها بشورانند که اینها قاتل شمسآبادی هستند.
برای ما که جوان بودیم و هنوز آن پیچیدگی سیاسی لازم را نداشتیم، قابل قبول آمد که نمیشود قبول کرد یک سید روحانی بزرگوار مثل ایشان قاتل یک سید روحانی خدوم و پیرمردی مثل آیتالله شاهآبادی باشد و قابل قبولتر است که ساواک این نقشه را ریخته و عملی کرده باشد و قصد رژیم این است که هر دو را از بین ببرند. سئوال شد که شما در تلویزیون اعتراف به قتل کردهاید و همه دیدهاند.
گفتند که آن شکنجهها که میکردند، هرکس دیگری هم بود اعتراف میکرد که از این همه شکنجههای طاقتفرسا نجات پیدا کند و چند نمونه را ذکر کردند مثل اتصال برق و وسایل الکتریکی به بدن و ... بنده به نظرم میآمد که درست میگویند از این ساواک هرچه بگویند، ممکن است.
وقتی از زندان آزاد شدم هرکه به دیدارم میآمد یا از زندان سئوال میکردند، موضوع آنها را مطرح میکرد که ساواک اصفهان با یک تیر دو نشان زده است که هم آیتالله شمسآبادی را بهعنوان یک روحانی پر نفوذ و مؤثر از سر راهشان برداشتهاند و هم این افراد مبارز و انقلابی را به اتهام قتل، حکم اعدام دادهاند. بعد از پیروزی انقلاب با تشکیل سپاه پاسداران، این آقای سید مهدی هاشمی که از پشتوانه دفتر آقای منتظری هم برخودار بود، عضو شورای فرماندهی سپاه و مسئول شاخه نهضتهای آزادیبخش سپاه شد. بعد از پیگیریهای جمعی از انقلابیون اصفهان و تحقیق و تفحص معلوم شد که اینها مرتکب آن قتل فجیع شدهاند و یک گروه تندر و انحرافی هستند و آقای منتظری هم از روی سادگی یا هرچیز دیگری باور نمیکنند این قضیه را. اول نهضت آزادیبخش سپاه را منحل کردند تا بدون غوغاسالاری آنها را از سپاه کنار بگذارند و بعد هم به دست آوردن اسناد، آنها را دستگیر و سرانجام آنها به قتلها اعتراف کردند. آنها چاهها و جاهایی که مقتولان را دفن کردهاند نشان دادند و اجساد را درآوردند و دفن کردند و سرانجام اعدام گردیدند و تعدادی از همان گروه هم فراری شدند.
از زندان که آزاد شدم، راه را ادامه دادم و با توفیقات الهی و اتفاق خوبی که بلافاصله بعد از آزادی پیش آمد، موضوع ازدواج است که این مفصل است و میگذریم و در فرصتی دیگر نقل میکنم. اینها اشارهای بود به نوع فعالیتهای انقلابی قبل از پیروزی.
چگونه از کازرون به عنوان یکی از محافظان امام(ره) در بهشت زهرا سردرآوردید.
بله، خاطره بسیار معنوی و خوشی که برایم پیش آمد شرکت در کاروان مستقبیلن امام راحل(ره) است. ما هم همانند سیاری از شهرهای دیگر باید در این امر مهم هم عاشقانه و هم سیاسی شرکت میکردیم. بعد از سالها انتظار نصرت و عنایت الهی شامل حال ملت ایران شد و یوسف گمگشته به کنعان دلها و قلبها باز میگشت. برنامهریزی این بود که عدهای از دستاندرکاران و گردانندگان راهپیماییها بمانند و عدهای کاروان را همراهی کنند و باز توفیق نصیب شد که در خدمت کاروان استقبال باشیم.
بعد از نشست و برنامهریزی و اعلام آمادگی دوستان، آماده تهیه وسایل نقلیه و ... شدیم. خلاصه اینکه یک دستگاه اتوبوس، دو دستگاه کامیون و تعدادی سواری همراه با امکانات و وسایل تبلیغاتی و تدارکاتی و تغذیه آماده بود. اما کامیون با هوای سرد آن سال که اتفاقاً خیلی هم برفی بود باید به نحوی گرم میشد و دیگر اینکه همه در اوج احساس و فعالیت بودند. به فکرشان رسید که بروند تربیت بدنی و سراغ تشکهای کشتی. موفق شدند که از تربیت بدنی تعدادی قرض بگیرند و کف کامیونها و بدنه آن را با تشک کشتی و اَبر پوشاندند و با چادر ماشین هم سقف را محکم پوشاندند و بستند و با پتو خودشان را پوشاندند.
در این مسافرت مرحوم آیتالله ایمانی و آیتالله بنیادی و حجتالاسلام عالمی هم همراه ما بودند و حرکت آغاز شد. ورودی تا خروجی هر شهر بین راه را با شعار و پلاکارد تزیین شده بود و ماشینها در یک صف حرکت میکردند. مردم هم در خیابانها نظارهگر بودند و همراهی میکردند. بنده هم برایشان سرودهای دستهجمعی و مدیحهسرایی میخواندم و برای ایجاد تنوع جای خود را در کامیونها مرتب عوض میکردم. تا اینکه به قم رسیدیم.
یک شب در قم مهمان حجتالاسلام عالمی شدیم که طلبه جوان و خوشبیانی بود و در همان اوایل برای تبلیغ به کازرون آمده بود و الحق در همان راهپیماییها وجودش در کازرون غنیمتی بود. خیلی زحمت کشیده بود. شب برای زیارت و نماز جماعت به صحن حضرت معصومه(س) رفتیم و در آنجا شعار زیبای ترکی بود که آذریها برای بختیار میخواندند و محکم پای بر زمین میکوبیدند آن شعار در خاطرهگوییها بارها گفته شده است و بسیار با شور و احساس بود، اگر ترکی را درست فهمیده باشم، این بود: «قرآن، قرآن- قرآن بیدِی، هَدَف دِی/ سرمایهی شرف دِی/ شاپور بختیارِی/ شاذان دِبی شرف دِی».
به تهران که رسیدیم، تعدادی از کازرونیهای مقیم تهران به استقبال آمدند و دعوت کردند که به منزلشان برویم. از طرفی مساجد و حسینیهها و ... همه اعلام آمادگیهای پذیرش مستقبلین میکردند و آمادگی داشتند. به هر حال کاروان کازرونیها تقسیم شد و بنا به ظرفیت میزبانان مهمان همشهریان خود شدند. منزل آقایی که ظرفیت بیشتری داشت، تعداد بیشتری مهمان پذیرش شدند. جمعی به مسجد دانشگاه تهران رفتیم که روحانیت را آنجا مشخص کرده بود تا آمدن امام (ره) چند درگیری به خصوص جلو مرکز ژاندارمری کشور شرکت داشتند با بچهها و جوانهایی که در مساجد محله جمع شده بودند برای دفاع و مقاومت و رسیدگی به مجروحین همکاری میکردند. صبحی که قرار شد در میدان آزادی تجمع بزرگی به راهپیمایی بپردازند و خواسته آنها فراهم شدن تسهیلات آمدن حضرت امام (ره) فراهم شود، آن روز محل اسکان ما که به میدان آزادی نزدیکتر بود، زودتر از همه در میدان حضور یافتیم و پلاکارد و پارچه نوشته «استقبلالکنندگان کازرون» به اهتزاز درآمد و به صورت دو دسته بزرگ با شعار زیبا و جدیدی که درباره بختیار بیاختیار از قم داشتیم و میخواندیم، در اینجا هم شروع کردیم به گفتن و جمعیت عظیمی به ما پیوستند.
همه منتظر خبر وقت آمدن امام بودیم تا اینکه دوستانی اصفهانی که قبلاً در پادگان کازرون دوران خدمت وظیفه سربازی خود را میگذراندند و در کازرون جلساتی داشتند و از فعالان انقلابی و سیاسی بودند، به محل اسکان ما آمدند و به بنده و سه- چهار نفر دیگر گفتند که به همراه آنها برویم تا هروقت خبر آمدن امام را دادند، محافظین مراسم باشیم. ما استقبال کردیم و از جمع کازرونیها جدا شدیم و گفتیم که به فکر ما نباشند. به ما نگفتند که کجا میرویم و شرط هم این بود که آنجایی که میرویم حق بیرون آمدن نداریم و تماس با بیرون نداریم تا موقعی که خبر دهند که چه باید بکنیم یا کجا باید برویم. ولی بعداً گفته شد که حسینیهای در نازیآباد است.
وقتی که وارد شدیم و آنجا ماندیم، از برنامههایی که تهیه دیده بودند، استفاده کردیم و آماده دستور بودیم تا شب دوازدهم که حدود ساعت دوازده شب خبر شدیم که آماده باشیم و ما را به بهشت زهرا بردند و در ساختمانهایی دور بهشت زهرا اسکان دادند. خیلی جای تعجب و شگفتی بود که آنموقع شب بسیار سرد و برفی که همهجا سفید از برف بود، این همه جمعیت از پیر و جوان و زن و مرد و کودک چگونه تا صبح تحمل میکنند. بهشت زهرا و اطراف آن، مملو از جمعیت عاشق دیدار امامشان بود که منتظر برگشت یوسفشان به کنعان بودند؛ آن هم بعد از پانزده سال تبعید.
بالاخره شب پرده سیاه خود را جمع کرد و طلوع صبح صادق دمید و دیو شب هم فرار را بر قرار ترجیح داد و رفت تا فرشته درآید و خورشید هر لحظه بر نور و گرما بخشیدنش میافزود و نیروهایی که برای پاسداری و نگهبانی از نظم و امنیت مراسم آماده شده بودند، به جایگاه آمدند و سه- چهار حلقه و زنجیره بزرگ از آنها به دور جایگاه مأمور شدند، شاید نیروهای دیگری هم در گوشه گوشه بهشت زهرا و در بین مردم مواظب بودند، ولی شنیدن کی بُوَد مانند دیدن و محافظ اصلی خدا بود و امام زمان و در واقع همه آن مردم عاشق دیدار امام بودند.
بنده حقیر هم توفیق داشتم جزو حلقه اول پشت جایگاه امام و در کنار پلکانی باشم که قرار بود از آنجا امام بالا بروند و در جایگاه قرار بگیرند. گمان میکنم که دل همه جمعیت آن لحظات ورود امام به بهشت زهرا متصل با خدا بود و دعا میکردند خدا نگهدارش باشد: «چراغی را که ایزد برفروزد/ هر آنکس پف کند ریشش بسوزد» و این ارادهی خدا بود که او موفق باشد و این استقبال بیسابقه در تاریخ بشریت به نظر میرسد یک نوع قدرتنمایی در برابر همه قدرتهای استکباری جهان بود که در برابر خواست و اراده خدا هیچ کاری از آنها ساخته نیست و هیچ غلطی نمیتوانند بکنند.
اولاً هلیکوپتر حامل امام نتوانست تا جایگاه بیاید و امام(ره) را زمینی تا جایگاه آوردند و دیگر فرصتی نشد که از پلکان پشت به جایگاه رود و امام را از همان جلو بالای جایگاه بردند. در حین سخنرانیِ امام بنده کوچک حقیر که غرق در احساس و عشق به امام بودم، مرتب به خود میگفتم که یک نگاه سیر به امام بکنم. باز به خودم نهیب میزدم که من مأمورم همینجا باشم و این حلقههای حفاظت به نظرم فقط برای کنترل جمعیت که بیانضباطی نشود و جمعیت جلوتر نیایند بود و بیشتر جنبه نظم و انضباطی مراسم را داشت؛ و الا ما که چیزی نداشتیم، اما اول فکر میکردیم که سلاح سبکی به ما بدهند، ولی خبری نشد. شاید هم افراد دیگری بودند که سلاح داشتند، ولی ما نمیدانستیم. آنچه خیلی عجیب بود، آن صحنه پر از شور و شوق وصفناپذیری بود که بعد از سخنرانی پیش آمد و آن هجوم جمعیت بود برای اینکه از نزدیک امام را زیارت کنند و این به حدی بود که حلقهها و زنجیره انسانی حفاظت هم پاره شد و هلیکوپتر چندین بار میآمد که بنشیند و امام را ببرد، گرد و خاک زیادی بلند میشد و همه میخواستند دیگران را از محوطه جلوی جایگاه بیرون کنند تا هلیکوپتر بتواند بنشیند، به طوری که میدیدم برخی با گریه و التماس از همدیگر میخواستند که کنار بروند. چندین بار هلیکوپتر نزدیک شد، ولی نتوانست با وجود این مردم که همه با گریه و التماس میخواستند بماند، بنابراین میدان خالی نمیشد، بنشیند لذا برمیگشت. یکدفعه نگاه کردیم امام نبود. گمان نمیکنم کسی در آن لحظات فهمید که امام چطور و با چه رفت و بعدها از مصاحبهها فهمیدیم که امام چگونه و با چه از جمعیت بیرون رفت و بعد در جای دیگری با هلیکوپتر انتقال یافت. امام را آن روز از نیمرخ و با گردن کشیدن تقریباً تمام رخ دیدم. ولی با آن احساس پاک و سادگی به خود اجازه نمیدادم که چند قدم به چپ یا راست بروم تا او را سیر ببینم.
بعد که به جمع دوستان همشهری پیوستیم، دیدم که همه غرق شور و شوق بودند و تعریف میکردند که آنها هم به فرودگاه رفتهاند و از آنجا با همهه وجود و عشق امام را تا بهشت زهرا دنبال کردهاند. همه آماده شدیم برای فردا صبح زودتر از همه در محل اسکان امام در مدرسه علوی، امام را زیارت کنیم و آماده برگشتن شویم.
روز بعد زودتر از بچههای کازرون پارچهنویسی استقبالکنندگان کازرون را در مسیر دیدار نصب کرده بودند و بعد از دیدار امام در آن مدرسه که موج جمعیت از دری وارد میشد و از در دیگر خارج، اما با تکان دادن دست ابراز احساسات آنان را جواب میداد. در برگشت که دوستان برای هم تعریف میکردند، بعضی میگفتند که دست ما به امام خورد. بنده با یکی از دوستان غبطه خوردیم که ما لیاقت نداشتیم که دستمان به امام نرسید. به طوری که بقیه متوجه نشدند، برگشتیم که یک بار دیگر امام را زیارت کنیم، شاید دستمان را به امام برسانیم. نزدیک درب ورودی که رسیدیم، زیارت دیگری نصیبمان شد و آن دیدار و زیارت شهید محراب آیتالله مدنی (ره) بود و بسیار خوشحال شدیم که در دوران تبعید ایشان به نورآباد ممسنی در خدمت ایشان رسیده بودیم. ایشان خیلی ما را تحویل گرفت و سراغ بچههای کازرون را گرفت و گفت که سلام من را برسانید و وعده گذاشت که ساعت ۵ بعد از ظهر در حسینیه همدانیها با جمعی خدمتشان برسیم. به دوستان ابلاغ سلامشان را کردیم و تلاش کردیم که سر ساعت خدمتشان برسیم، ولی دیر رسیدیم و گفتند که منتظر شما ماندند، ولی خیلی دیر آمدید.
از فعالیتهای خود بعد از پیروزی انقلاب بگویید.
در راهاندازی کمیته انقلاب همکاری داشتیم و در خدمت آقایان مرحوم آیتالله ایمانی و شهید دانشجو در مأموریتهای آن روزها که مفصل است، در گنجایش این موقعیت نیز همکاری داشتیم.
بعد از انقلاب از آموزش و پرورش مأمور به خدمت به سپاه شدم و در خدمت برادران بهعنوان عضو کوچکی از شورای فرماندهی بودیم. سپاه کازرون ناحیه شد که شامل شهرهای کازرون، نورآباد ممسنی، برازجان، گناوه و دیلم بود و بنده بهعنوان قائم مقام ناحیه قریب به دو سال مسئول سپاه نورآباد ممسنی بودم و بهعنوان فرمانده ناحیه ۴ و پایگاه کازرون تا سال ۶۸ و مدتی هم تا سال ۶۹ در خدمت برادران لبنانی بودم. از سال ۶۹ به بعد هم با دانشگاه آزاد اسلامی کازرون قریب دو سال بهعنوان مسئول دفتر فرهنگ اسلامی و سالهای آخر خدمت به طور مأمور به خدمت در خدمت شورای نگهبان سپری کردم. به امید اینکه خدا به لطف و مرحمتش عاقبت همهی ما را بخیر گرداند.
شنیدهایم شما علاوه بر مداحی، معلم قرآن هم بودهاید. کمی از جایگاه قرآن و نهجالبلاغه در انقلاب بگویید.
برای بیان این جایگاه همین بس که رهبر کبیر انقلاب و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران یک عالم ربانی، فقیه صمدانی، مرجع تقلید شیعیان و مفسر بزرگ قرآنی حضرت آیتالله العظمی امام خمینی(ره) بوده است لذا برای فهم جایگاه قرآن در انقلاب بهتر است که دیدگاه امام خمینی(ره) را نسبت به قرآن بدانیم و بفهمیم.
در دیگاه امام خمینی(ره) قرآن صرفاً کتاب اخلاق و تربیت و معرفت فردی نیست، بلکه ایشان قرآن را دربردارنده آموزههای اجتماعی و سیاسی در امور مدیریت و حاکمیت جامعه بر مبنای استقلال، آزادی، استکبارستیزی و ظلمناپذیری میداند. از همین رو در باور ایشان قیامهای اسلامی در طول تاریخ از جمله قیام عاشورا، برای تجدید حیات قرآن بوده است که ملت ایران با تأسی از آن نهضت اسلامی خویش را برای حاکمیت قرآن و تشکیل حکومت قرآنی برپا کرده است و با اتکا و اعتصام به قرآن و استمداد از رمز قرآنی شهادتطلبی، پیروزی انقلاب اسلامی و سرنگونی حکومت طاغوتی را فراهم آورده است که میتواند سرمشقی مطمئن و جاودانه برای سایر ملل مستضعف اسلامی معرفی شود.
علاوه بر این همه کسانی که در ردههای مختلف این انقلاب مدیریت و هدایت کردهاند، همه خود را شاگردان کلاس قرآن و مفاهیم ناب آن میدانستهاند.
از طرفی گروهها و احزاب و سازمانهای دیگر با اعتقادات و جهانبینی مادی یا التقاطی هم که در این کشور مدعی انقلابیگری بودند، همه جا ماندند و به جایی نرسیدند و اکثریت قریب به اتفاق مردم ایران مسلمان و شیعه بودند و همه قرآن را محور زندگی خود دانسته و میدانند و از امام بهعنوان یکی از مفسرین بزرگ قرآن اطاعت کردند و اهداف انقلاب هم یکی حاکمیت و زندگی بر محور قرآن بوده است و در شعارهای خود در راهپیماییهایی که داشتند بارها تکرار کردهاند. بهعنوان مثال یک شعار استراتژیک که بیان کننده جهت حرکت انقلاب به سمت اهداف انقلاب و مطالبات مردم است، این شعار کوتاه است: «این است شعار ملی/ خدا، قرآن، خمینی». یا شعاری دیگر که آذربایجانیها به زبان آذری میگفتند و پای بر زمین میکوبیدند و آن این است که: «قرآن، قرآن/ قرآن بیدِی هدف دِی/ سرمایه شرف دِی/ شاپور بختیارِی/ شاذاند دِه بیشرف دِی». اگر کلمات آذری را درست فهمیده باشم، معلوم است که میگویند: «هدف انقلاب قرآن است که سرمایهی شرف است». مبنای اصولی قانون اساسی ما قرآن است و نهجالبلاغه و احادیث و روایات معتبر و برای استناد در این رابطه به کتاب پایههای فقهی قانون اساسی مرحوم آیتا... وحید زنجانی مراجعه فرمایید. یکی از وظایف شورای نگهبان هم همین است، پس در حکومت جمهوری اسلامی محور زندگی مردم و قانون و تصمیمگیریها، قرآن است.
حضرت امام(ره) کلمات و واژههای قرآن را احیا کرد. به جای امپریالیسم، واژه فراگیرتر و جامع قرآنی به کار برد: «استکبار» یا «ظالمین». به جای طبقه کارگر و رنجبر و ... که بعضی گروهکها به کار میبردند، کلمه جامع قرآنی و فراگیرتر مستضعف و مستضعفین و به جای کلمه تساوی حقوق، عدالت که معنایی بالاتر و جامعتر دارد را به کار برد. به جای نظام غیر خدایی، نظام طاغوتی را معرفی کرد و
در رابطه با مبارزه با نظامهای طاغوتی و ظالم و مبارزه با فساد، برای همه اینها از واژههای قرآنی و آیات شریفه قرآن استفاده کرد. از جمله آیات شریفهای که در قبل از انقلاب مطلع سخنرانیها قرار میگرفت، آیه شریفه ۳۴ سوره نمل بود: « قَالَتْ إِنَّ الْمُلُوكَ إِذَا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوهَا وَجَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِهَا أَذِلَّةً وَكَذَلِكَ يَفْعَلُونَ»، پادشاهان هنگامی که وارد منطقه آبادی میشوند، آن را به فساد و تباهی میکشند و عزیزان آن را ذلیل میکنند، کار آنها همیشه همینگونه است.
برای امید دادن به مردم، قرآن با قاطعیت نوید تحقق پیروزی نهایی و فرا رسیدن روزی را میدهد که حق در سرتاسر جهان حکمفرما میشود و بساط حکومت باطل برچیده میشود و صالحان وارث زمین میشوند. آیه ۵ سوره قصص: « وَنُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ». یا آیه ۸۱ سوره اسراء: «... جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا» که شعار معروف: «دیو چو بیرون رود فرشته درآید»، معنای همین آیه است.
الی ماشاءالله آیاتی که در مورد جهاد در راه خدا آمده است با جان و مال و برای مبارزه با طاغوتیان و مستکبرین، آیاتی دلگرمکننده هستند که خدا به بندگان خود بشارت نصرت الهی میدهد. یا برای مبارزه با فساد و فحشا و بیعدالتی آیات متعدد مربوط به امر به معروف و نهی از منکر مطرح است.
کلام آخر؟
انقلاب برای حکومت اسلامی بر مبنای حق و عدل از نظر اجتماعی و مبارزه انقلابی بر مبنای آموزههای قرآنی بود. مطالبات ملت ما بر مبنای حقجویی و عدالتخواهی و استکبارستیزی و ظلمناپذیری بوده است و همه بر اساس محوریت آیات قرآنی بود و حالا وظیفه ملت ما است که بیشتر بر تحقق آرمانهای قرآنی انقلاب تلاش و جهاد کنیم و در برابر همه هجمههای ناجوانمردانه رسانهای دشمن برای تحریف عقاید و آرمانهای انقلاب باید به جهاد تبیین بپردازیم.