به گزارش حافظ خبر؛ دفاع از ارزشها و آرمانها سن، جنس و ملیت نمیشناسد و همواره در طول تاریخ برای كشورهای مختلف و در میان مردان و زنان آزاده و دلاور دیده میشود. چه بسیار زنان قدرتمندی كه بسان مردان در راه دفاع از آرمان و ارزشها ایستادهاند و حماسههایی بینظیر خلق كردهاند. تاریخ انقلاب اسلامی نیز سرشار از چهرههای است كه بسیاری از آنان همچنان گمنام ماندهاند.
دوران دفاع مقدس كه به حق میتوان آن را دوران حماسه و عشق و ایثار نامید، بهترین فرصت برای ظهور و بروز چنین چهرههایی بوده است و بسیار خوب است كه بتوانیم بهمنظور معرفی الگوهای شاخص و منحصر بهفرد برای زنان جامعه امروز آنها را بیشتر بشناسیم.
سیدهفاطمه موسوی در سال ۴۴ در خانهای مذهبی در شیراز دیده به جهان گشود. وی امدادگر و جانباز ۸ سال دفاع مقدس است که هماکنون نیز در عرصه دفاع از ارزشها و آرمانهای دفاع مقدس و انقلاب در حال مجاهدت است. در ادامه دقایقی چند را پای سخنان او مینشینیم.
ـ از دوران دفاع مقدس بگویید و اینكه چگونه توانستید در آن دوران نقش ایفا كنید؟
از همان ابتدا علاقهمند به جبهه بودم. چند مرتبه همراه با دوستانم تصمیم گرفتیم به جبهه برویم که با مخالفت خانوادههای خود و مسئولان اعزام نیرو روبهرو شدیم. میگفتند باید پرستاری یا کارهای اینچنینی بلد باشید؛ بنابراین سعی كردیم هر چیزی كه لازم هست را یاد بگیریم. تا اینکه یکبار تصمیم گرفتیم با راضی کردن راننده اعزام، سوار ماشین شویم. قرار بود نیروها از جایی كه اكنون به نام شلمچه در شیراز شناخته میشود، به جبهه اعزام شوند. ما چهار نفر از قبل جای خود را در انتهای اتوبوس و همان مكانی كه راننده برای استراحت میرود و به اصطلاح به آن بوفه میگویند، رزرو كردیم و پرده را كشیدیم تا كسی متوجه نشود.
آن روز مرحوم آیتالله حائری شیرازی، امام جمعه فقید شیراز برای بدرقه نیروها آمده بود. ایشان از حضورمان در اتوبوس مطلع شد و یکی از خانمها را برای پیاده کردن به سراغمان فرستاد و ما را از اتوبوس پیاده کرد. آیتالله حائری میگفتند چون شما دختر مجرد هستید اجازه رفتن به جبهه را ندارید و اگر ازدواج کرده بودید و همسرتان هم همراهتان بود یا اجازه میداد میتوانستید به جبهه بروید. به همین دلیل ما ۴ نفر تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم و به جبهه برویم که از ما چهار نفر، ۲ نفر موفق شدیم بعد از ازدواج به جبهه برویم البته شرط ازدواج را هم رفتن به جبهه گذاشته بودیم.
ـ بعد از ازدواج چه شد؟
سال ۶۲، بعد از ازدواج راهی آبادان شدم تا زندگی خود را آغاز کنم. همسرم پاسدار بود و بیشتر وقت را در جبهه سپری میکرد. من هم به همراه دوستانم در همه فعالیتها وارد میشدیم، از شستن لباسها گرفته تا پرستاری در بیمارستان. گاهی هم به بیمارستانهای صحرایی میرفتیم.
یک روز که فکر میکنم بعد از عملیات رمضان بود، در بیمارستان مشغول بودم. بیمارستان پر از مجروح بود و حال یکی از آنها بسیار بد بود و خونریزی شدیدی داشت. وقتی دکتر مجروح را معاینه كرد از من خواست تا آن را به اتاق عمل بیاورم. در آن لحظه چادر بر سر داشتم كه دكتر اشاره كرد تا چادرم را دربیاورم كه بتوانیم راحتتر مجروح را جا بهجا كنم. مجروح که دائماً از هوش میرفت و نای تکان خوردن و حتی حرف زدن هم نداشت به من نگاه کرد؛ کمی از او فاصله گرفتم تا چادرم را از سر درآوردم اما احساس کردم که چادرم به جایی گیر کرده است، گمان كردم چادرم احتمالاً به گوشه تخت گیر کرده باشد، برگشتم تا چادرم را آزاد کنم که دیدم چادرم در مشت آن مجروح قرار دارد، به سختی گوشه چادرم را گرفته بود. انگار میخواست چیزی به من بگوید؛ اول فکر کردم مثلاً از من میخواهد تا تشنگی او را برطرف كنم چون خون زیادی از دست داده بود یا شاید میخواست وصیت كند، سرم را نزدیک لبانش بردم و به سختی و بریده بریده گفت: «من دارم میروم تا تو چادرت را درنیاوری، ما برای این چادر داریم میرویم». خشکم زده بود. توی چند ثانیه انگار چند سال گذشت. مات و مبهوت به او نگاه میکردم که دکتر گفت: دیگر لازم نیست کاری کنی، تموم شد. نگاهش که کردم هنوز چادرم در مشتش بود که شهید شد. از آن به بعد در بدترین و سختترین شرایط هم چادرم را كنار نگذاشتم.
ـ آیا در آن زمان مشكلاتی برای ایفای نقش مادر نداشتید؟
بعد از عملیات بدر همسرم به خانه آمد و گفت که همراه با دیگر رزمندگان برای دیدار امام باید به تهران برود. آن زمان من حدود پنج ماه بود که باردار بودم. همسرم به دیدار امام(ره) رفت و من تنها بودم. یکی از دوستان همسرم در آبادان ماند تا به خانه دوستانش سر بزند و اگر چیزی کم و کسری دارند، برایشان تهیه کند. در همین ایام، یک روز که از بیمارستان به منزل برگشتم و میخواستم وضو بگیرم، بمباران شدیدی صورت گرفت و آبادان را با موشکهای به اصطلاح خمسه خمسه و كاتیوشا میزدند. صدای انفجار موشکها نشان از این بود که انفجار در نزدیک خونه ما انجام شده است. میخواستم از خانه بیرون بیایم و به خانه یکی از دوستان که از محل فاصله داشت بروم. به محض اینكه از درب ساختمان بیرون آمدم، انفجاری رخ داد و تا صدای انفجار آمد، همه چیز تاریک شد.
بعداً فهمیدم که یکی از این موشکها به پشت دیوار خانه ما در کوچه اصابت کرده است و وجود دیوار باعث شده بود که ترکشهای موشک وارد خانه نشوند و در نتیجه من هم از ترکشها بینصیب بمانم، اما موج انفجار باعث شد تا دیوار خانه کمی خراب شود. این موج انفجار من را به طرف دیوار پرت کرد و پس از آن دیگر چیزی نفهمیدم. این حادثه باعث شد تا بسیاری از خاطراتم را از یاد ببرم. همچنین به دلیل همین انفجار، فرزندم که باردار بودم را از دست دادم. همین امر باعث شد تا پس از حدود یک سال و نیم حضور، همسرم من را به شیراز برگرداند، چون به مادرم قول داده بود که اتفاقی برایم نیفتد.
بعد از اینکه به شیراز برگشتم باز هم در عرصههای مختلف وارد شدم. از کار امدادگری و پرستاری در بیمارستانها گرفته تا لباسشویی و کمک در مساجد و آموزش نظامی و غیره.
ـ به نظر شما پررنگترین نقطه دفاع مقدس چه بود؟
وقتی میشنیدم یا میخواندم که در یکی از جنگهای صدر اسلام چند نفر از رزمندگان مجروح که بهشدت تشنه بودند، آن قدر آب را به دیگری رساندند تا شهید شدهاند، شاید برایمان باورپذیر نبواشد و یا ماجرای شهادت حضرت زهرا(س) و شهادت علیاصغر(ع) و.. اما مشابه این موارد را به عینه در دوران دفاع مقدس دیدم.
ـ سخن آخر.
جنگ تحمیلی ۸ ساله عراق علیه ایران تمام شد، اما جنگ ما با کفر، شرک و مظاهر و تفکرات و ایدئولوژیهای آنان که تمام نشده است. وقتی قرار شد که فرزندان من با اینترنت کار کنند با خود گفتم من باید قبل از آنها وارد شوم و این کار را کردم. اكنون بیشتر از ۱۵ سال است که در عرصه مجازی فعالیت دارم و به نظرم جهاد و دفاع مقدس امروز در فضای مجازی است. در این مدت هم دوستان خوبی پیدا کردهام و توانستهام تجربیات خوبی اندوخته کنم و آن را به دوستان دیگر هم منتقل کنم.